اگه واقعیتو میخوای، من بهت میگم، هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم~
مهم نیست چقدر زمان بگذره، با اینکه هیچوقت ندیدمت اما بازهم دوستت دارم، دوستی ما مثل قصه های قدیمی و آهنگای فولک سینه به سینه نقل میشه و همه مارو به یاد میآرن، و در آخر، چیزی به جز گلبرگای دیزی و پروانه نقره ای نمیمونه که همه با دیدنشون یادمون بیفتن،
شاهزاده دوستت داره الهه، و شاهزاده تا تهش دوستت میمونه~
---
تولدت مبارک بچ:> نمیدونم دقیقا چی باید بنویسم، اما امیدوارم امروز روز خوبی برات بوده باشه و از اینجا به بعد هم بهت خوش بگذره*-*
کادوتم ایشالا اگه گشاد بازی در نیارم یه کمیک فسقلیه، آهنگ پستم خواستی بگو لینک دانلودشو بدمD:
زندگی کردن در جایی مثل اینجا، درحالی که حتی برای دستشویی رفتن هم نیاز به خدمتکار داری واقعا امن به نظر نمیآد. وقتی مادرت ملکه اسپانیا باشد آخرش همین است. خانواده سلطنتیست و مقرراتش. مهمانی بزرگی در راه بود که برای مادرم از همه چیز درمورد تنها دخترش مهم تر بود. با لباس پف دار و موهای مشکی که با ربان سبز همرنگ پیراهن بسته شده بودند به تنهایی روی تختم نشسته بودم و یک لحظه آرزو کردم ای کاش همراهم برای مراسم از بین پسرهای قدبلندی که در فکر ازدواج با شاهزاده کشور بودند انتخاب نشده بود. تقه ای به پنجره اتاقم خورد. بلند شدم و بازش کردم و با وجود اینکه میدانستم چه کسی با لبخندی به پهنای صورتش میتواند پایین پنجره ام ایستاده باشد اما بازهم با ناباوری پرسیدم:تو، اینجایی؟ پایین پنجره ایستاده بود و میخندید:نگو که میخوای به اون مهمونی مزخرف بری سو. دامن لباسم را بین دستانم گرفتم و مثل هربار از روی لوله ناودان سر خوردم. وقتی پاهایم به زمین رسیدند گفتم:برای همینه که دوستت دارم لونا. لباس بلند پیراهن مانند مشکی رنگی پوشیده بود که کمربند چرمی داشت اما دامنش آنقدر ها هم پفدار نبود. دستش را سمت موهایم برد و روبان سبز رنگش را کشید تا همانطور که همیشه دوست داشتم موهایم روی شانه هایم بریزند. کفش های پاشنه دارم را درآوردم و به چشم های قهوه ای کمرنگش خیره شدم. تمام وجود لونا بی نقص بود، نگاهم سمت لبهای سرخش که به خاطر گاز گرفتن های پیدرپی اش خون افتاده بودند کشیده شد. قبل از آنکه بخواهم دعوایش کنم یاد چیزی افتادم که نباید. با لبخند تلخی گفتم:مادرم درمورد من و تو فهمیده لونا. با ناباوری نگاهم کرد، ادامه دادم:مهمونی امشب رو ترتیب داد که منو با یکی از اون پسرها آشنا کنه، گفت عشق بین من و تو، بین دوتا دختر، نشونه شیطانه. صورتم را بین دستانش گرفت و زمزمه کرد:باید چیکار کنم سوفیا؟ لبخند زدم:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا میخواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم. بین جنگل دویدیم، باد را بین موهایم حس میکردم، لونا تمام اولین بارهایم بود. اولین دوستم، اولین باری که احساس زنده بودن کردم، اولین عشقم، اولین بوسه ام. و بعد کنار دریاچه بودیم، بهترین مکان برای گریه کردن، و آنجا بودیم تا بخندیم. تا بین گریه هایمان بخندیم اما من به اندازه کافی غمگین بودم. درحالی که به آرامی کنار هم می رقصیدیم، صدایی را شنیدم که نباید. زمزمه کردم:سربازها، اونا دارن میآن. انگشت اشاره اش را روی لبهایم گذاشت:مهم نیست اگه کنارت بمیرم سوفیا. سرم را تکان دادم:کنارم نه، با من. نجوا کردم:منو ببوس لونا. و آخرین بوسه مان دوشادوش فرشته مرگ بود که فکر میکنم حتی او هم به اندازه ما عاشق بود. عاشق دختر یا پسری شده بود که مجبور بود جانش را بگیرد اما او با کسی سخن نمیگفت، ما نیز، مایی که تنها گناهمان عاشق شدن بود.
از شب ها خوشم میاومد، وقتی هوا تاریک تر از اونه که بتونی جلوتو ببینی، وقتی فقط خودتی و خودت و ذهنی که شروع به رویا پردازی میکنه، فکر میکنم این همون چیزیه که کل زندگیم دنبالش بودم، اون رهایی و آزادی ای که توی شبا بهت دست میده و حس اینکه کسی تورو نمیبینه و تو هم کسیو نمیبینی و میتونی همه چیز رو صد برابر بهتر و بیشتر حس کنی،
اما از طرفی، همه همیشه توی نور بدتر به نظر میرسیدن. وقتی زیر روشنایی میرفتی، کل بدی هات فاش میشد. من همیشه روشن بودم. همیشه به رک و صادقی روشنایی روز بودم و همیشه حقیقتو میگفتم، اما بابتش مجازات میشدم. درحالی که سعی میکردم روابط شکست خوردهام رو درست کنم خودم ضربه میخوردم.
شاید هم من سرکش تر از این حرفام که بتونم توی شب ها زندگی کنم. چشم هام رو بسته بودم و واقعیت رو نمیدیدم اما الان بیدارم، کاملا بیدار، و تنها چیزی که میبینم روشنایی روزه. الان بزرگ تر از اینم که بخوام درمورد مفهوم عشق و دوستی رویاهای بچگونه داشته باشم. زمانی بود که فکر میکردم عاشقش بودن قرمزه و الان، همه چیز رو رها میکنم و وارد روشنایی روز میشم. و آخرش، این روشنایی روزه که نجاتم میده.
+اصلا اینجوری نبود که براش فکر کرده باشم، فقط شروع کردم به نوشتن و همه کلمه ها و لیریک آهنگ روی هم سر خوردنو شدن این~
برام عجیبه، همه چیز، رد شدن روزهایی که موقع حضور خودشون برام بی نظیر و رویایی بودن اما الان به جز یه مشت خاطره ته صندوقچه افکارم چیزی نیستن. عجیبه که آدما به سادگی رد شدن عقربه ها میتونن عوض شن. کسی که زمانی دوست صمیمیت بود الان کسی جز یه غریبه نیست. فقط، نمیتونم درک کنم، نمیتونستم درک کنم یه روز تورو هم از دست بدم. یادت میآد؟ همه بهمون حسودی میکردن. همه دوستی شبیه به ما برای هم رو آرزو میکردن. اما الان چی؟ وقتی اسمت میآد کل روزهای گذشته از جلوی چشمام رد میشن. کجارو اشتباه رفتیم؟ کجا پامون لغزید؟ کجا تبدیل شدم به این، کجا تو تبدیل شدی به این، چیشد که انقدر عوض شدیم؟ هنوزم وقتی اسمت میآد لبخند بامزه و شوخی هایی که فقط بین خودمون داشتیم به ذهنم میآن، برای تو هم اینجوریه؟ تو ام وقتی اسممو میشنوی یاد بازی های بچگیمون میافتی مونَمی؟ بهم بگو فقط من نیستم، بگو من نیستم که درست میگم و حقیقت جور دیگه ایه، بگو فقط من نیستم که هنوز طبق عادتم روز تولدتو توی تقویمم علامت میزنم، بگو فقط من نیستم که دلتنگ تویی ام که زندگیمو به عمق تاریکی کشوندی اما بازهم منتظرم تا اسممو از زبون تو بشنوم، بگو فقط من نیستم که احمقم، ولی فقط منم، چون تو قرار نیست یادت بیاد، قرار نیست هیچی از بازی های بچگونه سرنوشتو یادت بیاد که مارو کنار هم گذاشت، و این دردناکه مونَمی، دردناکه که فقط منم که هنوز به یاد توام...:)
+مخاطبش آدم واقعی ایه، ولی اونقدر ها هم دلتنگش نیستم، بیشتر دلم برای روزهای خوبمون تنگ شده..
وارد کلیسا میشم اما هیچکس منو نمیبینه. به این مسئله عادت دارم. پایین دامن مشکیمو میتکونم و سرمو بالا میآرم و تو درست توی مسیر نگاهمی. نگاهم روی چشمهات و بعد تک تک اعضای صورتت سر میخوره. همین کافیه که توی خاطره ها غرق شم. وقتی دستت رو موقع رقصیدن رها کردم. وقتی چرخیدم و نزاشتم صورتمو ببینی. وقتی اون شب با دونستن چیزی که قرار بود بعد ها اتفاق بیفته توی قطار گریه کردم و تا صبح نخوابیدم چون من میدیدمش. حلقه مادرت رو توی جیبت. عکس دونفرهمون توی کیف پولت. لبخند بزرگی که زده بودی و اطمینانت از اینکه قراره جواب مثبتی ازم بشنوی. قلبت مثل شیشه بود و من شکستمش و فرار کردم تا نشنوم حرف کسایی رو که هیچی نمیدونستن. کسایی که دلایلم رو مشکلات پیش پا افتاده بیان میکردن. فرار کردم و بعد برگشتم تا ببینمت ولی دیگه تویی نبودی که به من نگاه کنی. وقتی برای من نداشتی. مادرت با اون خوشحال تر بود. مردم تکرار میکردن اون مشکلات پیش پا افتاده من رو نداره و این منو ترسوند. چی میتونستم بگم؟ تو و اون دوشادوش هم توی سالن کلیسا راه میرین و پا به محراب میزارین. لبخند مادرت منو میترسونه. کدومش بدتره؟ اینکه میدونم تو بدون من هم هنوز خوشحالی یا اینکه نمیتونم پنهان کنم پوزخندم رو؟ میبینمت که دستاش رو گرفتی و قسم میخوری که کنارش میمونی و اون لحظه ست که میفهمم دیگه برای من جایی نیست چون اون کسیه که دستت رو موقع رقصیدن ول نمیکنه و ولت نمیکنه که بری. یادمه ازم جواب خواستی اما بعضی وقتا فقط جوابی نمونده که بگی. حلقه مادرت توی جیبت، عکس دونفرهتون توی کیف پولت، لبخند بزرگی که روی صورتته، و تو قرار نیست هیچکدوم از مشکلات پیش پا افتاده من رو به یاد بیاری.
+فقط با خودم فکر کردم باید برای این آهنگ یه چیزی بنویسم. امیدوارم خوب شده باشه.
میخواستم تا زمانی که یه نفر بلاخره این چالش رو بزاره صبر کنم اما متاسفانه داریم به سال جدید و قرن جدید نزدیک تر میشیم و آره. زمانی برای صبر کردن نیست. برای همین خودم خیلی خودجوش شروعش کردم:)
میریم که مال خودم رو داشته باشیم*-*
1.وقتی رابطه ـم رو با آدم های سمی دورم قطع کردم
2.پیدا کردن آدمای بی نظیر، مثل هالند، مثل خیلی از شماها~
3.انیمه های جدید، سریال های جدید، شناخته تر شدن کیدراما
4.فصل جدید اتک آن تایتان!
5.وقتی وب پنتام صد تایی شدT-T
6.پیدا کردن جنگل قلب های خودم:)
7.وقتی همتون رفتین یوفوریا دیدین و بلاخره فهمیدین این سریال بی نظیرهT-T و همچنین وقتی فصل دومش اومد:")
8.روز تولدم، شبی که با کل بچهای محفل بیدار موندیم و کل روز یه لبخند گنده رو صورتم بود="))
9.اولین برد پنتاگون، و اولین بردشون با جینهو و لبخندایی که با گریه میزدن:")))
10.هفت اسفند 1400
میخوام دعوت کنم ولی نمیدونم کی؟"-" سو..همتون از طرف من دعوتین:)
اکنون که این را برایت مینویسم، گونه هایم از شدت غم و عصبانیت قرمز شده و گل انداخته. انگار دیگر نمیتوانم از واقعیات تلخ زندگی ام قرار کنم. رزهای سفیدم جلوی چشمم پرپر میشوند و گلبرگ هایشان جلوی پایم میافتد. ای کاش من هم میتوانستم مثل آنها بمیرم، ساده و بدون دردسر. اما حیف که باد، مرا همه جا همراه خودش میبرد.
از بس به جای گریه کردن بغضم را در گلو خفه کرده ام، چشمانم رو به کبودی میرود. حاضرم جلوی اشک ریختنم را بگیرم اما سپر دفاعی ام برای دیگران گسسته نشود. تو، هم واقعیت این ماجرا را میدانی، هم منظورم از "دیگران" را.
امان از این برونگرایی سمی. کاش میتوانستم با چند جمله از شر تمام دوستان سمی ام راحت شوم اما حیف که توان تنها ماندن را ندارم. شجاعت به زبان آوردن واقعیت را ندارم. گفتن اینکه حتی شنیدن صدای کسانی که مدام با آنها وقت میگذرانم حالم را به هم میزند، و خواندن نامه های کسانی که با زحمت تحملشان میکنم حالم را بدتر از قبل میکند، نیاز به شجاعت زیادی دارد و من آدمش نیستم. اما لونا، لونای من، فکر میکنم خودت بهتر بدانی، من همیشه نفر سوم دوستی ها بودم. همواره دونفر دیگر صمیمی تر بودند. اگر یکی از آن دو اتفاقی برایش بیفتد، حتی نیاز ندارند بلند به زبانش بیاورند. بین خودشان حل میشود. دوستان صمیمی ام، خودشان دوست صمیمی داشتند. من همیشه کسی بودم که آخرین نفر به یادشان میآورند. توی بازی راهم نمیدادند. بدون من، کارهای زیادی میکردند و همیشه انگار من اضافی بودم. اگر مدتها با هیچکدام حرف نمیزدم، حتی به یاد نمیآورند منی وجود دارد. و تو، لونا، دورتر از آنی که نجاتم دهی. ای کاش میتوانستم تورا در آغوش بگیرم اما حیف که زمان دست و پایمان را بسته.
میدانی عجیب تر چیست؟ چیزی که به خاطرش ناراحت بودم، اکنون به نظرم بسیار دور میآید. این هم از بدی های من. اگر با کسی درمورد مشکلاتم حرف بزنم، مشکلات جدید طوری اضافه میشوند که همان اولی را هم از یاد میبرم.
لونای من، میدانی که تمام دلیل ادامه دادن منی. تمام ناراحتی هایم روزی تمام شده و به بخشی از زمان خواهند پیوست و در خاطره هایم گم میشوند. اگر با نوشتن این نامه ناراحتت کردم، عذر میخواهم.
روز آفتابی ای که پیشبینی شده بود، تبدیل به بارون ملایمی شد. اما حتی فرود اومدن قطره های آب روی برگ درختها و چمن های سبز تازه دراومده، برای اون دوتا دختر اهمیتی نداشت. ماه اکتبر بود و حتی حس اینکه پاییز رسیده بود و بارون های بی خبر عادی شده بودن، کمک کرده بود به هواشناسی اعتماد نکنن و لباس گرم بپوشن.نمنم بارون پوست گونهها و موهایی که از زیر کلاه های پشمی مشخص بودن دخترهارو نوازش میکرد و بهشون بوسه میزد. حتی از کوچکترین حرکات دقیق و حساب شده شون، میشد فهمید چیزی بینشونه. عشقشون بههم مثل پروانه ای که از رشته های نور ماه بافته شده باشه دور و بر دستای درهم قفل شدهشون پرسه میزد و پرواز میکرد. یکی از دخترها، که سنجاق سر پروانه ای شکلی به رنگ بنفش و آبی داشت و روی موهای قهوه ای روشنش بی نهایت زیبا جلوه میکرد، به آرومی دست دختر دیگه رو ول کرد:اری، مسابقه تا سر اون پرچین های ته چمنزار! شروع کرد به دویدن. دختر دیگه بعد از چند ثانیه دنبالش رفت:یاا نینگ ییژوو من آماده نبودم! زیر نمنم بارون، اونم وقتی خورشید از لابهلای ابر ها سلام میکرد و نورش از بین قطره ها رد میشد، حتی راه رفتن عادی هم جذاب بود. چه برسه به دویدن تا جایی که به نفس نفس بیفتی و حرکت باد بین موهات رو حس کنی. چتری های اری از جا بلند شده بودن و سوییشرتش از روی شونه هاش افتاده بود اما اهمیتی براش نداشت. نینگ نینگ که جلوتر و تندتر از اری میدوید، کمی زودتر رسیده بود و به اری نگاه میکرد که با وجود خیس شدن موهاش و باد و دویدن، بازهم زیبا بود. میتونست بگه؟ میتونست یه روز بهش بگه دوستش داره؟ اما، اری قرار بود چیکار کنه؟ زیرلب زمزمه کرد:واقعا یه سال شد؟
اری به خودش زحمت توقف نداد. خودش رو پرت کرد روی نینگ:متقلب جر زن!
افتادن روی زمین و خندیدن. اون بارون نمنم، شدید تر شده بود و اگه به اندازه کافی فاصله میگرفتی، به زحمت اون دوتا دختر و لبخندهای از ته دلشونو میدیدی. اری گفت:این از اون لحظه هایی میشه که تا ابد یادم میمونه.
چشماشو از آسمون گرفت و به نیمرخ بی نقص نینگ خیره شد. نینگ هم چرخید سمتش:یادته اولین باری که همو دیدیم رو؟
اری سرشو تکون داد:یادمه. خدایا، من سیگار میکشیدم و گریه میکردم که تورو دیدم. اومدی و ازم خواستی یکی هم به تو بدم. خیلی خوشگل شده بودی. اون "تو" رو دوست دارم.
نینگ مفهوم پشت جمله آخر اری رو فهمید. گفت:میدونی خط بعدی آهنگ چیه؟
اری و نینگ، دستاشون که بینشون رها شده بودن رو گرفتن. پروانه بافته شده از نور ماه، روی انگشتای توی هم قفل شدهشون نشست. اری زمزمه کرد:ما توی اکتبر عاشق شدیم،
نینگ نینگ خط بعدی رو خوند:این دلیلیه که من عاشق پاییزم.
اری گفت:من برات میمیرم نینگ.
نینگ نینگ مکث کرد. گفت:این آسونه. حاضری برام زندگی کنی و زنده بمونی؟
+جوکر و گرل این رد رو قاطی زدم ولی قشنگ شد..
++وی فال این لاو این اکتبر خیلی نینگزله..نمیتونمش-
+++دیره ولی اصن کیفش به شب خوندنه"-" هرچند میدونم قراره ایگنورش کنید ولی اهمیتی نمیدم هاهاها
برای بار هزارم سرش رو تکون داد و حرف پلیس رو به روش رو رد کرد:من هرچیزی که میدونستم رو بهتون گفتم آقا. میشه انقدر سوال پیچم نکنید؟ به یاد آوردنش وقتی هنوز اون صحنه ها رو با بستن چشمم میبینم خیلی سخته! صداش میلرزید. موهای بلوندش روی صورتش پخش شده بود ولی از اونجایی که دختر پلک هاش رو محکم بهم فشار میداد از اینکه اونا جلوی دیدش رو گرفتن شکایتی نداشت. پلیس زنی که پشت سرش ایستاده بود شونه های دختر رو گرفت و خطاب به همکارش گفت:بسه دیگه تهیونگ! اون واقعا همه چیز رو بهمون گفته، و جزئیاتی رو در اختیارمون گذاشته که خیلی کمکمون میکنه، انقدر اذیتش نکن! تهیونگ خودکارش رو انداخت:باشه، میتونی بری. پلیس زن، با لحن آروم تری رو به دختر گفت:رزی شی، توی روزهای آینده اگه بازهم بهتون نیاز داشتیم خبرتون میکنیم. امشب سعی کنید استراحت کنید، تا جلوی در همراهیتون میکنم. رزی سرشو تکون داد:ممنونم سروان. پلیس لبخند ملایمی زد و تا بیرون باهاش رفت. گفت:شرایطت رو تا حدی درک میکنم. اگه نیاز به کمکی داشتی، بیا اینجا و سراغ جئون سویون رو بگیر. رزی به زور سعی کرد بخنده:حتما. سویون خواست برگرده که چشمش به دستای رزی افتاد:اوه رزی شی! دستاتون زخمین! رزی بدون باز کردن دستاش برگشت:اشکالی نداره، رفتم خونه پانسمانشون میکنم. خونش فاصله زیادی با ایستگاه پلیس نداشت. قصدش این نبود، اما وقتی در رو پشت سرش بست، سمت اتاق نشیمن حرکت کرد. رد خون و خورده های شکسته شیشه هنوز روی زمین بودن. نمیخواست اما چشماش سمت اون خورده شیشه ها رفتن. نمیخواست اما تصویر بدن نیمهجون دختری که عاشقش بود جلوی چشماش زنده شد. صدای جیغ و فریاد خودش درحالی که اسمش رو صدا میزد توی گوشش پیچید و حالشو بدتر از قبل کرد. چرخید، سمت پیانوش رفت و پشتش نشست. دستایی که کل مدت مشت بودن رو باز کرد و متوجه شد چند تیکه از شیشه توی دستش فرو رفته. تیکه های بزرگتر رو از کف دستش در آورد و بی توجه به دردشون به کلاویه ها نگاه کرد. دستاش ناخوداگاه نت های فا، سل و لا رو نواختن و ادامهش دادن. Wedding Of Love، آهنگ مورد علاقه دوست دختر مردهش، جیسو. خورده های ریز و درشت شیشه روی پیانو ریخته بودن و حتی اگه کلید هارو به آرومی نوازش میکردی، بازهم انگشتات زخمی میشدن. دیگه چه برسه به رزی که کلاویه هارو محکم فشار میداد و احساسات توی آهنگ و نت های مختلف رو توی هوا پخش میکرد. جیسو یکی از بهترین وکیل هایی بود که کشورشون میشناخت، و برای مدتها تنها چیزی که بعد از برگشتن به خونه خستگی کار رو ازش میگرفت گوش دادن به نواختن دوست دختر پیانیستش بود. رزی بهتر کردن حال جیسو رو دوست داشت. رزی میدونست جیسو دشمن های زیادی داره. رزی میخواست محافظت کنه. رزی میخواست از جیسو محافظت کنه. و اون شب، اون شب کذایی که رزی صدای شکستن شیشه در اثر شلیک گلوله رو هنوز توی سرش میشنید؛ به قسمت اوج آهنگ رسیده بود. موهاش توی هوا پخش شده بودن، اون آهنگ لطیف رو وحشیانه مینواخت اما نه، هنوز هم زیبایی خودش رو داشت. تمام کلاویه ها با خون سرخ رنگش نقاشی شده بودن. انگشتاش هنوز نبض داشتن، هنوز گرمای دسته اسلحه رو حس میکرد. لحظه ای توی ذهنش درخشید که صورت جیسو بین دستاش بود و چتری هاش روی پیشونیش پخش شده بودن. صدای خودش رو شنید که میگفت:سویا، سویا، جیسو، صدامو میشنوی؟ من، من نمیخواستم، رزی بیرون از خاطره، پوزخند دیوانهواری زد و زمزمه کرد:نمیخواستم. آهنگ رو به پایان رسوند و از جاش بلند شد. دیدش تار بود و تلوتلو میخورد، روی زمین افتاد و سرش به دیوار پشت سرش خورد. به حدی سرگرم پیانو زدن و فکر کردن به خاطره اون شب بود، بریدگی های روی دستش و خونی که از زخم هاش میرفت رو به کل فراموش کرده بود. لبخند بی جونی زد:تو با شلیک گلوله مردی، من از شدت خونریزی. و قاتل هردومون، خنده وحشیانش برای آخرین بار توی خونه پیچید:پارک رزی بود.
+یکی نیس به من بگه وقتی چس از پیانو زدن حالیت نیست چرا اصرار داری تو داستانت پیانو بیاری، اونم به طرز کاملا تخصصی ای که هزار بار از ساینا بپرسی نتای اولش چیان و تهش بزنتت...
(افراد تو عکس:من، پانیذ، نازنین، پانتهآ، مانا. نمیدونم کدوم دست مال کیه فقط میدونم اون کش صورتیه دست پانتهآ ستxD)
میدونم میدونم، روزی که با یه امتحان مزخرف ریاضی که سوالاش بدون ماشین حساب حل نمیشدن و حسابی حال هممون رو گرفت، اصلا روز خوبی به نظر نمیرسه. شاید حتی پتانسیل داره تبدیل به یه روز افتضاح بشه که آخرش آرزو میکنی ای کاش دیگه شبیهش پیدا نشه. ولی بهم اعتماد کنین، امروز اینجوری نبود.
𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒 کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن! -کانگ کینو
اندر این گوشه خاموش فراموش شده کز دم سردش هر شمعی خاموش شده باد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد.. ---- انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch. --- من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم. --- چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم. --- خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه. --- طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روشهای نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد. --- من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشتهای میشی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستانهای این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد. --- ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن VS ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره: --- وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه. --- من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:) --- ما تو ایران زندگی میکنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلتهای بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~