وارد کلیسا میشم اما هیچکس منو نمیبینه. به این مسئله عادت دارم. پایین دامن مشکیمو میتکونم و سرمو بالا میآرم و تو درست توی مسیر نگاهمی. نگاهم روی چشمهات و بعد تک تک اعضای صورتت سر میخوره. همین کافیه که توی خاطره ها غرق شم. وقتی دستت رو موقع رقصیدن رها کردم. وقتی چرخیدم و نزاشتم صورتمو ببینی. وقتی اون شب با دونستن چیزی که قرار بود بعد ها اتفاق بیفته توی قطار گریه کردم و تا صبح نخوابیدم چون من میدیدمش. حلقه مادرت رو توی جیبت. عکس دونفرهمون توی کیف پولت. لبخند بزرگی که زده بودی و اطمینانت از اینکه قراره جواب مثبتی ازم بشنوی. قلبت مثل شیشه بود و من شکستمش و فرار کردم تا نشنوم حرف کسایی رو که هیچی نمیدونستن. کسایی که دلایلم رو مشکلات پیش پا افتاده بیان میکردن. فرار کردم و بعد برگشتم تا ببینمت ولی دیگه تویی نبودی که به من نگاه کنی. وقتی برای من نداشتی. مادرت با اون خوشحال تر بود. مردم تکرار میکردن اون مشکلات پیش پا افتاده من رو نداره و این منو ترسوند. چی میتونستم بگم؟ تو و اون دوشادوش هم توی سالن کلیسا راه میرین و پا به محراب میزارین. لبخند مادرت منو میترسونه. کدومش بدتره؟ اینکه میدونم تو بدون من هم هنوز خوشحالی یا اینکه نمیتونم پنهان کنم پوزخندم رو؟ میبینمت که دستاش رو گرفتی و قسم میخوری که کنارش میمونی و اون لحظه ست که میفهمم دیگه برای من جایی نیست چون اون کسیه که دستت رو موقع رقصیدن ول نمیکنه و ولت نمیکنه که بری. یادمه ازم جواب خواستی اما بعضی وقتا فقط جوابی نمونده که بگی. حلقه مادرت توی جیبت، عکس دونفرهتون توی کیف پولت، لبخند بزرگی که روی صورتته، و تو قرار نیست هیچکدوم از مشکلات پیش پا افتاده من رو به یاد بیاری.
+فقط با خودم فکر کردم باید برای این آهنگ یه چیزی بنویسم. امیدوارم خوب شده باشه.