دنباله لباس سیاهش روی زمین کشیده می‌شد و آن چنان تصور می‌کرد که با هرقدمش زندگی را از شاخه های گل خواهد گرفت و گویی گذر مرگ را بر آنها مشخص می‌کرد. و به راستی که او مرگ بود، به تازه عروسی می‌مانست که در انتظار دامادش به آغوش آخرین نفس هایش رفته. او مرگ بود و هیچ چیز احساس را به چشمان مرده اش هدیه نمی‌داد. او مرگ بود، مرده تر از کسانی که می‌میراند. او مرگ بود، دختری با موهای سیاه ژولیده، پوستی کبود و لب هایی سفید که هیچگاه به سخن باز نمی‌شدند و هرگز از سرگذشتش سخن نمی‌گفتند. او مرگ بود و اکنون، در آن عصر ابری که احتمال باران در شب فراوان بود مرگ مانند نسیم بهاری از بین درختان جنگل عبور می‌کرد. آن شب، کسی را در آغوش می‌گرفت.

***

کسی نمی‌دانست مرگ از کجا می‌آید. بعضی می‌گفتند رد پاهایش را از سمت جنگل ارواح دیده اند. گروهی هم اعتقاد داشتند مرگ از جهان زیرین می‌آید اما تقریبا همه معتقد بودند مرگ برای زادگاهی داشتن بیش از حد منفور است. انگار مرگ فقط پیدایش می‌شد و شاهین سیاه بالش بر شهر سایه می‌انداخت. مرگ با قدم هایی سنگین ولی بی صدا وارد انبار شد و آنجا، دخترک را دید. موهای حلقه حلقه طلایی و گونه های سرخش برازنده همان دخترک 6 ساله بود. دخترک عروسکی را در دست داشت، عروسک را صدا زد، او را اریکا نامید. قلب مرگ، اگر وجود داشت، لحظه ای دست از تپش برداشت. چرا؟ مگر آن اسم چه راز نهانی درخود داشت؟

به دخترک نزدیک شد. دخترک حضورش را حس کرد و با لحظه ای درنگ به سویش برگشت. مرگ جلوتر رفت اما با صدای دختر کوچک متوقف شد:باید برم؟

مرگ به آرامی تایید کرد. دخترک، با همان معصومیت بچگانه اش گفت:می‌شه تا آخر امشب صبر کنیم؟ می‌خوام با عروسکم بازی کنم. دوست من می‌شی تا باهم بازی کنیم؟

مرگ لبخند زد. لب هایش که به لبخند عادت نداشتند، کمی از هم باز شدند. دخترک سمت مرگ رفت:تو خیلی خوشگلی!

مرگ دستان مرده اش را سمت موهای دخترک برد و به آرامی آن‌ها را نوازش کرد. دخترک گفت:مامان‌بزرگم می‌گه تو هم قبلا عاشق یکی بودی برای همین جون عاشقا رو دیرتر می‌گیری، می‌زاری آخرین لحظه هاشونو باهم داشته باشن.

و آنجا بود که مرگ دیوار نامرئی بین خودش و خاطرات قدیمی اش را شکست. به چشمان قهوه ای دخترک نگاه کرد:اون درست می‌گه دختر کوچولو.

دخترک جلوی مرگ نشست. مرگ از اینکه می‌دید او از نزدیک شدن به کابوس بزرگتر هایش واهمه ای ندارد تعجب کرد. دخترک که عروسکش را محکم بغل کرده بود گفت:من و اریکا دوست داریم داستانای مامان‌بزرگو بشنویم.

مرگ به حرف زدن عادت نداشت با این‌حال گفت:اسم عروسکت، اریکاست؟

دخترک سرش را تکان داد:مامان‌بزرگم گفته اریکا اسمیه که مرگ رو به زندگی برمی‌گردونه.

مرگ اما جواب دخترک را کامل نشنید. گویی خاطره هایش از جلوی چشمانش عبور می‌کردند. زمانی که دختر نوجوانی بیش نبود و تنها خواسته اش آزادی بود. دوست داشت عشق بورزد و به او عشق ورزیده شود، زمانی که کنار دریاچه، همراه زیباترین دختری که تاکنون دیده بود قدم می‌زد و شعرهایش را برایش می‌خواند. نمی‌خواست اما در پی خاطراتش با کسی که عاشقش بود، لحظه ای برایش تداعی شد که خنجر نقره ای را روی زمین انداخت و به دستانی خیره شد که آلوده به خون معشوقش بودند. او سرباز بود، و اگر سرپیچی می‌کرد، هردویشان کشته می‌شدند. به یاد آورد احساسات انسانی اش چطور دست از حرکت ایستادند و خدایان چطور اورا سایه مرگ روی زمین کردند. و اریکا؛

به دنیای عادی بازگشت. خطاب به دخترک گفت:اریکا اسم همونی بود که مامان‌بزرگت می‌گفت مرگ عاشقشه. من حتی اسم خودم رو یادم نمی‌آد، چرا اونو یادمه؟

دخترک در ثانیه های پایانی عمر کوتاهش با صداقت کودکانه اش گفت:اگه آرزو کنم آزاد بشی، می‌شی؟

مرگ پاسخی نداد. بدن نحیف دخترک را در آغوش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد:خوب بخواب کوچولو.

نمی‌دانم معجزه عشق دخترک بود یا پشیمانی عمیق مرگ اما درست وقتی که روح دخترک از بدنش جدا شد، مرگ دیگر روی زمین نبود. چشمانش را گشود و صدایی شنید، صدایی که سالها بود به گوشش نخورده بود. صدایی به خنکای رودخانه هایی که در نوجوانی کنارشان قدم می زدند:دلم برات تنگ شده بود.

 

 

+قرار بود طولانی تر باشه بات..انی وی..دوستش داشته باشید:)