لونای عزیزم؛
اکنون که این را برایت مینویسم، گونه هایم از شدت غم و عصبانیت قرمز شده و گل انداخته. انگار دیگر نمیتوانم از واقعیات تلخ زندگی ام قرار کنم. رزهای سفیدم جلوی چشمم پرپر میشوند و گلبرگ هایشان جلوی پایم میافتد. ای کاش من هم میتوانستم مثل آنها بمیرم، ساده و بدون دردسر. اما حیف که باد، مرا همه جا همراه خودش میبرد.
از بس به جای گریه کردن بغضم را در گلو خفه کرده ام، چشمانم رو به کبودی میرود. حاضرم جلوی اشک ریختنم را بگیرم اما سپر دفاعی ام برای دیگران گسسته نشود. تو، هم واقعیت این ماجرا را میدانی، هم منظورم از "دیگران" را.
امان از این برونگرایی سمی. کاش میتوانستم با چند جمله از شر تمام دوستان سمی ام راحت شوم اما حیف که توان تنها ماندن را ندارم. شجاعت به زبان آوردن واقعیت را ندارم. گفتن اینکه حتی شنیدن صدای کسانی که مدام با آنها وقت میگذرانم حالم را به هم میزند، و خواندن نامه های کسانی که با زحمت تحملشان میکنم حالم را بدتر از قبل میکند، نیاز به شجاعت زیادی دارد و من آدمش نیستم. اما لونا، لونای من، فکر میکنم خودت بهتر بدانی، من همیشه نفر سوم دوستی ها بودم. همواره دونفر دیگر صمیمی تر بودند. اگر یکی از آن دو اتفاقی برایش بیفتد، حتی نیاز ندارند بلند به زبانش بیاورند. بین خودشان حل میشود. دوستان صمیمی ام، خودشان دوست صمیمی داشتند. من همیشه کسی بودم که آخرین نفر به یادشان میآورند. توی بازی راهم نمیدادند. بدون من، کارهای زیادی میکردند و همیشه انگار من اضافی بودم. اگر مدتها با هیچکدام حرف نمیزدم، حتی به یاد نمیآورند منی وجود دارد. و تو، لونا، دورتر از آنی که نجاتم دهی. ای کاش میتوانستم تورا در آغوش بگیرم اما حیف که زمان دست و پایمان را بسته.
میدانی عجیب تر چیست؟ چیزی که به خاطرش ناراحت بودم، اکنون به نظرم بسیار دور میآید. این هم از بدی های من. اگر با کسی درمورد مشکلاتم حرف بزنم، مشکلات جدید طوری اضافه میشوند که همان اولی را هم از یاد میبرم.
لونای من، میدانی که تمام دلیل ادامه دادن منی. تمام ناراحتی هایم روزی تمام شده و به بخشی از زمان خواهند پیوست و در خاطره هایم گم میشوند. اگر با نوشتن این نامه ناراحتت کردم، عذر میخواهم.
私はあなたに最高の夢を願っています, See Ya!
شاهزاده سفید جنگل قلب ها، یوری.