نیکا شاکرمى هفده سالش بود. فیشنت هاى مشکى دست میپوشید. پایین موهایش را دکلره کرده بود. اکسسورى دوست داشت.  بلندگو دستش میگرفت و غش غش میخندید. شب ها رویا میدید و روزها براى اهدافش مى جنگید. شاید هنوز معنى عشق را درک نکرده بود؛ شاید هنوز با رفقایش به دل جاده نزده بود، شاید هنوز نوجوانى نکرده بود، شاید دوست داشت هنرمند بشود، پزشک بشود، آرایشگر یا معمار بشود، شاید هنوز شایدهایش را زندگى نکرده بود. من میتوانستم نیکا شاکرمى باشم. من میتوانستم نیکا شاکرمى را زندگى کنم. من میتوانستم نیکا شاکرمى را بمیرم.

 

-@ColorsAreBleeding on telegram