یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
سینماتیک می‌شود روزی چه آسان غم مخور
سرعت نسبی، وی-تی، شیب خط، مسئله‌ها
می‌شود همچو شهد شیر شاهان غم مخور
گر تو دیدی هر سوالی سخت، بس حیران مشو
یک نموداری بکش بر آن نشان و غم مخور
گر نفهمیدی شتاب ثابت از فهم سوال
حل بگردد مستقل او از زمان، هان، غم مخور
جمع درصدها اگر تازه رسید بر دو رقم
خواهد آید هفتاد و هشتاد، هزاران، غم مخور
گر بدیدی این مثل خوار و سخیف است حافظا
هست هستی از فیزیک سخت نالان، غم مخور

گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید
گفتم داریم دینامیک، گفتا کارت در آید
گفتم به هر طریقی جسم بَرَند در آسانسور
گفتا کجاشو دیدی نوبت به فنر آید
گفتم به شکر یزدان خط مماس نداریم
گفتا به هر رابطه، نمودارش درآید
گفتم چرا گرانش بین من و یار نیست؟
گفتا که ای بی‌خرد، در مخرج R دو آید
گفتم در این کوره‌راه جان می‌سپارد حافظ
گفتا که جان هستی صدبار به آخر آید

ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا فشار نخوری کی نوسانگر شوی؟
به دنبال دامنه و بسامد زاویه
حفظ کن فرمول را تا سخت تر شوی
گر بدیدی سوالی گران و طولانی
صفحه‌ی یازده هست که ساده تر شوی
تاب می‌خورد دلت چون بسامد آونگ
چون فنر ببینی اما تو تشدید تر شوی
طول موجی به دست آور و سرعت و دوره
سینماتیک نمی‌گذارد که منتشر شوی
تا بدیدم صورت امگا و لاندا را
حسی به من گفت میبایست شاعر شوی
گر در سرت هوای پاس است هستیا
باید که بیخیال دیوان حافظ شوی

 

منظومه فیزیک ترم یک سروده اینجانب-