بهت نگاه میکنم. نگاهم میکنی. سرتو میندازی پایین ولی من هنوز نگاهت میکنم. سرمو میچرخونم روی دفترم و مینویسم. از خون خودم، با خون خودم روی سفیدیهای ذهنم.
هوای خنک دم غروب بین موهام میپیچه و صورتم رو نوازش میکنه. سرمو بالا مییارم و تورو میبینم. نگاهمو نمیچرخونم. از کنارت رد میشم. بوی عطرت تا چند دقیقه آینده هنوز توی سرمه.
مینویسم، مینویسم، مینویسم، انقدر که انگشتام درد بگیره و نتونم ادامه بدم.
متنفرم. ازت متنفرم. از هرکاری که باهام کردی متنفرم. میدونم ازم متنفری. میدونم نمیخوای صدامو بشنوی. میدونم بودنم برات عذابه. همشو میدونم و میدونم تو ام همشو میدونی. فقط بین خودمون، دوستیمون به تو ام آسیب زد؟ چون اون لحظهی کمیاب و باد لای موهام و خاطرههاشو یادمه. خندههارو یادمه، طوری که نفسم دیگه بالا نمییومد. گریههارو یادمه. وقتی بغض امونم نمیداد حرف بزنم و روزایی که تصمیم نگرفته بودی کنارم نباشی رو یادمه.
صفحهی آخر رو مچاله میکنم. کاغذ بند انگشتامو خراش میده. اشکام میچکه روی کاغذی که تنها جرمش شنیدن درد های من بود. مدادم رو بر میدارم و مینویسم "با وجود تمام تظاهر ها، من فقط یه پایان خوش میخواستم."
همه هستن. همه هستن. ولی هیچکدومشون تو نیستی.
هیچکدومشون درخشش نورماه روی نیلی بیکران دریا نیستن. هیچکدومشون جادوی شفق قطبی نیمهشب نیستن. هیچکدومشون THE END ته صفحه و گریههای از روی ذوق برای تموم کردن یه داستان جدید نیستن.
ما غریبههایی هستیم که چند زندگی خاطره بینمونه، و هیچ چیز جز زمان زخمهامون رو التیام نمیده. زخم هایی که شاید به عدم بپیوندن، ولی خودمون همیشه میدونیم کجا تشکیل شدن.
اگه این بهشت آبی منه، دلم میخواد نیلی و آرورا به آغوش نویسنده برگردن.
اما زندگی هیچوقت طبق خواستهی من پیش نرفته.
و شاید، دنیای واقعی خیلی سنگدل تر از هپی اندینگهای آبی و سفید من باشه.