روز هفتم.
تهران نیستم. پارتنرم و چندنفر از دوستای نزدیکم هم یه راهی برای خروج پیدا کردن، ولی چندنفر از اعضای خونوادم و دوستام هنوز توی شهرن.
ساختمون کنار خونه درحال بازسازیه، هربار یه صدایی میشنوم قلبم میریزه و دست و پاهام خشک میشه. طول میکشه تا بفهمم اتفاقی نیفتاده. وقتی از دست مامان بزرگم یه قاشق میافته زمین یا خالهم در رو محکم میبنده همین اتفاق تکرار میشه.
نمیتونم راحت بخوابم. سعیم رو میکنم ولی نمیتونم. صداشون توی گوشمه. اگه کابوس نبینم، از اضطراب آروم نیستم.
هر پنج دقیقه به پارتنرم و دوستام مسیج میدم که مطمئن بشم هنوز حالشون خوبه.
هر چهار سیزن شرلوک، فاز سوم و چهارم مارول، فصل اول جینی و جورجیا، فصل دوم بروکلین ناین ناین و سیزن دوم لوکی رو تموم کردم. بیست و یک فصل از جناح چهارم رو خوندم و پنج صفحه جزوهی درسی که شنبه ازش امتحان دارم.
دلم برای زندگی عادی تنگ شده.
+خوبین؟ :(