چند ماه از 8 سالگیم گذشته. بابابزرگ بغلم میکنه و مینشونتم روی پاش. بهم میگه دختر کوچولوی باهوششم و خیلی بهم افتخار میکنه. هوا سرده و آتیش توی شومینه روشنه. زیاد طول نمیکشه تا دوباره شروع کنم به سوال پرسیدن چون میدونم کامل ترین جوابهارو ازش میگیرم. این بهترین کادوی تولدمه. پاسخ.
---
دوازده سالمه. پست مینویسم توی وبلاگم و همهی دوستای وبلاگی اون موقعم جمع میشن و تبریک میگن. بلک پینک آلبوم داده. جواب دادن به کامنتها که تموم شد موزیک ویدیوشون رو دوباره نگاه میکنم.
---
وارد چهارده سالگی شدم و مثل همیشه مامان خونه نیست. چند هفتهای میشه که درست و حسابی با کسی حرف نزدم. توی ذهنم دنبال یه بهونه میگردم تا بابا رو بپیچونم و برگردم توی اتاقم که یه جعبه بهم میده و میگه تا آخر امتحانای ترمم نخونمشون. بازش میکنم و برای اولین بار توی اون چند هفته بلند میخندم و جیغ میکشم. به شب نرسیده جلد اول هری پاتر رو تموم کردهم. با بچهها توی ویدیوکالم. بابا میاد تو اتاق و تلفن رو میده دستم. مامان زنگ زده و تا یه تبریک سرسری میگه صداش میکنن که بره به یه مریض اورژانسی برسه. قطع میکنم. یه نفس عمیق میکشم تا گریه نکنم و برمیگردم به کال.
---
پونزده ساله شدم. با محفل توی کامنتهای پست ریحانه تا یک صبح نشستیم و حرف میزنیم. fifteen تیلور سوییفت رو روی ریپیت گوش میدم و یه لبخند خیلی بزرگ زدهم.
---
وارد شونزده سالگی شدم. پیامش رو پین میکنم. صبح توی مدرسه با بچهها انقدر میخندیم که نفسهامون بالا نمییاد.
---
گوشهی سالن تنها نشستم و کیکی که نازنین برام پخته رو آروم آروم میخورم. وانیلیه. کتاب جدیدم جلوم روی زمین بازه. وانمود میکنم چون انگلیسی خوندن برام سخته مدتیه روی یک صفحه موندم ولی درواقع دارم تند تند پلک میزنم تا گریه نکنم. هلن و یاسمین که میان پیشم لبخند میزنم و سعی میکنم مسخره بازی در بیارم. میگم سونتین ساله شدم. به محض اینکه رفتم خونه، با وجود اینکه دو روز پیش تولدم بود اما بازهم تا دیروقت به رفرش کردن پنلم ادامه میدم تا شاید اونی که "سونتین ساله" رو بهم یاد داده بود به اندازهی یه تولدت مبارک برام ارزش قائل باشه. نبود. شب تولدم با زخمهای جدید روی رد زخمهای قبلی به پایان میرسه.
---
یک ماهه که سیریوس هر شب برام یه qoute و یه آهنگ میفرسته و بهش میگه "رسالت تولدی". گاهی انقدر دوستش دارم که نمیدونم باید چیکار کنم. مهتاب برام عروسک مورق فرستاده و مانیا یه صفحهی نوری برای کتاب خوندن توی شب. ساعت که میره روی دوازده نوتیف پیامهای تبریک تولد مییاد سمتم. با پیام لارا از روی عشق و با تبریک خاص سیریوس از روی شادی گریهم میگیره. هیچ حسی بهتر از لبخند زدن وقتی رد اشک هنوز روی صورتمه نمیشناسم. با نادرلند مسخره بازی در مییاریم و عصر، چندنفر از بهترین آدمای زندگیم مییان تا روز 18 سالگی رو به بهترین شکل تموم کنم. کتابهای جدیدم رو میچینم، نقاشی آرمیتا رو میذارم پشت قاب گوشیم و پیامها رو پرینت میگیرم.
تو دو لیست 17 تا 18 سالگیم چهار مورد داشت. درس خوندم، جدی تر نوشتم، آدمای سمی رو حذف کردم و سعی کردم لذت ببرم. برخلاف شروع افتضاحش 17 سالگی خوبی داشتم. بعد از کنکور تازه یادم اومد نفس کشیدن بدون درد چجوریه. نوشتم و خوندم و فندوم جدید پیدا کردم تا باهاش آبسسد باشم، بهترین آهنگای دنیا رو گوش دادم (از جمله آلبوم رزی) و خوشگل ترین، دوست داشتنی ترین و خاص ترین دختر دنیا رو پیدا کردم که به تمام آهنگا و حرفام ریکشن نشون میده و کنارم هم پلن قتل میریزه هم نقشهی راه برای بهتر شدن حالمون. نوجوونیم تموم شد و حالا وقت شروع راهیه که هیچی، هیچی ازش نمیدونم اما مطمئنم میتونم از پسش بر بیام.
تودو لیست برای 19 سالگی: نوشته شده در دفترم محفوظه. :>
تولدت مبارک هستک. دوستت دارم، بهت افتخار میکنم، تو بهترینی :] 3>
+هشت روز پیش تولدم بود، الان یه هستی 18 ساله دارید. D: