۴۲ مطلب در مارس ۲۰۲۲ ثبت شده است

The lakes

زندگی کردن در جایی مثل اینجا، درحالی که حتی برای دستشویی رفتن هم نیاز به خدمتکار داری واقعا امن به نظر نمی‌آد. وقتی مادرت ملکه اسپانیا باشد آخرش همین است. خانواده سلطنتیست و مقرراتش.
مهمانی بزرگی در راه بود که برای مادرم از همه چیز درمورد تنها دخترش مهم تر بود. با لباس پف دار و موهای مشکی که با ربان سبز همرنگ پیراهن بسته شده بودند به تنهایی روی تختم نشسته بودم و یک لحظه آرزو کردم ای کاش همراهم برای مراسم از بین پسرهای قدبلندی که در فکر ازدواج با شاهزاده کشور بودند انتخاب نشده بود. تقه ای به پنجره اتاقم خورد. بلند شدم و بازش کردم و با وجود اینکه می‌دانستم چه کسی با لبخندی به پهنای صورتش می‌تواند پایین پنجره ام ایستاده باشد اما بازهم با ناباوری پرسیدم:تو، اینجایی؟
پایین پنجره ایستاده بود و می‌خندید:نگو که میخوای به اون مهمونی مزخرف بری سو.
دامن لباسم را بین دستانم گرفتم و مثل هربار از روی لوله ناودان سر خوردم. وقتی پاهایم به زمین رسیدند گفتم:برای همینه که دوستت دارم لونا.
لباس بلند پیراهن مانند مشکی رنگی پوشیده بود که کمربند چرمی داشت اما دامنش آن‌قدر ها هم پفدار نبود. دستش را سمت موهایم برد و روبان سبز رنگش را کشید تا همانطور که همیشه دوست داشتم موهایم روی شانه هایم بریزند. کفش های پاشنه دارم را درآوردم و به چشم های قهوه ای کمرنگش خیره شدم. تمام وجود لونا بی نقص بود، نگاهم سمت لب‌های سرخش که به خاطر گاز گرفتن های پی‌درپی اش خون افتاده بودند کشیده شد. قبل از آنکه بخواهم دعوایش کنم یاد چیزی افتادم که نباید. با لبخند تلخی گفتم:مادرم درمورد من و تو فهمیده لونا.
با ناباوری نگاهم کرد، ادامه دادم:مهمونی امشب رو ترتیب داد که منو با یکی از اون پسرها آشنا کنه، گفت عشق بین من و تو، بین دوتا دختر، نشونه شیطانه.
صورتم را بین دستانش گرفت و زمزمه کرد:باید چیکار کنم سوفیا؟
لبخند زدم:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا میخواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم.
بین جنگل دویدیم، باد را بین موهایم حس می‌کردم، لونا تمام اولین بارهایم بود. اولین دوستم، اولین باری که احساس زنده بودن کردم، اولین عشقم، اولین بوسه ام. و بعد کنار دریاچه بودیم، بهترین مکان برای گریه کردن، و آنجا بودیم تا بخندیم. تا بین گریه هایمان بخندیم اما من به اندازه کافی غمگین بودم.
درحالی که به آرامی کنار هم می رقصیدیم، صدایی را شنیدم که نباید. زمزمه کردم:سربازها، اونا دارن می‌آن.
انگشت اشاره اش را روی لب‌هایم گذاشت:مهم نیست اگه کنارت بمیرم سوفیا.
سرم را تکان دادم:کنارم نه، با من.
نجوا کردم:منو ببوس لونا.
و آخرین بوسه مان دوشادوش فرشته مرگ بود که فکر می‌کنم حتی او هم به اندازه ما عاشق بود. عاشق دختر یا پسری شده بود که مجبور بود جانش را بگیرد اما او با کسی سخن نمی‌گفت، ما نیز، مایی که تنها گناهمان عاشق شدن بود.

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Univērse
    • Thursday 31 March 22

    Daylight

    از شب ها خوشم می‌اومد، وقتی هوا تاریک تر از اونه که بتونی جلوتو ببینی، وقتی فقط خودتی و خودت و ذهنی که شروع به رویا پردازی می‌کنه، فکر می‌کنم این همون چیزیه که کل زندگیم دنبالش بودم، اون رهایی و آزادی ای که توی شبا بهت دست می‌ده و حس اینکه کسی تورو نمی‌بینه و تو هم کسیو نمی‌بینی و می‌تونی همه چیز رو صد برابر بهتر و بیشتر حس کنی،

    اما از طرفی، همه همیشه توی نور بدتر به نظر می‌رسیدن. وقتی زیر روشنایی می‌رفتی، کل بدی هات فاش می‌شد. من همیشه روشن بودم. همیشه به رک و صادقی روشنایی روز بودم و همیشه حقیقتو می‌گفتم، اما بابتش مجازات می‌شدم. درحالی که سعی می‌کردم روابط شکست خورده‌ام رو درست کنم خودم ضربه می‌خوردم.

    شاید هم من سرکش تر از این حرفام که بتونم توی شب ها زندگی کنم. چشم هام رو بسته بودم و واقعیت رو نمی‌دیدم اما الان بیدارم، کاملا بیدار، و تنها چیزی که می‌بینم روشنایی روزه. الان بزرگ تر از اینم که بخوام درمورد مفهوم عشق و دوستی رویاهای بچگونه داشته باشم. زمانی بود که فکر می‌کردم عاشقش بودن قرمزه و الان، همه چیز رو رها می‌کنم و وارد روشنایی روز می‌شم. و آخرش، این روشنایی روزه که نجاتم می‌ده.

     

    +اصلا اینجوری نبود که براش فکر کرده باشم، فقط شروع کردم به نوشتن و همه کلمه ها و لیریک آهنگ روی هم سر خوردنو شدن این~

  • ۱۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Tuesday 29 March 22

    انداحوالات حضور پنتاگون توی کوییندام

    حرفی نیست...

    +اگه قضیه رو نمی‌دونید، قسمت اول کوییندام دو روز دیگه پخش میشه و کی فن ها گفتن چند نفر از اعضای گروهای شرکت کننده کینگدام و رود تو کینگدام و فصل اول کوییندام مثل پنتاگون و ایتیز و آیدل رو اونجا دیدن~

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Univērse
    • Tuesday 29 March 22

    بازی های بچگونه سرنوشت

    برام عجیبه، همه چیز، رد شدن روزهایی که موقع حضور خودشون برام بی نظیر و رویایی بودن اما الان به جز یه مشت خاطره ته صندوقچه افکارم چیزی نیستن. عجیبه که آدما به سادگی رد شدن عقربه ها می‌تونن عوض شن. کسی که زمانی دوست صمیمیت بود الان کسی جز یه غریبه نیست. فقط، نمی‌تونم درک کنم، نمی‌تونستم درک کنم یه روز تورو هم از دست بدم. یادت می‌آد؟ همه بهمون حسودی می‌کردن. همه دوستی شبیه به ما برای هم رو آرزو می‌کردن. اما الان چی؟ وقتی اسمت می‌آد کل روزهای گذشته از جلوی چشمام رد می‌شن. کجارو اشتباه رفتیم؟ کجا پامون لغزید؟ کجا تبدیل شدم به این، کجا تو تبدیل شدی به این، چی‌شد که انقدر عوض شدیم؟ هنوزم وقتی اسمت می‌آد لبخند بامزه و شوخی هایی که فقط بین خودمون داشتیم به ذهنم می‌آن، برای تو هم اینجوریه؟ تو ام وقتی اسممو می‌شنوی یاد بازی های بچگی‌مون می‌افتی مونَمی؟ بهم بگو فقط من نیستم، بگو من نیستم که درست می‌گم و حقیقت جور دیگه ایه، بگو فقط من نیستم که هنوز طبق عادتم روز تولدتو توی تقویمم علامت می‌زنم، بگو فقط من نیستم که دلتنگ تویی ام که زندگیمو به عمق تاریکی کشوندی اما بازهم منتظرم تا اسممو از زبون تو بشنوم، بگو فقط من نیستم که احمقم، ولی فقط منم، چون تو قرار نیست یادت بیاد، قرار نیست هیچی از بازی های بچگونه سرنوشتو یادت بیاد که مارو کنار هم گذاشت، و این دردناکه مونَمی، دردناکه که فقط منم که هنوز به یاد توام...:)

     

    +مخاطبش آدم واقعی ایه، ولی اونقدر ها هم دلتنگش نیستم، بیشتر دلم برای روزهای خوبمون تنگ شده..

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Univērse
    • Sunday 27 March 22

    گریزی به سوی کتاب عیدانه:قتل در قطار سریع السیر شرق

    سلااام!

    قبل از اینکه بریم پستو بخونیم، باید درکمال خشنودی اعلام کنم من بلاخره برگشتم خونه و این پست رو درحالی که پشت میزم نشستم و بعد برگشتن از شکست توی ماموریت دزدیدن شکلات از آشپزخونه مینویسم~

    بعد از این پست احتمالا برم سراغ ادامه یه داستانی، بعدم برم اولدر ادیت کنم*-* دلم برا وقتایی که نت خوب بود تنگ شده بود.....

    زیاد حرف نمیزنم بریم سراغ کتاب.

     

    قتل در قطار سریع السیر شرق(5/5)

     

    اگه منو بشناسید، حتما میدونید چقدر عاشق ادبیات جنایی و داستان های معمایی ـم. و صد البته آگاتا کریستی علاوه بر اینکه یکی از نویسنده های مورد علاقه منه، یه الگوعه برای منی که ژانر معمایی رو شروع کردم به نوشتن. و این کتاب که یکی از کتاب های مجموعه پوآرو ـه از اونایی بود که حداقل یک بار ارزش خوندن داره.

    من خودم تازه فهمیدم اما یکی از قوانینی که توی کتاب های جنایی هست اینه که اسم قاتل باید حتما توی صفحات اولیه کتاب ذکر شده باشه. و اگه با این دید تا آخر کتاب جلو برید متوجه میزان حرفه ای بودنش میشید به طوری که من واقعا شوکه شدم وقتی به آخرش رسیدم، اصلا چیزی که فکر میکنید اتفاق نمیفته باورم کنید:)

    اینکه بدون اسپویل کردن ازش حرف بزنم کار سختیه پس بدون حرف خاصی به خودتون میسپارم که بخونیدش.(برای اون دوستانی که اندکی خسته تشریف دارن، فیلمش هم هست خیلیم خوب ساخته شده هرچند کتاب جزئیات بهتری داره)

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Univērse
    • Sunday 27 March 22

    این قسمت، آیلین، فیک هایش و مدگل

    من:خب بزار برم ویدیوهای unsolved مدگلو عین آدم از اول ببینم

    من ده دقیقه بعد:اوه شت یه تیکه از ویدیو آخرش توجهمو جلب کرد اینو تو فیکم استفاده میکنمممم

    من یک ساعت و نیم بعد:اوکی مدگل باعث شد دلم بخواد یه فیک دیگه از ناسا بنویسم

    من:هستی ببند بشین سر جات انقد بهش فکر-
    وی فایل ورد جدید را باز می کند

    من:همین ایده جدیده رو با ناسا قاطی میکنم مینویسم دیگه، لازمم نیست کلی بشینم فک کنم برا اسم سرزمین

    و در آخر کاری می کنم:اضافه کردن یه سمینار وسط اولدر و زیرپوستی هینت دادن درمورد آخر داستان

     

    اما شروع کردم فیک جدید ناسا رو در حد ایده پیش ببرم...و چون واقعا اسم سرزمین گذاشتن سخت بود همون ایده قبلیه رو ریختم توش-

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Univērse
    • Saturday 26 March 22

    گریزی به سوی کتاب عیدانه:آبنبات پسته ای

    سلام:>>
    دقیق نمیدونم باید توی مقدمه پست چی بگم، این یه چالشه که هلن سان شروعش کرده و منم به دعوت از خودش دارم شرکت میکنم و خلاصه قصد دارم کتابامو بکنم تو پاچتون که شما ام برید بخونیدش:>
    اینم پست خود هلن سان که ببینید چجوریه
    با کتاب اولی که خوندم شروع میکنم، جلد دوم از این مجموعه؛

    آبنبات پسته ای(۵/۵)

    یه چیزی که درمورد من سر خوندن این مجموعه هست، اینه که من ترتیبارو نمیدونستم فقط میدونستم هل دار اوله. این شد که اول هل دارو خوندم، بعد دارچینی رو، که اینجا فهمیدم پسته ای رو باید قبل از دارچینی میخوندم، و خوندنش برام یه جورایی رسیدن به جواب جاهای خالی توی سرم درموردش بود.
    از اونجایی که کتاب ایرانیه و توی بجنورد اتفاق میفته، تمام دیالوگ های توی کتاب با لهجه مشهدی و بجنوردی نوشته شدن و این خیلی داستانو قابل لمس تر کرده، حتی بعضی کلمات که مختص خود اون زبانن رو توی پاورقی ترجمه کرده، و این خیلی برای من جالب بود و لهجه شون روم نصب شده الان.
    کتاب دوم توی حوالی سال 1370 اتفاق میفته. ایران بعد از جنگ که داره تلاش میکنه بعضی از آزادی های قبل از انقلاب رو به دست بیاره. تلاش میکنه موسیقی، فیلم سینمایی خارجی و بعضی لباس هارو عادی تر رواج بده(واقعا برام جالب بود که دیدم انقدر اون زمان سخت میگرفتن، یه سکانسی بود که دایی شخصیت اصلی موهاشو آلمانی زده بوده و بعد ماشین کمیته میگیرتش و به خاطر مدل موهاش بهش نسبت میدن که دخترارو دید میزده و کچلش میکنه و اره این هم تلخ بود هم جالب که الان چقدر بعضی چیزا که اون موقع افتضاح بوده عادیه) مثلا توی اواخر کتاب ما به انتخابات نمایندگی مجلس میرسیم و تفاوت انتخاب بین برادر و پدر شخصیت اصلی واقعا تعجب آوره. بیشتر نمیگم خودتون بخونیدش.
    سبک طنز کتاب واقعا چیزی بود که نمیشد جلوی خنده خودتو بگیری. یه بخشی بود که شخصیت اصلی داشت درمورد دستشویی های مسجد حرف میزد؛

    برای چیز های دیگر هم حاضر نبودم بروم آنجا، چون درهایش قفل نداشتند. یعنی آدم مجبور بود همیشه آماده باش بماند و در را با دستش نگه دارد تا مبادا یک نفر بی هوا در را باز کند.

    این دقیقااا دستشویی مدرسه ماستتتxDD ینی اصلا خود خودشه انقد واقعیتههه در همین حد افتضاحxD
    از یه چیز دیگه که خوشم اومد این مسئله بود که تمام شخصیت ها قابل لمس بودن. مورد علاقه خودم خواهر شخصیت اصلی که ملیحه باشه بود و بی‌بی، مادربزرگش. خود محسن که سوم راهنمایی بود داستان از زاویه دیدش بیان میشد هم به قدری افکارش به منی که کلا یک سال از شخصیت توی کتابش بزرگترم(درواقع دوسال...چون دهم میشه دوم دبیرستان نظام قدیم، ولی از طرفی من یه سال زود رفتم مدرسه)نزدیک بود که شده بود فک کنم خب اینجارو باید اینجوری کنی دیگه، بعد دقیقا همون میشد و برگام میریختxD
    یه سری دیالوگ سس ماست دار هم داشت؛

    ببین درسته مجردی مزایایی داره که متاهلی نداره، ولی از طرفی متاهلی هم معایبی داره که مجردی نداره
    --
    و چون اونجا نباید میخندیدیم، همه چیز صد برابر خنده دار تر شد.

    که خیلی جذاب بودxD
    درکل من واقعا با آبنبات پسته ای و دو کتاب دیگه مجموعه که آبنبات هل دار و آبنبات دارچینی باشه کیف کردم و به نظرم خوندنش خالی از لطف نیست~

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Univērse
    • Saturday 26 March 22

    مشکلات پیش پا افتاده

    وارد کلیسا می‌شم اما هیچکس منو نمی‌بینه. به این مسئله عادت دارم. پایین دامن مشکیمو می‌تکونم و سرمو بالا می‌آرم و تو درست توی مسیر نگاهمی. نگاهم روی چشم‌هات و بعد تک تک اعضای صورتت سر می‌خوره. همین کافیه که توی خاطره ها غرق شم. وقتی دستت رو موقع رقصیدن رها کردم. وقتی چرخیدم و نزاشتم صورتمو ببینی. وقتی اون شب با دونستن چیزی که قرار بود بعد ها اتفاق بیفته توی قطار گریه کردم و تا صبح نخوابیدم چون من می‌دیدمش. حلقه مادرت رو توی جیبت. عکس دونفره‌مون توی کیف پولت. لبخند بزرگی که زده بودی و اطمینانت از اینکه قراره جواب مثبتی ازم بشنوی. قلبت مثل شیشه بود و من شکستمش و فرار کردم تا نشنوم حرف کسایی رو که هیچی نمی‌دونستن. کسایی که دلایلم رو مشکلات پیش پا افتاده بیان می‌کردن. فرار کردم و بعد برگشتم تا ببینمت ولی دیگه تویی نبودی که به من نگاه کنی. وقتی برای من نداشتی. مادرت با اون خوشحال تر بود. مردم تکرار می‌کردن اون مشکلات پیش پا افتاده من رو نداره و این منو ترسوند. چی می‌تونستم بگم؟ تو و اون دوشادوش هم توی سالن کلیسا راه می‌رین و پا به محراب می‌زارین. لبخند مادرت منو می‌ترسونه. کدومش بدتره؟ اینکه می‌دونم تو بدون من هم هنوز خوشحالی یا اینکه نمی‌تونم پنهان کنم پوزخندم رو؟ می‌بینمت که دستاش رو گرفتی و قسم می‌خوری که کنارش می‌مونی و اون لحظه ست که می‌فهمم دیگه برای من جایی نیست چون اون کسیه که دستت رو موقع رقصیدن ول نمی‌کنه و ولت نمی‌کنه که بری. یادمه ازم جواب خواستی اما بعضی وقتا فقط جوابی نمونده که بگی. حلقه مادرت توی جیبت، عکس دونفره‌تون توی کیف پولت، لبخند بزرگی که روی صورتته، و تو قرار نیست هیچکدوم از مشکلات پیش پا افتاده من رو به یاد بیاری.

     

     

    +فقط با خودم فکر کردم باید برای این آهنگ یه چیزی بنویسم. امیدوارم خوب شده باشه.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Thursday 24 March 22

    Seven-Taylos swift

     

    Sweet tea in the summer

    چای شیرین تو تابستون

    Cross your heart, won't tell no other

    قسم بخور که به کسی نمیگی

    And though I can’t recall your face

    و اگرچه نمیتونم قیافه ت رو به یاد بیارم

    I still got love for you

    ولی همچنان بهت عشق میورزم

    Your braids like a pattern

    موهای بافته شده ت مثل یه الگو میمونن ( الگوی خاصی دارن )

    Love you to the Moon and to Saturn

    از اینجا تا ماه و زحل دوستت دارم

    Passed down like folk songs

    مثل موسیقی های محلی و فولکلور سینه به سینه نقل میشه

    The love lasts so long

    عشق تو طولانی مدت باقی میمونه

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۱ ]
    • Univērse
    • Wednesday 23 March 22

    depression

     افسردگی داشتن لزوما این نیست که حالت بد باشه، بعضی وقتا حتی ناراحتم نیستی ولی کل روز یه گوشه چسبیدی و توانایی درست حرف زدنت رو هم از دست دادی، و عملا هیچکاری نمی‌کنی با اینکه میدونی باید یه تکونی به خودت بدی اما اینکارو نمیکنی، و تمام فکرت این میشه که همه چی تقصیر توعه، و این روند مدام ادامه پیدا میکنه.

     

     

    +عیده، و چون عیده انتظار ندارم زیاد ببینمتون. اما اگه وضع کامنتای بلوهیون همینجوری ادامه پیدا کنه باید ادامه‌ش رو خواب ببینین.

  • ۸
    • Univērse
    • Wednesday 23 March 22
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)