با قدمای لرزون جلو رفت. باد لا به لای موهاش میپیچید و باعث میشد احساس سرما کنه، سرما! این حس بهش میگفت هنوز زندهستو عصب هاش پیام میفرستن، این فکر باعث شد لبخند تلخی روی لب هاش شکل بگیره و به این فکر کنه که این آخرین باریه که سردش میشه.
دستشو به لبه پل تکیه داد و به رودخونه زیر پل که با سرعت رد میشد و انعکاس هلال ماه توش میفتاد نگاه کرد. همیشه آرزو داشت توی آب و درحال غرق شدن بمیره، دلش میخواست نفسای آخرش، آروم آروم پایین رفتن و لحظه ای که چشماش دیگه جز سیاهی نمیبینه رو با تک تک سلول هاش حس کنه، میخواست خودش به دست خودش زندگی رو از قلب کوچیکش که سیاه بود از تمام قضاوت ها و حرفا بگیره.
چقدر میخواست معطل شه؟ تا کی قرار بود اونجا وایسه و فکرای فلسفی کنه و خاطره های تلخ و تاریکش ذهنشو پر کنن؟ وویونگ تصمیمشو گرفته بود، و قرار نبود چیزی عوضش کنه. وویونگ میخواست بمیره.
اما خب، بعضی وقتا معجزه ها درست وقتی که فکر میکنی خبری ازشون نمیشه پیدا میشن. درست توی لحظه آخر، دستایی محکم بغلش کردن و عقب کشیدنش. صدای محکمی که وویونگ انتظار نداشت بشنوه زیر گوشش زمزمه کرد:وو، خواهش میکنم..
وویونگ سرش پایین بودو موهاش صورتشو پوشونده بودن. بلند گفت:ولم کن سان! من دیگه نمیتونم، دیگه تاب زنده موندنو ندارم!
ناخوداگاه اشکاش ریختن:هیچکس، دیگه هیچکس به من نیاز نداره سان!
سان هنوز وویونگو توی بغلش گرفته بود، بلند تر از صدای گریه وویونگ گفت:هیچکس وو؟ هیچکس؟
وویونگ سرشو بالا آورد:خونوادهم ولم کردن که توی تنهایی بمیرم، تنها دوستم بهم پشت کردو رفت، نفس کشیدنم توی دنیا فقط هدر دادن اکسیژنه سان، همونجوری که اون زن تو چشمام زل زدو گفت یه پسر گناهکار متوهم نمیخواد، ولم کن سان، رفتن من تاثیری روی آبی بودن آسمون نداره!
سان تونست وویونگ درحال تقلا رو محکم نگه داره، وقتی بلاخره فهمید ول کردنش مشکلی نداره حلقه دستاشو شل تر کرد. محکم شونه های وویونگو گرفت و چرخوندش تا صورت هاشون رو به روی هم قرار بگیره. گفت:کوتاهی منه وو، کوتاهی منه که هیچوقت نتونستم اسم دوست رو برات یدک بکشم، هیچوقت نتونستم بهت بگم مهم نیست گناهکار باشی یا نه، به پای تمام گناهات میمونم، زنده بمون وو، نمیشه برای آدمای مرده دل سوزوند، نمیشه بهشون کمک کرد، اونا اهمیت نمیدن وویونگی خودشو توی رودخونه پرت کرده یا نه، ولی مرده ها هیچوقت نمیتونن داستانشونو بگن، آدما هیچوقت نمیتونن به مرده ها بگن چقدر عاشقشونن، چقدر شیفته حرکاتشونن، مرده ها نمیتونن درمورد قرصای ضد افسردگیشون شوخی کنن، چشمای مرده ها مثل دوتا تیله شفاف نمیدرخشه، کسی برای مرده ها دلسوزی نمیکنه وو، کسی مرده هارو نجات نمیده، ولی زنده هارو چرا!
وویونگ ساکت به سان خیره بود، سانی که هیچوقت حرف نمیزدو همیشه از گوشه کلاس بهش نگاه میکرد، سانی که وویونگو گیج تر میکرد و فکر کردن بهش از اون قرصا بیشتر بهش احساس شادی میداد. سان ادامه داد:وو، میدونم چی کشیدی، و کاملا درکت میکنم اگه بخوای بری، ولی، صبر کن بشنوی چقدر عاشقتمو بعدش برو،
وویونگ زمزمه کرد:تو..عاشق منی؟
سان لبخند زد:هیچوقت جراتشو نداشتم که چیزی بگم.
وویونگ خنده آرومی کرد، احتمالا تاثیر قرصا بود. گفت:پا به پای گناهمون میمونی سان؟
سان به چشمای وویونگ نگاه کرد. حرفاشون از چشماشون خونده میشد. زیرلب گفت:میمونم.
+خاص ترین ایده ایه که تا به حال نوشتم! دوستش دارم~