۶ مطلب با موضوع «#نوشته های من :: #روبـان هـای بنفـش» ثبت شده است

چیزهایی که نمی‌دونم.

چیزای زیادی هستن که می‌دونم.

دقیقا می‌دونم کیا گوشی می‌یارن و سر کلاس با دوست پسراشون چت می‌کنن. می‌دونم کی با ایرپاد تقلب می‌کنه. می‌دونم کی با کی توی رابطه بوده و کی با کی کات کرده. وقتی نازنین و هستی درمورد کسی حرف می‌زنن که فکر می‌کنن من نمی‌شناسمش فقط پوزخند می‌زنم چون من از همه چیز خبر دارم. حتی امروز(نمیدونم چرا همیشه اینجور اتفاقا برام میفتن، باور کنین خیلی تلاش کردم متوقف بشه) شنیدم دونفر از دهما توی دستشویی بغلی درحال بوسیدن هم بودن و البته که شناختمشون. چیزایی رو می‌دونم که بقیه نمی‌خوان من بدونم، اما پنهان کردن اینجور چیزا از من اشتباه محضه.

چیزی که نمی‌دونم، تویی و احساساتت.

  • ۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳۳ ]
    • Univērse
    • Sunday 29 January 23

    To you, Moon Godess

     

    به تو: الهه ماه.

    دیشب که بازهم هرکار می‌کردم خوابم نمی‌برد، سمت پنجره رفتم و به ماهی چشم دوختم که پشت پرده‌های غم انگیز ابر پنهان بود و نورش را با زور و زحمت به زمین می‌رساند. چند وقتی‌ست ماه من پشت ابرهایش پنهان شده. مطمئنم خودت بهتر از من می‌فهمی.

    مدتی فکر کردم تا بین دریای خاطره‌هایمان، دنبال چند موردی بگردم که بیشتر قلبم را لرزاند. حتی نتوانستم انتخاب کنم. تمامش به قدری دلنشین و شیرین بود که به خودم اجازه برشماری از بینشان را ندادم. تو هم به همین زلالی یادت می‌آید؟ اگر نه، سرزنشت نمی‌کنم، همیشه منم که کوچکترین چیزهارا هم به یاد دارم.

    حس می‌کنم رزهایم درست مثل ماه غمگین هستند. فکر کردن به تو و نوشتن برایت باعث می‌شود قلبم کمی گرفته شود. گاهی تیغ های تیز رزها دور کلماتم می‌پیچند و در حین زیبایی، خطرناک جلوه می‌کنند. نگرانم با تیغ های افکارم به تو هم زخم زده باشم. زده‌ام؟

    نمی‌توانم یا شاید نمی‌خواهم بیشتر بنویسم. شاید چون دوست دارم حضورت را اینجا حس کنم. شاید هم فقط مثل بچه روباهی که بین جنگل گم شده، لجبازی می‌کنم و برنمی‌گردم. خودت که بهتر من را می‌شناسی.

    با این وجود، الهه ماه من، تو بین میلیون ها نفر تکی. مخصوصا برای من. مخصوصا بین رزها و لوندرها.

    با عشق؛

    شاهزاده سفید.

  • ۰
    • Univērse
    • Thursday 8 December 22

    To you, White Midnight

    به: نیمه‌شب سفیدم.

    هنوزم یادمه اولین باری که باهم حرف زدیم و اون اوایل که وبلاگت چجوری بود و قالب رنگی رنگیت رو؛ یادمه اون روزا اصلا حال و هوای خوبی نداشتم و هنوزم گاهی بابت اینکه درست حسابی جوابتو نمی‌دادم عذاب وجدان دارم.

    همیشه با خودم فکر می‌کردم اونقدری که باید برات جبران نکردم. کامنت های خصوصیت رو، سر زدنت رو، حتی کارهای کوچیکی مثل ایگنور نکردنم یا جواب دادن به سوال هام، همشون لایق این بودن که با تمام وجودم ازت تشکر کنم و بهت رزهای سفید و لوندر های بنفش هدیه بدم. شاید برای همینه که دارم برات عامیانه می‌نویسم.

    هیچوقت بهت نگفتم ولی همیشه توی ذهنم تورو خواهر کوچولوی خودم می‌دیدم، انگار به خود کوچیکترم نگاه می‌کنم. هرچند، تو خیلی بهتر از منی. خیلی خیلی زیاد. و این مسئله باعث شده دلم بخواد بشینم و یه روز کامل به حرفات گوش بدم و می‌دونم خسته نمی‌شم.

    یه بار بهت گفتم از روی قالب سفیدت یه سناریو هیونلیکس می‌نویسم-تازه زده بودیش-و با اینکه هنوز فرصتش پیش نیومده اما با خودم فکر می‌کنم ارزش زیباییش بیشتر از اونه که با ناشیگری های من خراب بشه. البته، از زیرش در نمی‌رم و ازت می‌خوام منتظرش باشی. اگه از یک چیز درمورد خودم مطمئن باشم اینه که هیچوقت زیر همچین چیزهایی نمی‌زنم.

    تو یه پارادوکس شیرین، وسط یه متن دلچسب و جذابی. به همون اندازه که وقتی می‌خونمش منو به وجد می‌آره. نیمه‌شب سفید من. شاید برای همینه که وقتی بعد از مدت‌ها سراغ بوی کاغذ های سفید نو و روبان های براق بنفشم اومدم، اول از همه جوهرم رو برای تو رقصوندم.

    با عشق؛

    شاهزاده سفید.

  • ۱
    • Univērse
    • Wednesday 7 December 22

    私のルナ

    لونای عزیزم؛

    دلم برایت تنگ شده. به اینجا بودنت نیاز دارم.

    خیلی از حرف هایم را نمی‌توانم توی نامه هایم برایت بنویسم. خودت که بهتر درمورد محدودیت هایم خبر داری. تمام چیزی که می‌توانم بگویم این است که به تازگی نسبت به قبل احساس بهتری دارم.

    کمتر از یک ماه دیگر تا همان اتفاقی که خودت بهتر می‌دانی مانده و بیشتر از اینکه آرام باشم، درگیر مقدماتش هستم. خیلی از برنامه هایم هنوز کامل نشده و خودت بهتر می‌دانی چقدر از اینکه کارهایم نصفه بمانند متنفرم.

    اوضاع خیلی خوب پیش نمی‌رود اما با وجود این، خیلی هم احساس بدی ندارم. مدت زیادیست خبری از خرگوش سفید نشده، و این کمی آزار دهنده به نظر می‌آید، مخصوصا اگر این مسئله را در نظر بگیریم که برای مدتها روز و شب اینجا بود و تمام تلاشم را می‌کردم تا جلوی ناراحتی بیشترش را بگیرم. حالا که بهتر شده انگار به یاد نمی‌آورد کسی مثل من زمانی وجود داشته. و هربار که سعی کردم برایش توضیح دهم این رفتارش احساس بدی دارد، انگار اصلا حرف‌هایم را نمی‌شنود.

    حالا که بیشتر به این مسئله فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم چرا. و این یکی دیگر از چیزهاییست که نمی‌توانم برایت بنویسم. می‌ترسم چشم کسانی به کاغذهای سفید و بنفشم بیفتد که نباید، و این نه برای من خوب است و نه برای تو.

    امیدوارم هرچه زودتر در همین نزدیکی ها ملاقاتت کنم. باید بروم، صدای ناقوس برج به گوشم می‌رسد و خبر از این می‌دهد که باید هرچه زودتر سراغ نوشته هایم بروم.

    私はあなたに最高の夢を願っています, See Ya!

    شاهزاده سفید جنگل قلب ها، یوری.

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Univērse
    • Friday 8 July 22

    私のルナ

    لونای عزیزم؛

    اکنون که این را برایت می‌نویسم، گونه هایم از شدت غم و عصبانیت قرمز شده و گل انداخته. انگار دیگر نمی‌توانم از واقعیات تلخ زندگی ام قرار کنم. رزهای سفیدم جلوی چشمم پرپر می‌شوند و گلبرگ هایشان جلوی پایم می‌افتد. ای کاش من هم می‌توانستم مثل آنها بمیرم، ساده و بدون دردسر. اما حیف که باد، مرا همه جا همراه خودش می‌برد.

    از بس به جای گریه کردن بغضم را در گلو خفه کرده ام، چشمانم رو به کبودی می‌رود. حاضرم جلوی اشک ریختنم را بگیرم اما سپر دفاعی ام برای دیگران گسسته نشود. تو، هم واقعیت این ماجرا را می‌دانی، هم منظورم از "دیگران" را.

    امان از این برونگرایی سمی. کاش می‌توانستم با چند جمله از شر تمام دوستان سمی ام راحت شوم اما حیف که توان تنها ماندن را ندارم. شجاعت به زبان آوردن واقعیت را ندارم. گفتن اینکه حتی شنیدن صدای کسانی که مدام با آنها وقت می‌گذرانم حالم را به هم می‌زند، و خواندن نامه های کسانی که با زحمت تحملشان می‌کنم حالم را بدتر از قبل می‌کند، نیاز به شجاعت زیادی دارد و من آدمش نیستم. اما لونا، لونای من، فکر می‌کنم خودت بهتر بدانی، من همیشه نفر سوم دوستی ها بودم. همواره دونفر دیگر صمیمی تر بودند. اگر یکی از آن دو اتفاقی برایش بیفتد، حتی نیاز ندارند بلند به زبانش بیاورند. بین خودشان حل می‌شود. دوستان صمیمی ام، خودشان دوست صمیمی داشتند. من همیشه کسی بودم که آخرین نفر به یادشان می‌آورند. توی بازی راهم نمی‌دادند. بدون من، کارهای زیادی می‌کردند و همیشه انگار من اضافی بودم. اگر مدتها با هیچکدام حرف نمی‌زدم، حتی به یاد نمی‌آورند منی وجود دارد. و تو، لونا، دورتر از آنی که نجاتم دهی. ای کاش می‌توانستم تورا در آغوش بگیرم اما حیف که زمان دست و پایمان را بسته.

    می‌دانی عجیب تر چیست؟ چیزی که به خاطرش ناراحت بودم، اکنون به نظرم بسیار دور می‌آید. این هم از بدی های من. اگر با کسی درمورد مشکلاتم حرف بزنم، مشکلات جدید طوری اضافه می‌شوند که همان اولی را هم از یاد می‌برم.

    لونای من، می‌دانی که تمام دلیل ادامه دادن منی. تمام ناراحتی هایم روزی تمام شده و به بخشی از زمان خواهند پیوست و در خاطره هایم گم می‌شوند. اگر با نوشتن این نامه ناراحتت کردم، عذر می‌خواهم.

    私はあなたに最高の夢を願っています, See Ya!

    شاهزاده سفید جنگل قلب ها، یوری.

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Univērse
    • Saturday 5 March 22

    私のルナ

    لونای عزیزم؛

    از نامه ات متشکرم. هم اکنون که این را برایت می‌نویسم زیر بید مجنون وسط جنگل قلب هایم نشسته‌ام و به صدای باد لابه‌لای برگ‌هایش گوش می‌دهم. از باران دیشب، هنوز قطرات شبنم روی برگ‌ها به چشم می‌خورد و تقریبا در هر دقیقه، چند تایشان سر می‌خورند و روی علف‌ها می‌ریزند. شکوفه‌های گیلاسم دوباره تروتازه شده‌اند و لوندرها شاداب تر از هر روز دیگری به نظر می‌آیند. رزهایم را تازه کاشته‌ام اما هربار اسم تورا بر زبان می‌آورم می‌خندند و گلبرگ‌هایشان بازتر می‌شود. روباه قرمزم را یادت هست؟ شوالیه احساساتم، کل صبح را بین آفتاب‌گردان ها می‌دوید و اکنون از خستگی روی پاهایم خوابش برده و دمش را دور خود حلقه کرده است. ای کاش می‌توانستم احساس این صحنه را برایت بنویسم!

    بیا به موضوعی برگردیم که به خاطرش جوهر قلمم را برایت رقصانده‌ام. لونای من، این اواخر هربار برایت نامه ای نوشته‌ام از موضوعی گله کرده‌ام یا کمکی خواسته‌ام. حدس می‌زنم وقتی کاغذ سفید رنگ با ربان بنفش پیچیده دورش به دستت رسید، باز هم از آن لبخند های "لونایی"ات زده‌ای و فکر کرده‌ای که بازهم قرار است غر زدن های شاهزاده سفید پوشت را بخوانی. سرزنشت نمی‌کنم، و سعی می‌کنم این‌یکی زیاد طولانی نشود.

    احتمالا از اتفاقاتی که به تازگی برایم افتاده خبر داری. لونای من، همیشه بی آنکه چیزی بگویم ذهنم را می‌خوانی. یادم می‌آید از مدتها قبل در مورد آن دختر سبز و لیمویی هشدار داده بودی اما من توجهی نکردم. خوشحالم که حداقل تو به اینکه من در هر حالت به تو و دوستانم احتیاج دارم آگاهی. هنوز نامه هایی که در آنها سعی می‌کردی با لحن شیرین همیشگی‌ات واقعیاتی که سعی می‌کردم از کنارشان بگذرم را گوشزد کنی را به همراه دارم. لونای من، رز بنفشم، می‌دانم برای نوشتن این مسئله دیر شده و شاید کمی ناراحت شوی که درمورد دوباره خصوصی کردن جنگل زیبایم چیزی نگفته بودم، اما مثل همیشه، تو همه چیز را می‌دانی لونا.

    راستش، زیاد پیش می‌آمد که بیاندیشم، درمورد اینکه ای کاش هیچ درمورد آن نامه های خاکستری و مُهر سرمه ای براق زیرشان نمی‌دانستم. نامه هایی که وقتی یکی از همراهانم هنگامی که یکی از آن‌ها به دستش رسیده بود بعد از باز کردنش برایم فرستاد، و توی کاغذ قرمز زیرش اضافه کرد می‌توانم هرچیز که می‌خواهم بگویم و هرطور که می‌خواهم خشمم را تخلیه کنم، آن شب، بعد از خواندن خط های تنفر برانگیزش نزدیک بود تمام لاله هایم را پرپر کنم اما بعد، فکر کردم که ارزش از بین بردن جنگل رویاهایم را ندارد.

    لونای عزیزم، بیشتر از این سرت را به درد نمی‌آورم. دوست دارم که بدانی اکنون حالم بهتر است. لوندر هایی که خرگوش سفید برایم آورد و با هر احساسم تغییر می‌کنند شادابند و این برای من دلگرمی خوبی‌ست. پذیرای وجود گرمت بین گل‌های مُعَرِفت هستم.

    私はあなたに最高の夢を願っています, See Ya!

    شاهزاده سفید جنگل قلب ها، یوری.

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Univērse
    • Sunday 20 February 22
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)