زندگی کردن در جایی مثل اینجا، درحالی که حتی برای دستشویی رفتن هم نیاز به خدمتکار داری واقعا امن به نظر نمی‌آد. وقتی مادرت ملکه اسپانیا باشد آخرش همین است. خانواده سلطنتیست و مقرراتش.
مهمانی بزرگی در راه بود که برای مادرم از همه چیز درمورد تنها دخترش مهم تر بود. با لباس پف دار و موهای مشکی که با ربان سبز همرنگ پیراهن بسته شده بودند به تنهایی روی تختم نشسته بودم و یک لحظه آرزو کردم ای کاش همراهم برای مراسم از بین پسرهای قدبلندی که در فکر ازدواج با شاهزاده کشور بودند انتخاب نشده بود. تقه ای به پنجره اتاقم خورد. بلند شدم و بازش کردم و با وجود اینکه می‌دانستم چه کسی با لبخندی به پهنای صورتش می‌تواند پایین پنجره ام ایستاده باشد اما بازهم با ناباوری پرسیدم:تو، اینجایی؟
پایین پنجره ایستاده بود و می‌خندید:نگو که میخوای به اون مهمونی مزخرف بری سو.
دامن لباسم را بین دستانم گرفتم و مثل هربار از روی لوله ناودان سر خوردم. وقتی پاهایم به زمین رسیدند گفتم:برای همینه که دوستت دارم لونا.
لباس بلند پیراهن مانند مشکی رنگی پوشیده بود که کمربند چرمی داشت اما دامنش آن‌قدر ها هم پفدار نبود. دستش را سمت موهایم برد و روبان سبز رنگش را کشید تا همانطور که همیشه دوست داشتم موهایم روی شانه هایم بریزند. کفش های پاشنه دارم را درآوردم و به چشم های قهوه ای کمرنگش خیره شدم. تمام وجود لونا بی نقص بود، نگاهم سمت لب‌های سرخش که به خاطر گاز گرفتن های پی‌درپی اش خون افتاده بودند کشیده شد. قبل از آنکه بخواهم دعوایش کنم یاد چیزی افتادم که نباید. با لبخند تلخی گفتم:مادرم درمورد من و تو فهمیده لونا.
با ناباوری نگاهم کرد، ادامه دادم:مهمونی امشب رو ترتیب داد که منو با یکی از اون پسرها آشنا کنه، گفت عشق بین من و تو، بین دوتا دختر، نشونه شیطانه.
صورتم را بین دستانش گرفت و زمزمه کرد:باید چیکار کنم سوفیا؟
لبخند زدم:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا میخواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم.
بین جنگل دویدیم، باد را بین موهایم حس می‌کردم، لونا تمام اولین بارهایم بود. اولین دوستم، اولین باری که احساس زنده بودن کردم، اولین عشقم، اولین بوسه ام. و بعد کنار دریاچه بودیم، بهترین مکان برای گریه کردن، و آنجا بودیم تا بخندیم. تا بین گریه هایمان بخندیم اما من به اندازه کافی غمگین بودم.
درحالی که به آرامی کنار هم می رقصیدیم، صدایی را شنیدم که نباید. زمزمه کردم:سربازها، اونا دارن می‌آن.
انگشت اشاره اش را روی لب‌هایم گذاشت:مهم نیست اگه کنارت بمیرم سوفیا.
سرم را تکان دادم:کنارم نه، با من.
نجوا کردم:منو ببوس لونا.
و آخرین بوسه مان دوشادوش فرشته مرگ بود که فکر می‌کنم حتی او هم به اندازه ما عاشق بود. عاشق دختر یا پسری شده بود که مجبور بود جانش را بگیرد اما او با کسی سخن نمی‌گفت، ما نیز، مایی که تنها گناهمان عاشق شدن بود.