دلم برای حرف زدن راحت با همه تنگ شده، دیشب ثنا یه پستی گذاشت و کلی خاطره قدیمیو آورد جلو چشام امروزم نذاشتن بمونم مدرسه و نزدیک بود بغضم بترکه چون متنفرم از خونه بودن، دلم برای محفل تنگ شده، دلم برای دونستن اینکه قراره چی بشه تنگ شده، و همه چیزایی که خوشحالم میکنن رو یا خونوادم ازم گرفتن یا این احمقای روانی. لارا برگشته و دارم میبینم چطور توی این چندروز شکسته. کل نوشته های چند سالشو جلوی چشاش از بین بردنو ما حتی حق نداریم بنویسیم، مینویسیم از این روزا و میشیم کسی که فقط بلده چسناله کنه و تهش قضاوتمون میکنن. دلم برای بغلای محکم تنگ شده. امروز رومینا اومد و دعوام کرد که چرا گذاشتم پنجره باز بمونه و سر درسا بخوره بهش و ما همون لحظه داشتیم درمورد مرگ نیکا حرف میزدیم، دلم گرفت. دلم گرفت که رومینا تولد گرفته و وسط این وضعیت بزن و برقص داشتن و فکرش پیش اینه که سر دوست دخترش درد گرفته و من فرار کردم تا مجبور نباشم به شکیبا توضیح بدم چمه چون میترسیدم گریه کنم، شکیبا ازم پرسید ناراحتی یا خسته و من گفتم "نمیدونم" چون واقعا نمیدونستم چی میتونه توضیفش کنه، دلم گرفت که دغدغه شون اینه که کولرو خاموش کنم چون لباس سوگند خیس شده و مجبور شدم وسط حال بدم سرشون داد بزنم که ما داریم خفه میشیم و اگه سردتونه سویشرت بپوشین و دو دقیقه بعد پشیمون شدم چون سوگند هیچوقت بامن بد حرف نزده و من دارم خفه میشم و بهم هوا نمیرسه ولی حق نداشتم سر اون خالیش کنم، دلم گرفت چون من دارم برای گرفتن اکسیژن نفس نفس میزنم و به مرز خفگی رسیدم و نمیتونم بیرون قرص بخرم چون مامانم انقدر نگرانمه اجازه نمیده برم بیرون. دلتنگ روزای خوبم ولی روزای خوب توی سرم هنوز نرسیدن و برای ساختن خاطره هام باید بجنگم، و آدما اونقدر سطحی نگرن و حتی درک نمیکنن چطور ممکنه آدم بمیره برای این روزا و این درد توی صداش، درک نمیکنن دارم خفه میشم و گلوم میسوزه و اگه به اشکام اجازه ریختن بدم نفس تنگیم شدید تر میشه و ممکنه اکسیژن به ریه های خسته‌م نرسه، و حتی نمیتونم بدون ترس حرفامو بیان کنم، برای بهتر شدن، برای تحقق خاطره ها..