۱۰۱ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

شفق قطبی، نیلگون و کاغذ پوستی جوهری.

بهت نگاه می‌کنم. نگاهم می‌کنی. سرتو می‌ندازی پایین ولی من هنوز نگاهت می‌کنم. سرمو می‌چرخونم روی دفترم و می‌نویسم. از خون خودم، با خون خودم روی سفیدی‌های ذهنم.

هوای خنک دم غروب بین موهام می‌پیچه و صورتم رو نوازش می‌کنه. سرمو بالا می‌یارم و تورو می‌بینم. نگاهمو نمی‌چرخونم. از کنارت رد می‌شم. بوی عطرت تا چند دقیقه آینده هنوز توی سرمه.

می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسم، انقدر که انگشتام درد بگیره و نتونم ادامه بدم.

متنفرم. ازت متنفرم. از هرکاری که باهام کردی متنفرم. می‌دونم ازم متنفری. می‌دونم نمی‌خوای صدامو بشنوی. می‌دونم بودنم برات عذابه. همشو می‌دونم و می‌دونم تو ام همشو می‌دونی. فقط بین خودمون، دوستی‌مون به تو ام آسیب زد؟ چون اون لحظه‌ی کمیاب و باد لای موهام و خاطره‌هاشو یادمه. خنده‌هارو یادمه، طوری که نفسم دیگه بالا نمی‌یومد. گریه‌هارو یادمه. وقتی بغض امونم نمی‌داد حرف بزنم و روزایی که تصمیم نگرفته بودی کنارم نباشی رو یادمه.

صفحه‌ی آخر رو مچاله می‌کنم. کاغذ بند انگشتامو خراش می‌ده. اشکام می‌چکه روی کاغذی که تنها جرمش شنیدن درد های من بود. مدادم رو بر می‌دارم و می‌نویسم "با وجود تمام تظاهر ها، من فقط یه پایان خوش می‌خواستم."

همه هستن. همه هستن. ولی هیچکدومشون تو نیستی.

هیچکدومشون درخشش نورماه روی نیلی بی‌کران دریا نیستن. هیچکدومشون جادوی شفق قطبی نیمه‌شب نیستن. هیچکدومشون THE END ته صفحه و گریه‌های از روی ذوق برای تموم کردن یه داستان جدید نیستن.

ما غریبه‌هایی هستیم که چند زندگی خاطره بینمونه، و هیچ چیز جز زمان زخم‌هامون رو التیام نمی‌ده. زخم هایی که شاید به عدم بپیوندن، ولی خودمون همیشه می‌دونیم کجا تشکیل شدن.

اگه این بهشت آبی منه، دلم می‌خواد نیلی و آرورا به آغوش نویسنده برگردن.

اما زندگی هیچوقت طبق خواسته‌ی من پیش نرفته.

و شاید، دنیای واقعی خیلی سنگدل تر از هپی اندینگ‌های آبی و سفید من باشه.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۷ ]
    • Univērse
    • Friday 19 April 24

    n لبخند 1402

    امسال چطور بود؟ تنها جوابم غیرقابل پیشبینی ئه.

    هرچند که این روزهام به قدری یکنواخته که حتی دلم برای دراما داشتن تنگ شده ولی بازهم درکل از اون سالها بود که حتی نمیدونستم چی پیش رومه. و خب؛ من زنده ام و همین کافیه!

    بریم مثل رسم هرسال لبخندهارو بخونیم 3>

     

    ۱.چت کردن شب عید با دوستای مجازی!

    ۲.تولد ریحانه که کل روز باهاش حرف زدیم-بعد مدتها-

    ۳.غیبت.

    ۴.روز بعد نشانه ی ۳ شهریور که رفتم توچال:(

    ۵.سوم مهر

    ۶.کتاب خوندن بعد ۴ ماه!

    ۷.گوش دادن 1989tv زیر بارون:)

    ۸.کلاس های خوش سیما.

    ۹.شهربازی و گشتن تو پاساژ با دوستام بعد نشانه:)

    ۱۰.پیدا کردن چندتا خواننده اسپانیایی خیلی خفن

    ۱۱.تموم کردن جذاب ترین نوشته م تا به امروز

    ۱۲.غیبت با ستایش پشت سر دار و دسته ی جوانان رهبری

    ۱۳.سونتین ساله شدن

    ۱۴.شب سالگرد که فهمیدم با خوندن نامه هام بغضم نمیگیره و یکم شاید یه جورایی مووان کردم

    ۱۵.غر زدن پیوی سلین

    ۱۶.چت طولانی با نادری فمیلی و اترنالز بعد از مدتهای بسیار طولانی

    ۱۷.سفر با دوستان با وجود تمام مشکلاتش

    ۱۸.قطع ارتباط با آدمای سمی(جوانان رهبری)

    ۱۹.کسخنده با دوستام و rover خوندن ته کلاس

    ۲۰.پیتزا خوردن تو مدرسه!!

    ۲۱.پرونده های جنایی گوش دادن سر ریاضی و ادبیات

    ۲۲.بعد نشانه با کل کلاس و خوش سیما interstellar دیدن (اینیکی مخصوص توئه میکا جونم)

     

    +هی حالتون چطوره؟ دلم تنگ شده بود براتون:)

    ++هرکی این پستو میبینه بره چالشو.

    +++سه بار سکته کردم تا موفق شدم عکس پستو انتخاب کنم بس که این مرد زیباست.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Univērse
    • Friday 8 March 24

    Last day of school

    قطعا من بزرگترین طرفدار مدرسه نیستم. اگه ازم بخوان یه پاور پوینت 55 اسلایدی در مورد انتقادهام به سیستم آموزشی آماده‌ی ارئه دارم. اما نمی تونم بگم از نزدیک شدن به روزهای پایانی تحصیلم با تمام وجود خوشحالم.

    دبیرستان جهنمه. باور نکردنیه که همه ما 3 سال تموم نشدنی رو توی یه جعبه‌ی سیمانی که با بوی اسپری بدن، روغن سرخ شده، پیاز داغ و گالن گالن چای و قهوه پرشده گذروندیم. کل این تایم لاین مسخره یه کابوسه،‌پُره از دراماهای مسخره، اتفاقات بی دلیل و اطلاعات بی‌اهمیت مثل عدد جرمی گوگرد، ساختار DNA و نمودار سرعت زمان که سه چهارم‌شون به محض خروج از مدرسه از ذهن‌مون شیفت دیلیت میشن.

    پس فکر می کنم منطقی باشه اگه بگم برای خلاصی از این عذاب الهی روز شماری می‌کردم.

    سال دهم اگه یه نگاه به جمع ما می‌انداختید، یه گروه بچه‌ی از دنیا بی‌خبر پاک و معصوم می‌دیدید که با دیدن سال بالایی‌ها سرشونو می‌ندازن پایین و یه گوشه برای خودشون اوقات پر می‌کنن. حالا به جای اون فرشته‌های بدون بال، یه مشت مرده‌های انسان‌نما اینجان که از درد معده و سرگیجه‌ی ناشی از کم‌خوابی شبیه از جنگ برگشته‌هان و واحد 5 رو تبدیل به قلمرو اختصاصی گونه‌ی خودشون کردن. زندگی‌شون بین نمونه سوال‌های زیست و جزوه‌های فیزیک در جریانه و به جز شعرهای روی در و دیوار دلخوشی دیگه‌ای ندارن.

    در هر حال با آگاهی از اینکه این جزو آخرین بارهایی‌ه که بین جمع دوستام می‌شینم تا پشت سر عالم و آدم غیبت کنیم. در مورد خواننده‌های مورد علاقه‌مون حرف بزنیم و تکالیف جلسه بعد رو بنویسیم ته دلم حس غریبی دارم به اطرافم نگاه می‌کنم و کسایی رو می‌بینم که امسال شناختم. کسایی که سه ساله تقریبا باهم زندگی می‌کنیم. چند نفری که 6 ساله به این عذاب دچاریم و اونایی که از بدو ورود به مدرسه کنار هم موندیم. من عاشق این جمع نیستم ولی به حضورشون توی زندگیم عادت کردم.

    بعضی‌ها می‌گن دبیرستان به دوستی‌هاش معروفه. باید بگم این یه کلمه غریبه‌ است. پسرها رو نمی‌دونم ولی توی دبیرستان دخترونه چند گروه خاص وجود داره: قلدرهایی که به همه از بالا به پایین نگاه می‌کنن، اکیپ پرنسس‌های مدرسه که توهم سلبریتی بودن زدن، دار و دسته خودشیرین‌های کلاس، تعطیل‌هایی که انگار به زبون دیگه حرف می زنن، اون بندگان خدا که تمام مدت در حال غیبت پشت سر بقیه‌ان و در نهایت ما. کسایی که اصولا آدم حساب نمی‌شن و ذهن‌شون برای لذت بردن از شوخی‌های احمقانه‌ی دبیرستانی‌ها زیادی پیره.

    هرکسی که توی هرکدوم از این اکیپ‌ها باشه عاشق و شیفته بقیه‌شون نیست. اصلا موضوع همینه. تنها بودن توی دبیرستان سخته. مهم نیست چقدر از همه بدت می‌آد. باید کسایی رو پیدا کنی که حداقل کمتر از بقیه حالت ازشون بهم می‌خوره و یه جوری این دوره رو بگذرونی چون درسته که به همه سخت می گذره اما داشتن حداقل یک دوست کمک می‌کنه کمتر حسش کنیم.

    روزها و شب های ما طوری گذشت که انگار خودمون حکم اعدام خودمون رو امضاء کردیم و به این فکر می‌کنم که کردیم. وقتی به بچه‌های توی کلاس نگاه می‌کنم و فقط اون مشکلات جسمی و روانی‌ای که ازشون می‌دونم رو شمردم فرضیه‌ام ثابت می شه. بالای 15 تا حمله‌ی عصبی داشتیم چندتایی افت فشار، یه لشکر معده درد، میگرن، آسم و تنگی نفس، سیاتیک گرفته و مچ پای پیچ خورده و حتی آپاندیس! درسته رشته‌مون تجربیه ولی اینجور ماجراها به حدی عادی شده که از سردرد گرفته تا پارگی رگ‌های کرونر و جهش ژنتیکی به هرحال توی کیف به نفر یه دارویی پیدا می‌شه.

    حالا که نه ولی به آخرین روز و جشن فارغ‌التحصیلی فکر می‌کنم که راه مدرسه رو با اهنگ و صدای خنده می‌گذرونیم انگار که تمام استرس‌ها و گریه‌ها و تکالیف نصفه‌مون رو بین آجرهای مدرسه جا می‌ذاریم.

    انگار می‌گیم هی دیدی تموم شد؟ دیدی تونستیم تمومش کنیم؟ وقتی بهش فکر می‌کردم با خودم گفتم انگار تمام مدت منتظر همین لحظه بودم. مثل شور و شوق توی نویسندگی انگار برای همین جنگیدیم برای لذت رسیدن به پایان.

    این 3 سال لعنتی بهترین دوران زندگی من نبود. اما ذهن انسان ترجیح می‌ده خاطرات مثبت رو به یاد بیاره، من اونقدری با دوستام خندیدم و نفس راحت کشیدم از لو نرفتن خرابکاری‌هامون که اون اعصاب خردیا و اشکامونو جبران کنه.

    حالا وقتی به عقب نگاه می‌کنم، مافیا بازی کردن پنجشنبه‌ها زنگ ورزش رو می‌بینم. لذت شناختن دونه دونه بچه‌هایی که از کلاس آنلاین‌ها، حضوری مدرسه می‌اومدن. اردو مطالعاتی‌هایی که پیچوندیم و رفتیم پشت بوم مدرسه. روزی که دوربین‌ها خاموش بودن و ما گوشه گوشه‌ی مدرسه عکس گرفتیم و زحمت‌هامون برای سلام کاپ و اسوه‌ی حسنه رو به یاد می‌آرم. زنگای زیست پارسال که همه خواب بودن و دعواهای کلاس تاریخ، اسلایمی که توی آزمایشگاه درست کردیم. اولین داستان بلندم که مهر پایان روش خورد، شعارهایی که روی دیوارها نوشتیم و حتی تا سقف هم رسیدن. صدای پیانو و ویولن که توی راهرو‌ها می‌پیچید و اردویی که رفتیم دماوند و با آهنگای انگلیسی مورد علاقه‌ی هممون وسط اتوبوس خوندیم و رقصیدیم توی ذهنم می‌آد. اولین پرسش سه شنبه‌ها و جلسه‌ی اول زیست و کلاس تاریک واحد یک نشانه‌ی آخر تابستون، ذوقمون برای شعر نوشتن و چسبوندن روی دیوار، بک‌گراندهایی که تقریبا هر روز عوض می‌شدن، نون و پنیر خوردن در طول اردوها، روز پدری که از مدرسه بوی نرگس بلند شده بود، شرط بندی سر درس‌های دینی و بستنی‌ای که وسط سرما حسابی بهمون چسبید، مشهد پرماجرا و آخرین بارهایی که موندگارش کردیم از جلوی چشام رد می‌شن.

    میگن هیچ وقت نمی فهمیم کی کاری رو برای آخرین بار در زندگی‌مون انجام می‌دیم کی آخرین بار به پدر و مادرمون می‌گیم دوستشون داریم کی آخرین بار کتاب مورد علاقه‌مون رو می‌خونیم کی آخرین بار زیر بارون قدم می‌زنیم، اما بعضی از این آخرین بارها رو می‌شناسیم .

    حالا که می دونیم آخرین باره، آخرین روز مدرسه است، نمی‌تونیم دل بکنیم می‌خوایم احساساتش رو نفس بکشیم و جاودانه کنیم، می‌خوایم قدم آخر رو حسابی طول بدیم تا ته‌شو نبینیم .

    اما بالاخره وقتشه که جاده‌ی دانش آموز بودن‌مون رو ترک کنیم.

    و بقیش؟

    بقیش رو خودمون باید پیدا کنیم.

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Monday 4 March 24

    Don’t read the last page

    وقتی چشم می‌ندازم به هرچیزی که پشت سر گذاشتم تا مسیری که الان توشم رو پیدا کنم حس عجیبی بهم دست می‌ده. الان، فقط سال کنکورم رو به پایان نیست. سه هفته تا آخرین روز درسی من به عنوان یک دانش آموز باقیه و این دوازده سال مثل جرقه‌ی آتش از جلوی چشمام محو می‌شه.

    از اردوی پر ماجرای مشهد که برگشتیم تهران، در اوج سردرگمی بلاخره به یک باور بزرگ رسیدم، چیزی رو قبول کردم که مدت‌ها بود انکارش می‌کردم و مهر پایان رو زدم به دفتر یک دوستی چندساله که چیزی جز تیکه‌های شکسته و بریدگی های سرانگشت برام نذاشته بود. دیروز وقتی با خانوم عین صحبت می‌کردم گفتم خیلی خوشحال ترم که از این دراماها فاصله گرفتم، لبخند زد و گفت «آره، منم برات خوشحالم.»

    یک پایان دیگه‌هم توی این چندماه داشتم و اون هم داستانی بود که نوشتنش سه ماهی طول کشید. هفت نفر از بچه‌ها تا الان خوندنش و همشون از پلات توییستش تعریف کردن و من رو خوشحال و شگفت زده.

    وضع درسیم اما درست مثل نمودارهای حرکت هماهنگ ساده سینوسیه و الان از بین درصدهای پنجاه و شصت فیزیک و ریاضی براتون می‌نویسم، درحالی که همین نشانه‌ی قبل، جمع درصدهام توی این دو درس چهل نمی‌شد. شیمی افتضاحه و زیست گیاهی مسخره‌ست. اما خب، باید تمومش کنم.

    در این مدت چهارتا کتاب خوندم که برای شخص من یک آمار ناامید کننده محسوب می‌شه. دیزی جونز و گروه شش(غیرقابل انتظار، باور نکردنی)، قطار سریع اللسیر شینکانسن(بد نبود، روند خیلی سریع)، بازی‌های میراث(همین الان بخریدش) و خردم کن-Shatter me-(بی نهایت دوست داشتنی).

    کارنامه‌هارو دادن و دبیر شیمی، با ۹ و هفتاد و پنج منو انداخت و فکر می‌کردم دلیل تراز ۴۰۰۰ تشریحی‌هم همین باشه، اما بعد فهمیدم فیزیک ۱۸ و هفتاد و پنجم توی کارسنج ۱۵ و زیست ۱۷ ام ۱۶ رد شده. اعتراض زدم، و تا جای ممکن که می‌تونستن به کیرشون بگیرن موفق به انجام این‌کار شدن. 💙✨ بعد بازهم بگید چرا وقتی ورودی‌های جدید مدرسه درمورد این جهنم ازم می‌پرسن تنها جوابم یک جمله‌ست: فرار کن.

    چیز بیشتری برای ارائه ندارم به جز اینکه دلم براتون خیلی تنگ شده. اگه برای شماهم همینطوره، شعر زمستان اخوان ثالث که تازگی عاشقش شدم رو بخونید و به یاد هوشی باشید و بدونید منم بهتون فکر می‌کنم~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • Univērse
    • Thursday 8 February 24

    Seventeen.

    خب، تولد ۱۷ سالگی هم بلاخره رسید:)
    پرحرفیو میذارم برای بعدا. الان، فقط میخوام بگم چقدر خوشحالم که اینجا و توی این موقعیت ایستادم، و حداقل یه دلیل دارم برای تلاش.
    وقت تودو لیست تا ۱۸ سالگی(وای اسمشم ترسناکه) رسیده..
    ۱.نوشته‌های جدی تر؟ وقتشه.
    ۲.درس بخون، حسابی.
    ۳.آدمای سمی رو حذف کن.
    ۴.از زندگیت لذت ببر=)
    امروز برام واقعا دلنشین بود، میتونست بهتر باشه اما واقعا بهم خوش گذشت و فکر میکنم همین کافیمه. 3>
    برای خودم آرزوی خنده های از ته دل و البته موفقیت، مخصوصا توی کنکور لعنتی پیش پامو دارم.🤎✨

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۲ ]
    • Univērse
    • Wednesday 20 December 23

    Even if the world ends tomorrow

    «ساعت شیش صبح بلند شدم، عین بچه دبستانی‌هایی که تازه می‌خوان ببرنشون اردو و از هیجان کل شب رو نخوابیدن.»
    این شروع جالبی برای یه روزانه نویسیه، ولی امروز حتی یه روز معمولی نبود. امروز حتی روزی نبود که فکر کنم ممکنه تکرار شه.
    دیشب وقتی داشتم به مغزم برای سوال‌های مناسب جرات حقیقت فشار می‌یاوردم تحت تاثیر آهنگ Ima سونتین به این فکر کردم که اگه فردا دنیا به پایان برسه چه‌کار می‌کنم؟
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و من با آیدا و هلن درمورد آهنگ‌های لاتین حرف می‌زنم. سرمونو از پنجره می‌بریم بیرون و فریاد می‌زنیم و باد سرد گونه‌هامون رو نوازش می‌کنه.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و بعد از کلی خندیدن به اینکه اسپیکرم شارژ نداره، با کلی خوراکی می‌شینیم توی بالکن و از هم سوال می‌پرسیم. دست آخر به لطف زنبور بساطمون رو می‌یاریم تو. اسپیکرم بلاخره شارژ می‌شه و بطری خالی نوشابه رو وسط می‌ذاریم و بهتر جرات حقیقت دنیا رو بازی می‌کنیم. به پلی لیست ۴ ساعته‌ای که دیروز از آهنگای کیپاپ و انگلیسی چیدیم گوش می‌دیم.
    فردا دنیا به پایان می‌‌رسه و گوشی یاسمین پره از شیک زدن خودش و هلن، مای‌بیبی خوندن آیدا، فریاد “من خرابم” دریا و بوسه‌ من روی گردن هلن.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و من سرگرم نوشتنم چون به خاطر حساسیت نمی‌تونم برم پایین. رها می‌یاد پیشم و داستانم رو می‌خونه و باهم کلی برای شخصیت‌هاش ذوق می‌کنیم. من و رها و هلن uno بازی می‌کنیم و تارا و یاسمین سرگرم پاسورن. آیدا برامون آهنگ می‌ذاره.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و من و هلن به تیلور سوییفت گوش می‌دیم و حرف می‌زنیم. از خاطره‌هامون با آهنگ‌ها می‌گیم و می‌خندیم و درمورد 1989 سناریو می‌چینیم.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و ما ناهارمون رو توی محوطه بیرون می‌خوریم. آهنگ گوش می‌دیمو می‌رقصیم، غیبت می‌کنیم و از روز استراحتمون لذت می‌بریم.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و دریا یه بازی جدید می‌ندازه وسط. هرکسی نتونست آهنگ خواننده مورد علاقه‌ش رو کامل کنه جریمه می‌شه. تونستم getaway car و Fuck my life رو کامل کنم و خوشحالم.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و من بوسه کاپل مورد علاقه‌م رو بلاخره می‌گیرم. از ذوق جیغ می‌زنیم و پاهامونو به زمین می‌کوبیم.
    فردا دنیا به پایان می‌‌رسه و ما از فکت‌هایی حرف می‌زنیم که به هرکسی نگفتیم.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و بعد از چهار ماه با شنیدن میبوسمت و دائمی شروین، دوباره برای اسکارلت گریه می‌کنم. نازنین سعی می‌کنه با عوض کردن آهنگ بهترم کنه و هلن بهم گوش می‌ده. اشکام رو پاک می‌کنم، ما اینجاییم.
    فردا دنیا به پایان می‌رسه و من و هلن تا جایی از مسیر رو پیاده برمی‌گردیم. باد بین موهام می‌پیچه. آرزو می‌کنم امروز هرگز تموم نشه.
    اگه فردا دنیا به پایان برسه، من حسرتی ندارم که برای نبودنش دلتنگ بشم.
    اگر فردا دنیا به پایان برسه، خوشحالم که آخرین لحظه‌هام رو کنار هفت نفری بودم که بدون دلیل باهاشون بهم خوش می‌گذره. :)

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Univērse
    • Monday 25 September 23

    over 6 years..and I'm here.

    اولین وبلاگم رو درست روز دختر سال 96 ساختم.

    آیفون 6s قدیمی بابام دستم بود، توی بلاگفا ساختمش و حتی بلد نبودم چجوری عکس بذارم توی پستم. آدرسش و قالبش رو کاملا یادمه. کامنت دادم به 3 نفر که بیاید بلاخره وبلاگمو زدم.

    دو ماه بعد رفتم میهن بلاگ. قالب اونم کاملا یادمه. دیگه موندگار شدم تو میهن. چیز زیادی نگذشت که اولین و دومین بار وبلاگم هک و پاک شد، سومیه هم با نابودی میهن از بین رفت.

    سال 99 اومدم بیان، با بلو لوندر شروع کردمو الان رسیدم به بلو وینگز، بال‌های آبی.

    از یه دختر کوچولوی 10 ساله نوشتنو شروع کردم که بازیای پرسپولیسو با چشمای قلبی می‌دید و کل مدت سرش توی کتاب بود و تازه کیپاپ رو پیدا کرده بود. چندماه بعد تولد 11 سالگیم رو با آدمای جدید جشن گرفتم. وقتی 12 سالم شد وارد یه دنیای ناشناخته شدم و دوستای تازه پیدا کردم. 13 ساله شدم و نوشته‌هام راه خودشونو پیدا کردن. به 14 سالگی رسیدم و فهمیدم چقدر زود بزرگ شدم، اما حریصانه منتظر بقیه ماجرا بودم. رسیدم به 15 و فیفتین جادویی تیلور و حالا 16 سالمه و در نقطه‌ای ایستادم که راه گذشته‌م رو واضح می‌بینم، و هرچند که آینده‌م هنوز تار و ناپیداست اما می‌دونم مسیر خوبی رو برای قدم برداشتن داخلش انتخاب کردم. تنها چیزی که تمام مدت همراهم بود، همین وبلاگ دوست داشتنی‌ایه که داشتم.

    خب..تولدت مبارک، اولین وبلاگ زندگی من.

    آیلین کوچولوی 10 ساله، کوچولوی مهربون که هنوز فکر می‌کنی دنیا به قشنگی نوشته‌های شیرینته و یک عالمه آرزوی دوست داشتنی برای خودتو دوستات داری، راهی که انتخاب کردی به دلنشینی چشمای تازه عینکی شده‌ت و احساسات آبیته نینی، 6 سال بعد منم که ازت تشکر می‌کنم بابت پا به این دنیا گذاشتن. نگران چیزایی که از دست می‌دی نباش، بهترش دستت می‌یاد هستک:)

     

    +آهنگ پست: Pelicula by Alex Hoyer

    ++نگم انتشار آینده دیگه خودتون میدونید.

    +++ای تویی که اینو میبینی ولی نوبادی نوکرایمو نخوندی، حتی اگر کوفتم از کیپاپ حالیت نیست پاشو برو بخونش بیناموس چرا که نه لوکیشن کره ست نه داستان آن چنان ربطی به کیپاپ داره.

  • ۱۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Univērse
    • Tuesday 25 July 23

    اسکارلت عزیزم؛

    اسکارلت عزیزم؛

    ستاره ها توی آسمون می‌درخشیدن. وایساده بودیم روی پل و بهشون خیره شده بودیم.

    گفتی «عجیب نیست که ماهو نگاه نمی‌کنیم؟» شونه بالا انداختم و گفتم «ماه همیشه هست، ستاره‌هان که کشف نشدن.» نگاهم کردی و خندیدی. فکر کردم به این می‌گن یه خنده حسابی.

    یه شب تابستونی بود، نه خیلی گرم نه خیلی سرد. انقدری گرم بود که چندلحظه قبل با بستنی خودمونو خفه کرده باشیم و انقدرم خنک بود که از گرمای هوا غر نزنیم. باد خنک دریاچه موهامونو به رقص دونفره با موسیقی موج دعوت کرده بود. دستام بین دستات جا گرفت. «انگشتام سردن.»

    «برات گرمشون می‌کنم.» گفتی و دوباره خندیدی. سرمو روی شونه‌ت می‌ذارم و چشمامو می‌بندم.

    درست لحظه‌ای چشمامو باز می‌کنم که ساعتم نزدیک 12 شب شده. صورتتو بین دستام می‌گیرم و به چشمات نگاه می‌کنم. چشمای جادوییت. «تولدت مبارک اسکارلتِ ربکا.»

    حالا که برات می‌نویسم، خاطره روزی که تولدت رو کنار دریاچه بهت تبریک بگم خیلی واضحه. مثل همه اون خاطره‌هایی که نساختیم ولی هردومون یادمونه. تولدت مبارک. هزار و هزار و هزار بار. بیشتر از این رو قلمم کفاف نمی‌ده. حتی جوهر خودکارمم برای بیان احساساتم نفس کم می‌یاره.

    تولدت مبارک جانان من. دوستت دارم اسکارلت شیرینم.

    با عشق؛

    ربکای تو.

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Thursday 29 June 23

    Red as hell

    کیم تهیونگ نگاهی به عکس‌های روی میزش انداخت و بلند گفت:"یکی اینجا داره هممونو بازی می‌ده."
    ستوان یون جونگهان سرشو بالا آورد. موهای مشکی بلندش رو عقب زد و پرسید:"چطور ممکنه یهو به این نتیجه رسیده باشی سروان کیم، اونم وقتی چهار ماهه روی این پرونده لعنتی کار می‌کنیم؟"
    ستوان پارک سونگهوا کراواتش رو کمی شل‌تر کرد:"منظورتون چیه؟"
    تهیونگ با جدیت جواب داد:"بیاید یه دور جزئیات پرونده رو مرور کنیم."
    گروهبان شین ریوجین که از ابتدای جلسه ساکت بود حلقه نقره‌ای رنگی که همیشه توی انگشت اشاره دست چپش بود رو چرخوند و گفت:"بسیار خب. پنج تا جسد توی چهار ماه گذشته پیدا شدن. اولین جسد مال هوانگ یجی، پرستار ۲۲ ساله‌ست، توی کوچه‌ای نزدیک به محل کارش یعنی بیمارستان هانیو پیدا شده. آلت قتاله چاقوی بزرگی بوده که توی گردنش فرو رفته و بعد کنار جسد انداختنش."
    جونگهان ادامه داد:"جسد دوم مربوط به کیم سونوی ۱۷ ساله می‌شه و توی کوچه نزدیک به مدرسه‌ش پیدا شده. آلت قتاله اینبار یک آجر بوده که به سرش برخورد کرده. مقداری از خون یجی روی بدن سونو پیدا می‌شه که این دو قتل رو بهم وصل می‌کنه." همزمان خودکار مشکیش رو بین انگشتاش می‌چرخوند.
    "سومین جسد مربوط به کوان سونیونگ ۲۵ ساله‌ست که دانشجوی دندون‌پزشکی بوده. جسدش توی کوچه نزدیک دانشگاه ملی سئول پیدا شده و آثار خفگی با یک سیم روی گردنش دیده می‌شه که سیم مذکور کنار جسد افتاده. مقداری از خون سونو روی بدن سونیونگ پیدا می‌شه." سونگهوا با جدیت همیشگیش جواب داد.
    قتل چهارم رو هان جیسونگ، گروهبان تازه وارد تیم توضیح داد:"بدن بی‌جون چوی یونجون ۱۹ ساله، دانشجوی علوم آزمایشگاهی رو توی کوچه کنار فروشگاهی پیدا کردن که داخلش کار پاره وقت انجام می‌داد. با ضرب گلوله کشته شده و آلت قتاله کنارش پیدا شده و خون سونیونگ روی بدنش پیدا شده."
    در آخر، قتل پنجم رو خود تهیونگ یادآوری کرد:"آخرین قربانی ما ایم نایون، وکیل ۳۲ ساله‌ست که بدنش رو توی کوچه نزدیک به مرکز حقوقی محل کارش پیدا کردن. علت مرگ نوعی ماده شیمیاییه که گردن و صورتش رو سوزونده و راه نفسش رو بند آورده. خون یونجون هم روی بدنش پیدا شده."
    جیسونگ گفت:"هیچ مدرک یا شاهدی برای قاتل نداریم، هیچ انگیزه‌ای هم نداریم چون این قتل‌ها کاملا رندوم بوده‌ن، هیچ سرنخ، دی‌ان‌ای یا حتی پروفایل احتمالی برای قاتل نداریم، حتی نمی‌دونیم جنسیتش چیه، این یارو هرکی که هست خوب بلده آدم بکشه!"
    تهیونگ سر تکون داد:"دقیقا برای همین می‌گم دوست داره مارو بازی بده. حس می‌کنم داره مارو تماشا می‌کنه و از گیج شدنمون لذت می‌بره."
    "الان که گفتی منطقی به نظر اومد." ریوجین گفت. همه نگاهش کردن. تنها زن تیم ادامه داد:"اون قربانی‌هاش رو توی یک کوچه مونده به مقصدشون رها کرده، که نشون بده اونا نتونستن به جایی که می‌خواستن برن برسن. همینکارم داره با ما می‌کنه."
    سونگهوا با لحن تحسین آمیزی گفت:"خوشم اومد گروهبان، ایده جالبی به نظر می‌رسه."
    جونگهان سر خم کرد:"وایسید ببینم، منم یه تئوری دارم. شغل‌هاشون یکم زیادی مرتبط به پلیس نیست؟"
    "منظورت چیه؟" جیسونگ پرسید. جونگهان با حوصله ادامه داد:"پزشک قانونی، دندون‌پزشک، وکیل، آزمایشگاه، سونو ام به خاطر دبیرستانی بودنش و اشاره به کسایی که می‌رن دانشکده افسری، فقط مونده یه پلیسو بکشه که لیستش تکمیل شه."
    ریوجین سر تکون داد:"تحت تاثیر قرار گرفتم ستوان یون."
    تهیونگ به ساعتش نگاه کرد:"به نظرم کافیه، به نتایج بی نظیری رسیدیم. می‌تونید برید."
    -دوساعت و چهل و پنج دقیقه بعد-
    مرد، دستکش های لاتکسش رو توی دستش صاف تر کرد:"نمی‌فهمم، معمولا انقدر طول نمی‌کشید! ترکیب بوی عطرش و خون داره دیوونم می‌کنه."
    همراهش، زن جوون قدبلندی به آرومی هیسی گفت و بطری کوچیکی از جیبش درآورد:"زودباش جونگهان اوپا، قدم آخر مونده."
    برق انگشتر نقره‌ای انگشت اشاره‌ش از زیر دستکش‌هاش می‌درخشید. اجازه داد کمی از مایع سرخ رنگ توی بطری بیرون بریزه. مرد موهای مشکی بلندش رو کنار زد و کمی عقب رفت:"کافیه، ریوجین. به اندازه کافی جالب به نظر می‌رسه. مطمئنم کیم از این صحنه قتل جدید خوشش می‌یاد."
    زن کمی از خون پارک سونگهوا، قربانی جدیدشون رو توی بطری مشابه بطری قبلی ریخت:"وقتشه اینم به کلکسیونمون اضافه کنیم."

     

    +نیاز داشتم یه چیزی با این سبک بنویسمTT xD

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۵ ]
    • Univērse
    • Tuesday 20 June 23

    من در جهانی دیگر - !

    ساعت شش و نیم صبح، صدای زنگ گوشیش که آهنگ Hoot گرلز جنریشن بود باعث شد از خواب بپره. بلند شد و نشست و موهای کوتاه بهم ریخته‌ش که نقره ای رنگ بودن رو با انگشت مرتب کرد. گوشیش رو برداشت تا پیاماش رو چک کنه و با لبخندی برای دوست پسرش شدو نوشت: "صبحت بخیر عزیزممم!"

    شونه‌ای به موهاش زد، یه پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشید و آل‌استار هایی که با اکیپشون ست خریده بودنو به پا کرد. کیفشو برداشت و بعد از چپوندن دفتر طراحی، کاغذهای الگو، جامدادی اصلی و جامدادی ماژیک و راپیدهاش داخلش گوشیش و شارژرش رو هم توی جیب جلوی کیفش فرو کرد و از اتاقش بیرون رفت. مامانش شیفت بود و فقط باباش بود که خطاب بهش گفت:«یوهان، صبحونه می‌خوری؟»

    «لونا برامون گرفته، ممنونم بابا و خداحافظ!»

    از خونه بیرون رفت و روی صندلی جلوی ماشین مشکی دوست صمیمیش لونا نشست. دخترعموی لونا و البته یکی دیگه از دوستای صمیمی خودش، ربکا، صندلی عقب نشسته بود و مقصد بعدیشون هم خونه آماندا بود. جلوی خونه آماندا، کمی باهم درمورد اینکه باید یه کار خفن در طول زندگیشون انجام بدن صحبت کردن اما طبق معمول بدون هیچ نتیجه خاصی بحث رو رها کردن و سمت مدرسه رفتن. درست به موقع رسیدن و توی جای پارک همیشگیشون پارک کردن. که البته، اگه هم دیر میرسیدن کسی جرات نداشت جای محبوب ترین اکیپ مدرسه رو بگیره. بعد از کمی حرف زدن با مارکوس و ریور، زنگ مدرسه به صدا دراومد. یوهان، لونا و آماندا که رشته‌شون فشن بود سمت کارگاه طراحی لباس رفتن و روی الگو کشیدن و مدل سازی کار کردن. مدرسه‌شون بهترین دبیرستان خصوصی نیویورک بود، جایی که یک ساختمون هنرستان داشت و یک ساختمون برای رشته‌های نظری. همه کسایی که اونجا درس می‌خوندن بای دیفالت توی لیگ آیوی قبول می‌شدن و البته که یوهان آرزو داشت توی دانشگاه کرنل درس بخونه. وقتی زنگ ناهار خورد، از کلاسش بیرون پرید و سمت کلاس دوست پسرش رفت که توی همون راهرو قرار داشت. تنها زوج گی دبیرستان که رسما کام اوت کرده بودن یوهان و شدو بودن. باهم سمت سالن ناهارخوری مدرسه رفتن و نشستن. یوهان لحظه ای به دوستاش نگاه کرد؛ مارکوس بی حوصله و لونای پر انرژی، ربکا که سعی داشت در جواب غر زدن های آماندا نگه بعنم، استلای مهربون و ویکتور ملایم، ریور باهوش، شدوی سرحال و البته خودش. یوهان هریسون.

    بعد از مدرسه با مارکوس و ریور و شدو رفتن کافه‌ای که پاتوق همیشگیشون بود تا باهم حرف بزنن و بخندن. آخر هفته قرار بود توی خونه ویکتور پارتی بگیرن و روحشم خبر نداشت قراره چه اتفاقی بیفته. حتی فکرشم نمی‌کرد روزها، هفته‌ها و ماه‌های بعد از اون روز ممکنه حس خوبی داشته باشه یا بد، یوهان فقط 17 سالش بود و به عنوان یک 17 ساله زندگی و فکر می‌کرد؛ نه بیشتر و نه کمتر از اون.

     

    +چالش مال یاسمن خانم ـه که ایده‌ش رو از پست زیکلای گرفته. :> از همتون که این پستو میخونین دعوت میکنم بنویسین دیگه..

    البته بماند که اولین بار استلا اومد این چالشو راه انداخت ولی به نظرم یه ریمایندر نیاز بود-

    ++اگه کلیت داستانو نگرفتین، آیلین در دنیای موازی یک پسر گی نیویورکی بسیار محبوبه. رشته مورد علاقشو میخونه، از امنیتش مطمئنه، از آیندش مطمئنه، به اندازه یه بچه دبیرستانی عشق و حال میکنه، درسشم میخونه، دقیقا همه چیزایی که توی این زندگی ندارمو اونجا دارم به جز دوستای بی نظیرم=)

    و بهتره اعتراف کنم این پستو دقیقا از روی داستانی نوشتم که تازگی دارم مینویسم چون دقیقا ایده شروع اون داستان هم خودمون توی دنیای موازی بود TT xD

    ++کی میاد نه و نیم صبح پست میذاره جز من آخه؟

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۵ ]
    • Univērse
    • Sunday 18 June 23
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)