۱۰۵ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

last hope

قدم هاش جوری بودن که انگار خودشو به زحمت روی زمین میکشید. وزن احساساتش، سنگین تر از هرچیز روی شونه هاش افتاده بود و نمیزاشت سرشو بلند کنه. حس میکرد لیاقت اینکه بخواد دنیا رو واضح ببینه نداره. دنیا؟ مگه دنیاییم بود؟

اون پشت بوم سرد و نیمه تاریک فراری دهنده همه بود، و دقیقا برای همین ووسوک فکر میکرد بهترین پناهشه. ووسوکی که حتی برای خودش هم نمونده بود، چه برسه به بقیه.

آخرین خاطره هاش با کسایی که یه روزی کل دنیاش بودن تمام ذهنشو گرفتو زودتر از چیزی که تصورشو میکرد چشماش سوختن. اما دیگه اشکی برای گریه نمونده بود. اون اکیپ فراری طرد شده، فقط همو داشتن.

اولین نفر هیوجونگ بود، خودشو فدا کرد برای گروه، جلوی رگبار تیر وایساد و حتی فرصت نکرد جمله های آخرشو بگه. دوستتون داشتمی زمزمه کردو همه چی تموم شد.

هویی و جینهو بعد از هیوجونگ شکستن. هویی کسی بود که اون ده تارو دور هم جمع کرد. وقتی پلیسا گرفتنش، با چشمای خیس از اشکش گفت:متاسفم که نتونستم کنار هم نگهمون دارم.

جینهو سعی کرد هوییو از دست اون مامور های مشکی پوش نجات بده اما تیر آخر مستقیم توی قفسه سینه ش خورد و قلب کوچیکشو متلاشی کرد. گردنبند نقره ایش، خونی روی زمین افتاد.

شینوون و هونگسوک سعی کردن از کوچیکترا محافظت کنن اما درست وقتی که مطمئن بودن همه چیز بلاخره خوب شده، توی موقعیتی قرار گرفتن که مجبور بودن برن. هونگسوک گردنبند جینهو رو توی دستای چانگکو گذاشتو زیرلب گفت:هیونگ بهمون اعتماد داشت. منم بهت اعتماد دارم. آخرین امیدمون، ازش محافظت کن.

لشکر زامبیا بیشترو بیشتر میشدن. اون مامورای مشکی، دنبال یکی از اون ده نفر بودن، یکی که میتونست همه رو نجات بده. اون با بقیه فرق داشت، اگه میگرفتنش، اگه تحقیقاتیو روش انجام میدادن که شاید فرصت زندگیو از اون پسر کوچولو میگرفت، شاید میتونستن همه رو نجات بدن. یکیو فدای بقیه کن، این همیشه قانون طبیعت بوده. اما شینوون قبل از اینکه به دست یکی از اون زامبیا کشته بشه با صدای بلندی گفت:بقیه مهم نیستن، من نمیزارم تو دست اونا بری، نمیزارم برای یه احتمال کوچیک درد بکشی!

بعدی کینو بود، کینویی که هیچوقت کسی فکر نمیکرد خودشو فدا کنه اما کرد، گردنبند جینهو رو پرت کرد سمتشون و یوتو توی هوا گرفتش. ینان نتونست مردن کینو رو ببینه. قبل از اینکه کشته بشه، خیلی از اون مامورهای مشکی پوش رو هم با خودش کشت.

و فقط ووسوک و یوتو موندن. یوتو وقتی تمام تفنگا سمتشون نشونه رفت خودشو سپر ووسوک کردو قبل از اینکه به بقیه دوستاشون بپیونده چیزیو گفت که مدتها نگفته بود. یوتو ووسوک رو دوست داشت.

و ووسوکی که دوستاش و عشق زندگیش رو از دست داده بود روی پشت بوم وایساده بود و به شهر زیر پاش نگاه میکرد. صدای جیغ مردمی که به دست زامبیا شکار میشدن بیشتر از قبل اذیتش میکرد. ووسوک میتونست،شاید اون احتمال کوچیک، بلاخره جواب میداد. ووسوک کسی بود که داروی اون جماعتو از لحظه تولدش تو وجودش داشت و گذاشت 9 نفر به خاطرش بمیرن، گردنبند جینهو رو بین دستاش فشار میداد. بالا آوردش، روی گردنبند، یه سنگ سرمه ای بود. جینهو همیشه میگفت اونا سرمه این، شفاف، و مرموز. اون گردنبند آخرین چیزی بود که از دوستاش داشت. صدای پای اون مامور هارو میشنید که بالا میومدن. گردنبندو بین دستاش محکم تر گرفت. ووسوک هرچقدرم که رها شده بود، بازم توی اون جمع بود. ووسوک از لحظه اول میدونست قصد اون مامورا نجات بشر نیست، اونا فقط قصد داشتن آدمای مهمی که از بالای برجاشون مردن جمعیتو تماشا میکردنو نجات بدن. ووسوک قرار نبود خودشو تحویل اونا بده. وقتی بلاخره مامور ها تونستن ببیننش، لبخند زد. خودشو به عقب پرت کردو از بالای اون برج بلند سقوط کرد و چقدر لذت بخش بود دیدن اون مامورایی که آخرین امیدشونم از دست داده بودن. ووسوک قبل از اینکه به زمین برخورد کنه، زمزمه کرد:دارم میام پیشتون..منتظرم باشین.

 

 

+ازم نپرسید ایدش چجوری به سرم زد..

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 11 January 22

    everything I wanted

    everything i wanted
    By billie eilish

    Magic Spirit

    با قدمای لرزون جلو رفت. باد لا به لای موهاش میپیچید و باعث میشد احساس سرما کنه، سرما! این حس بهش میگفت هنوز زنده‌ستو عصب هاش پیام میفرستن، این فکر باعث شد لبخند تلخی روی لب هاش شکل بگیره و به این فکر کنه که این آخرین باریه که سردش میشه.
    دستشو به لبه پل تکیه داد و به رودخونه زیر پل که با سرعت رد میشد و انعکاس هلال ماه توش میفتاد نگاه کرد. همیشه آرزو داشت توی آب و درحال غرق شدن بمیره، دلش میخواست نفسای آخرش، آروم آروم پایین رفتن و لحظه ای که چشماش دیگه جز سیاهی نمیبینه رو با تک تک سلول هاش حس کنه، میخواست خودش به دست خودش زندگی رو از قلب کوچیکش که سیاه بود از تمام قضاوت ها و حرفا بگیره.
    چقدر میخواست معطل شه؟ تا کی قرار بود اونجا وایسه و فکرای فلسفی کنه و خاطره های تلخ و تاریکش ذهنشو پر کنن؟ وویونگ تصمیمشو گرفته بود، و قرار نبود چیزی عوضش کنه. وویونگ میخواست بمیره.
    اما خب، بعضی وقتا معجزه ها درست وقتی که فکر میکنی خبری ازشون نمیشه پیدا میشن. درست توی لحظه آخر، دستایی محکم بغلش کردن و عقب کشیدنش. صدای محکمی که وویونگ انتظار نداشت بشنوه زیر گوشش زمزمه کرد:وو، خواهش میکنم..
    وویونگ سرش پایین بودو موهاش صورتشو پوشونده بودن. بلند گفت:ولم کن سان! من دیگه نمیتونم، دیگه تاب زنده موندنو ندارم!
    ناخوداگاه اشکاش ریختن:هیچکس، دیگه هیچکس به من نیاز نداره سان!
    سان هنوز وویونگو توی بغلش گرفته بود، بلند تر از صدای گریه وویونگ گفت:هیچکس وو؟ هیچکس؟
    وویونگ سرشو بالا آورد:خونواده‌م ولم کردن که توی تنهایی بمیرم، تنها دوستم بهم پشت کردو رفت، نفس کشیدنم توی دنیا فقط هدر دادن اکسیژنه سان، همونجوری که اون زن تو چشمام زل زدو گفت یه پسر گناهکار متوهم نمیخواد، ولم کن سان، رفتن من تاثیری روی آبی بودن آسمون نداره!
    سان تونست وویونگ درحال تقلا رو محکم نگه داره، وقتی بلاخره فهمید ول کردنش مشکلی نداره حلقه دستاشو شل تر کرد. محکم شونه های وویونگو گرفت و چرخوندش تا صورت هاشون رو به روی هم قرار بگیره. گفت:کوتاهی منه وو، کوتاهی منه که هیچوقت نتونستم اسم دوست رو برات یدک بکشم، هیچوقت نتونستم بهت بگم مهم نیست گناهکار باشی یا نه، به پای تمام گناهات میمونم، زنده بمون وو، نمیشه برای آدمای مرده دل سوزوند، نمیشه بهشون کمک کرد، اونا اهمیت نمیدن وویونگی خودشو توی رودخونه پرت کرده یا نه، ولی مرده ها هیچوقت نمیتونن داستانشونو بگن، آدما هیچوقت نمیتونن به مرده ها بگن چقدر عاشقشونن، چقدر شیفته حرکاتشونن، مرده ها نمیتونن درمورد قرصای ضد افسردگیشون شوخی کنن، چشمای مرده ها مثل دوتا تیله شفاف نمیدرخشه، کسی برای مرده ها دلسوزی نمیکنه وو، کسی مرده هارو نجات نمیده، ولی زنده هارو چرا!
    وویونگ ساکت به سان خیره بود، سانی که هیچوقت حرف نمیزدو همیشه از گوشه کلاس بهش نگاه میکرد، سانی که وویونگو گیج تر میکرد و فکر کردن بهش از اون قرصا بیشتر بهش احساس شادی میداد. سان ادامه داد:وو، میدونم چی کشیدی، و کاملا درکت میکنم اگه بخوای بری، ولی، صبر کن بشنوی چقدر عاشقتمو بعدش برو،
    وویونگ زمزمه کرد:تو..عاشق منی؟
    سان لبخند زد:هیچوقت جراتشو نداشتم که چیزی بگم.
    وویونگ خنده آرومی کرد، احتمالا تاثیر قرصا بود. گفت:پا به پای گناهمون میمونی سان؟
    سان به چشمای وویونگ نگاه کرد. حرفاشون از چشماشون خونده میشد. زیرلب گفت:میمونم.

     

    +خاص ترین ایده ایه که تا به حال نوشتم! دوستش دارم~

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۰ ]
    • Lynn -
    • Sunday 9 January 22

    آرکی تایپ ها-پارت دوم

    آیلین تشریف آورد با پارت دوم کهن الگو ها، تایپای این سری خیلی مود تر از پارت قبلنxD

    اگه پارت اولو نخوندین کلیک کنین

    زیاد حرف نمیزنم برین ادامه~

  • ۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴۳ ]
    • Lynn -
    • Saturday 8 January 22

    آرکی تایپ ها-پارت اول

    خیلی وقته برای پستام سلام نکردم..سلام!

    همونجوری که از عنوان مشخصه، این پست درمورد آرکی تایپ یا الگوهای کهنه. آرکیتایپا بیشتر به رفتار آدما توی روابطشون ربط داره ولی اخلاقای روزمره شون رو هم شامل میشه. تایپ ها از روی خدایان یونان برداشته شدن و به واقعیت اونا هم مرتبط هستن=)

    از اونجایی که واقعا زیادن توی دوتا پارت براتون دونه دونه شو توضیح میدمD: و اینکه آها منبعم چنل سایه پروف ـه و چیزایی که از حرفای سایه فهمیدمو دارم توضیح میدم براتون*-*

    بریم ادامه:>

  • ۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴۳ ]
    • Lynn -
    • Saturday 8 January 22

    پیام های فرستاده نشده

    shower of rain
    universe:the black hell
    By pentagon

    Magic Spirit

    دستشو روی صورتش کشید، پایین آورد و با دیدن خیسیش لبخند محوی زد که بود و نبودش فرقی نداشت. قفل گوشیش رو باز کرد و به صفحه چتش با اون برای چندمین بار توی دقیقه های گذشته خیره شد.
    کیبوردش رو بالا آورد.
    “هویی، میخوام یه چیزی بهت بگم”
    پاکش کرد.
    “حرف بزنیم؟”
    پاکش کرد.
    “دلم برات تنگ شده”
    پاکش کرد.
    “اگه بهت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟”
    پاکش کرد. زیرلب گفت:فقط بگو و بفرستش.
    “هویی، من بهت نیاز دارم”
    “هویی، چجوری نبودنت اینجوری قلبمو به آتیش می‌کشه؟”
    “هویی، میدونم که شاید همه چیو خراب کنم.”
    “هویی، من دوستت دارم.”
    پاکش کرد. دوباره نوشت و پاکش کرد. بغض دوباره گلوشو گرفت.
    “دلم برات تنگ شده عوضی، کجای دنیا باید پیدات کنم؟”
    پاکش کرد.
    “بهت نیاز دارم، به حس کردن نفسات نیاز دارم، به حرفای آرامش بخشت نیاز دارم، هویی، کجایی؟”
    پاکش کرد.
    “میدونم که هیچوقت نمیتونم بهت بگم چقدر عاشقتم، میترسم هویی، میترسم از دستت بدم، میترسم همین بودن کوتاهت برام رویا شه و نمیدونی هویی، نمیدونی که نفس کشیدن بدون تو چقدر دردناکه.”
    پاکش کرد و هق هقش دوباره شروع شد. دلش میخواست شهامتشو داشته باشه که یه روز همه چیو بگه و دیگه نگران نباشه.
    به صفحه گوشیش نگاه کرد و حتی از زیر پرده تار اشک اون کلمه ایز تایپینگ کوچولو رو زیر اسم هویی دید.
    “جینهو، دلم برات تنگ شده.”
    “جینهو، تایپ میکنم و از اول مینویسم و نمیدونم چی باید بگم.”
    کیبوردشو دوباره بالا آورد.
    “فقط بهم بگو.”
    پیام بعدی غافلگیرش کرد.
    “در خونتو باز کن.”
    از جاش بلند شدو سمت در رفت. چند ثانیه بعد، خودشو توی بغل هویی رها کرده بود. باورش نمیشد واقعیه. واقعیه؟ رویا نیست؟ هویی‌ای که چندین ماه کسی نمیدونست کجاست، الان دستاشو دور کمرش حلقه کرده بود و صدای ضربان قلبش به گوش جینهویی میرسید که دلتنگ شنیدن یک کلمه با صدای هویی بود؟
    نفس عمیقی کشید. زمزمه کرد:عطرت هنوزم همونه.
    هویی سرشو تکون داد:میخوای حرفمو بشنوی؟
    جینهو از بغل هویی دل کند، با چشمای خیسش نگاهش کردو از همون چشما میشد انتظارشو خوند. هویی زمزمه کرد:دیگه خبری از نوشتنو پاک کردن نیست.
    با صدای بلند تری ادامه داد:رفتم جینهو، رفتم چون میدونستم موندنم به دوستامون، به خونوادم و از همه بیشتر، به تو آسیب میزنه. رفتم چون نمیخواستم حرفایی بزنم که باعث شم اتفاقی براتون بیفته، رفتم چون فکر میکردم نبودنم کنار تو باعث میشه یادم بره چقدر توی ذهنم میریو میای.
    گفت:جینهو، فرشته نجات زندگی هویی، من دوستت دارم، دوستت دارم، و میترسم که چقدر دوستت دارم چون گفتنش میتونه دوستی عمیقمونو جوری بهم بریزه که نشه تیکه های شکستشو بهم چسبوند.
    جینهو لبخند زد. برای اولین بار از وقتی هویی رفته بود چشماشم خندیدن. برق زدن ولی نه به خاطر اشکایی که قبل از اون روتین هر روزش بودن. گفت:جای تمام وقتایی که نوشتم و پاک کردم و نوشتم و پاک کردم دوستت دارم هویی. منم همینطور، منم همینطور، حتی بیشتر.

     

    +ازش خوشم نمیاد. مهم نیس چی بهم بگین که میزنمتو این حرفا ازش حس خوبی نمیگیرم. انی وی..آی هوپ یو لایک ایت~

    ++نو وان تیک یو دون، نوا نایه پرامیس~

    +++خیلی خوشحالم که تحملم میکنین*-*

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۲ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 5 January 22

    mon Amy

    11:11
    By taehyeon(snsd)

    Magic Spirit

    شاهزاده نگاه سریعی به دوطرف انداخت و با مطمئن شدن از اینکه کسی نگاهش نمیکنه سریع بیرون رفت. سمت اسب سیاهش رفتو بعد از نوازش کردنش سوارش شد و بعد با نهایت سرعت به بیرون قصر حرکت کرد. به هر حال، جیم شدناش از تمرین و شیطنتای یهوییش برای تمام ساکنین اون عمارت منظم عادی شده بودو کسی حس نمیکرد یه جای کار می لنگه. شاهزاده با لباسای تمام سفیدش جلوی چشم نگهبانا بیرون میرفت و هیچکس نمیدیدش. به دروازه مخفی زنگ زده ای رسید که هنوز هم شکوه خودشو داشت. از اسبش پیاده شدو افسار رو به دستش گرفتو دروازه رو باز کرد. نفس عمیقی کشید تا عطر شکوفه های گیلاسش رو به سینه ش ببره. خرگوش کوچولوی آبی رنگش که از ملکه بیشتر براش مادری کرده بود این راه مخفیو براش ساخته بود، و شاهزاده سفید هربار که فرار میکرد به اونجا پناه میاورد. اما اون روز دلیل دیگه ای برای پیچوندن آدمای منظم و قانونمند عمارت داشت، دختر آبیش بین لوندرا نشسته بودو آروم نوازششون میکرد. شاهزاده جلو رفت و صداش کرد، دختر آبی چرخید سمتش. هردوشون لبخند زدن. شاهزاده برای خوشحال کردن اون دختر اونم توی روزی که سالها قبلش به دنیا اومده بود هرکاری میکرد، حتی ناپدید شدن از جلوی چشمای پادشاه.

    ---

    آهنگ 11:11 ته یون رو پلی کردو سمت آشپزخونه رفت تا برای خودش یه لیوان نسکافه درست کنه. درحالی که دستای همیشه سردشو داغی لیوانش گرم میکرد پشت میزش نشست و لپتاپشو باز کرد. جرعه ای از اون مایع دلچسب نوشید و شروع به تایپ کردن داستانی کرد که احتمالا توی دنیای موازیشون اتفاق افتاده بود، داستانی که شاهزاده سفید و دختر آبی ایو داشت که تا ابد باهم میموندن.

    ---

    تولدت مبارک فرشته کوچولو:) مونلایتم، آرزوی روزای خوبیو برات دارم که بتونی از ته دلت بخندی جوری که صدات به گوش آسمونم برسه، شاهزاده همیشه اینجاست برای تو~

    +به ساعت انتشار پست دقت کنین:>

    ++آهنگ اول پست اولین آهنگیه که از ته یون شنیدم، اون موقع هنوز درست حسابی اسم خودمو سوان نزاشته بودمو میخواستم سولوهاشو گوش بدمو اول همه 11:11 رو گوش دادم...خیلی قشنگه:")

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Monday 3 January 22

    و من عاشقتم..

    از دور میبینمت که با بقیه حرف میزنی و می‌خندی، خنده هات خیلی قشنگن، چشمات برق میزنن و از ته دل لبخند میزنی، با هربار که میخندی بیشتر از قبل دلم میخواد تنها موسیقی زندگیم صداشون باشه. منو میبینی و با هیجان صدام میکنی. اسمم، وقتی با صدای تو و جوری که کلمه ها رو ادا میکنی میشنومش عاشقش میشم، ازت خواسته بودم با اسم مستعاری که به بقیه گفتم صدام نکنی و قبول کردی و منو مست شنیدن اسمم با صدای خودت کردی، میرم پیشتون، دستاتو میندازی دور گردنم، دستات خود جادوئن، لمس شدن توسطشون ستاره هارو برام میاره، موهای بلند مشکی رنگت زیر نور برق میزننو مثل یه اقیانوس مشکی منو تو خودشون غرق میکنن، چتریات توی صورتت پخش شده، آروم کنار میزنمشون تا چشماتو ببینم، اون چشمای سبز جادویی که باعث میشن آرزو کنم همیشه بهم خیره باشن اما نیستن، دوباره میخندی و ازم میخوای بهمشون نریزم، جلوت بی دفاع ترینم، مثل گربه ای که چشمش رو به زیبایی شیر دوخته و ازش چشم برنمیداره، به همه میگی دوست بودن با من براش افتخاره و قلبم فشرده میشه، دوست، آره، این جوریه که تو منو میبینی، ولی تو برای من مخاطب تمام نوشته های عاشقانه و نامه های سرشار از دوستت دارم های هرگز فرستاده نشده می، میپرسی چجوری میتونم انقدر زیبا عشقو به تصویر بکشم، دلم میخواد جواب بدم منتظر تو بودن خود عشقه، دلم میخواد بگم چشمای تو ایمان منه و حرفات دینم و خودت خدای من روی زمین اما فقط لبخند میزنم و از تخیل میگم، میگی نوشته هام برات دنیای زیبایین و میخوام از تویی که الهام و وجود تک تکشون بودی بگم اما چیزی نمیگم، من فقط دختری بودم که یه عشق ممنوعه داشت، دستامو میگیری و مجبورم میکنی تا باهات برقصم، آرزو میکنم کسی بودم که بتونه برات کامل باشه اما نیستم، من فقط دختریم که عشق دوست صمیمیش دیوونه ش کرده، چشمات، چشمات پر از حرفای ناگفته ان، صدات زیبا ترین ملودی دنیای منه، و تمام وجودت باورمه، اما ما طرد میشیم زیبای پرستیدنی، اما من تاب ندارم دور از مخاطب حرفات قرار گرفتن بمونم آمور من، میترسم از چشمات سقوط کنم و میدونم که واقعی شدن اگر هام بلندم نمیکنه، از جادوی سبز چشمات میفتمو دیگه بلند نمیشم، من تماما محو توام و این ترسناکه عزیزکم، تو کسیو میخوای که برات بجنگه و من آدمش نیستم مروارید سفیدم، کس دیگه ای تورو به دست میاره و کسی به دختر کوچولویی که با نوشتن عشق و ایمانش زنده مونده توجه نمیکنه، میپرسی به چی فکر میکنم، هیچی آرومی میگمو باهات میرقصم، و هر روزی که با تو سپری شه هیچوقت تموم نمیشه جادوی من، خدای کوچکم، پرسیدنی ترین عشق دنیا، دوستت دارم:)

     

    +درسته که داستانه اما بخش هاییش حس واقعی خودمه..

    ++یه غم عجیبی داره..نه؟..

    +++تازگی زیاد تر از قبل مینویسم، چون زیاد شرایطم اوکی نیست، ممنونم که میخونیدشون~

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۷ ]
    • Lynn -
    • Sunday 2 January 22

    my bloody Rose

    gone

    By rose

    Magic Spirit

    خم شد روی سینک دستشوییش و سرفه های شدید تری کرد که صداش توی کل خونه ش اکو شد. از لای پلکای نیمه بازش تونست نقاشی خون روی سنگ سفید رو ببینه، پوزخند زد. دستاش میلرزیدنو مطمئن بود بیشتر از این وزنشو نگه نمیدارن. نفس هاش تند تر شده بودن، حس میکرد با هربار تنفس تمام اکسیژن توی ریه هاش رو بیرون میفرسته. نفس عمیقی کشید و چشماشو تا ته باز کرد. روی کاسه سینک دستشوییش علاوه بر خون، غنچه های سفید و صورتی هم دیده میشدن. پوزخندش عمیق تر شد و شیر آب رو باز کرد. خم شد و سرشو کامل زیر آب گرفت. صورتشو با حوله خشک کرد و با قدم های لرزونش از دستشویی بیرون رفت. نشست روی مبل سفید رنگ پذیراییش و دستشو دراز کرد تا قوطی قرص های آرام بخشش رو برداره. قبل از اینکه بخواد درش رو باز کنه صدای نوتیف گوشیش بلند شد. برش داشت و اسم کسی که پیام داده بود رو خوند. لبخند محوی زد و پیام رو باز کرد:صبح بخیر! قوی باش، برای امروزم انرژی مثبت من همراهته.

    چی باید میگفت؟ اعتراف به اینکه سونگهوا، کسی که هر روز و هر شب براش پیام صبح بخیر و شب بخیر میفرستاد خودش دلیل حال بدشه؟ هونگجونگی که میدونست سونگهوا و تمام انرژی و اهمیت دادن هاش به خاطر اینه که دوست خودشو توی شرایط بد میبینه نمیتونست اونطور که باید حس خوب پیام های تنها کسی که عاشقش بود رو دریافت کنه. با یه صبح تو هم بخیر جوابشو داد و از جاش بلند شد. دید چشماش تار تر از قبل شده بود و حدس میزد دیگه نتونه مثل قبل از توانایی های مخصوصش استفاده کنه. امتحانش ضرری نداشت، دایره سفید توی چشمای آبی روشنش درخشید و چند دقیقه بعد زنگ در خونش به صدا در اومد. رفت سمت در و بازش کرد. سان و وویونگ با چهره های امیدوارانه شون منتظر بودن که به داخل دعوت شن. هونگجونگ لبخند محوی زد و گفت:من فقط از سان خواستم که بیاد، ولی طبق معمول شمادوتا بهم وصلین. بیاید تو.

    وویونگ خندید:هنوز کنترل ذهنمون رو دستت داری، عاشق بودن روی ماهیت وجودت تاثیر نمیزاره!

    هونگ درو بست و جواب داد:دید چشمام تار تر از قبل شده. احتمالا سان هم توی مدتی که به ذهنش وصل شدم برای تلپاتی متوجه شد چه اتفاقی میفته.

    سان اما بی توجه گفت:هیونگ، بازم رفتی سراغ قرص؟ باور کن اونا فقط توهم آروم بودنو برات میسازن!

    هونگجونگ حرفی نزد. سان ادامه داد:باید بهش بگی هیونگ.

    وویونگ بعد از غر زدن درمورد سرد بودن خونه هونگجونگ، سمت شومینه رفت و درکمتر از چند ثانیه شعله هاییو برای گرم کردن خونه روشن کرد. وقتی سه تایی دور هم نشستن، هونگجونگ بدون مقدمه گفت:دیگه خبری از گلبرگ نیست،به غنچه و گل های کامل رسیدم.

    ترس توی چشمای وویونگ و سان درخشید. هونگ ادامه داد:درد داره سان، خیلی بیشتر از قبل.

    دوباره سرفه کرد. دستشو جلوی دهنش گرفت اما خون از لای انگشتاش سرازیر شد. وویونگ و سان هردوشون رز صورتی رنگی که آغشته به خون بود رو دیدن. سان با قاطعیت گفت:سه راه داری هیونگ، یا بهش بگی و امیدوار باشی که اونم دوستت داشته باشه، یا هیچی نگی و بزاری اون گل شیطانی تمام ریه هات رو از بین ببره، یا با جراحی موافقت کنیو بزاری از شرشون خلاصت کنیم.

    سان برخلاف وویونگ، هونگجونگ و سونگهوا توانایی خاصی نداشت، به جاش از هوشش برای تحقیق درمورد بیماری های درمان ناپذیر استفاده میکرد، مثل اونی که دوستش بهش دچار بود، هاناهاکی.

    هونگجونگ لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین:نمیتونم جراحی کنم سان، انتظار داری بیخیال همه اون لحظه ها و خاطره ها بشم؟

    با صدای بلند تری ادامه داد:انتظار داری بیخیال وقتایی بشم که خنده هام واقعی بودن؟ انتظار داری تمام وقتایی که با سونگهوا بودمو فراموش کنم سان؟ اینو ازم میخوای؟

    سرشو بالا آورد، چشمای یخیش به خاطر قطره های اشک زیر نور برق میزدن. گفت:نمیتونم بهش بگم، تو خودت حاضری تا آخر عمرت عذاب وجدان مردن یکیو تحمل کنی وقتی میدونی اون عاشقته و حس تو بهش چیزی جز یه دوست عادی نیستو هیچکاری نمیتونی براش بکنی؟

    دست خونیشو به صورتش کشید، قطره های اشک که حالا سرازیر شده بودن روی صورتش پخشش کردن. زمزمه کرد:ترجیح میدم برم سان، و متاسف باشم که چرا عاشق بهترین دوستم شدم.

    وویونگ بلند گفت:نمیتونم ببینم تو اینجوری درد میکشیو اون انقدر راحت و سرحاله!

    از شدت عصبانیت میلرزید. سرشو بالا آورد. سرخی چشماش شدید تر شده بود. دستاشو مشت کرد:برام مهم نیست عذاب وجدان بگیره یا چی، اون باید بفهمه تورو به چه روزی انداخته!

    سان سریع روی زمین و کنار وویونگ نشستو دستشو گرفت:آروم باش وو، هرچیم که باشه دوستش داره!

    هونگجونگ چند تا سرفه دیگه کرد. غنچه ها و گل های دیگه ای روی پاهاش افتادن. با صدای ضعیفی گفت:میدونم که دارم میرم، میخوام ببینمش.

    وویونگ چرخیدو به سان گفت:بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا.

    سونگهوا کسی بود که میتونست تلپورت کنه و جلوی در خونه هونگجونگ ضاهر بشه. یک دقیقه بعد، زنگ در رو فشرد. سان درو باز کرد و با سردی بهش گفت بره توی اتاق نشیمن. سونگهوا با دیدن هونگجونگ توی اون وضعیت با نهایت سرعت سمتش رفتو دستاشو گرفت. وویونگ عقب رفتو کنار سان وایساد. دستای سونگهوا هم خونی شده بودن. صورتشو گرفت و با ترس پرسید:هاناهاکی؟..پس، هاناهاکی بود؟

    هونگجونگ از هروقت دیگه ای به سونگهوا نزدیک تر بود و حتی نمیتونست واضح چهره کسی که قلبشو دزده بود رو ببینه، چشماش پر از اشک بودن. تا آخرین جایی که توانش اجازه میداد بلند گفت:بهم گوش بده سونگ!

    سونگهوا ساکت شد و مستقیم به هونگجونگ نگاه کرد، هونگجونگ زمزمه کرد:من،نمیدونم، متاسفم، مراقب خودت باش، من، من تا آخرین لحظه زندگیم عاشقت بودم پارک سونگهوا.

    برق از چشمای آبی رنگش رفت. سونگهوا شوکه بودو بیشتر از هر آدم دیگه ای پشیمون. قبل از اینکه هق هقش شروع بشه توی گوش هونگجونگ نجوا کرد:چرا پیشم نموندی تا بهت بگم، منم همینطور، رز خونی من.

    و این غمگینه که آخرین جمله های هردوشون، اعتراف به عشقشون بود.

     

    +اولین بارمه با موضوع هاناهاکی مینویسم، فکر نکنم خیلی خوب شده باشه ولی بهش عشق بورزین، باشه؟~

  • ۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۶ ]
    • Lynn -
    • Saturday 1 January 22

    No Bailes Sola

    No bailes sola

    By danna paola

    Magic Spirit

    از دور به سالن بزرگی که به زیبا ترین شکل ممکن آراسته شده بود نگاه کرد. روی یکی از مبل های اطراف سالن نشسته بود و گیلاس شامپاینش رو توی دستاش میچرخوند. همیشه سعی میکرد زیاد جلب توجه نکنه تا بتونه راحت تر به آنالیز کردن اطرافش بپردازه اما حتی وجود داشتنش هم سر ها رو به سمتش خم میکردو کلمه های آدمارو میشنید:خدای من، اون لی فلیکسه؟ پسر وزیر؟

    اون روز اما همه چی فرق میکرد، کمتر کسی به فلیکس نگاه میکرد. و صد البته اون پسر از این بابت ناراحت نبود. جرعه ای از اون مایع مرواریدی نوشید و بعد بلاخره کسی که دنبالش بود رو پیدا کرد. با دیدنش لبخندی روی لب هاش نشستو از جاش بلند شد. لیوان باریک رو توی سینی یکی از خدمتکارا که سمتش اومده بود گذاشتو دستاشو توی جیب شلوار مشکیش فرو بردو به سمت کسی که دیده بود حرکت کرد، شاهزاده جوون کشورش که کل این جشن به افتخار اون برگذار شده بود.

    شاهزاده موهای مشکی رنگ تقریبا بلندی داشت و نیم تاج طلایی رنگ بی نهایت زیبا روشون جلوه میکرد و زیر نور چلچراغ میدرخشید. فلیکس بعد از نزدیک تر شدن به شاهزاده لبخندش عمیق تر شد و با زمزمه ای که فقط به گوش اون پسر میرسید گفت:قصد نداری برقصی هیون؟

    شاهزاده برگشت و دیدن فلیکس برقی رو توی چشماش پدید آورد. جوابش رو مثل خودش با زمزمه داد:مگه خودت نبودی که بهم گفتی تنها نرقصم؟

    فلیکس سرشو پایین انداختو آروم خندید. دوباره به چشمای نافذ هیونجین نگاه کرد و یه قدم جلو تر رفت، الان دیگه برای خیره شدن توی اون دوتا تیله مشکی که مثل اقیانوس فلیکسو توی خودشون غرق میکردن باید بالا رو نگاه میکرد. نجواکنان گفت:نو بایله سولا(تنها نرقص).

    هیونجین دستای ظریف فلیکس رو گرفت و چند قدم عقب تر رفت. محترمانه سرشو خم کرد:با من میرقصی می آمور؟

    فلیکس با لبخند محوی تایید کرد. وقتی اون دونفر وسط سالن رفتن، کم کم تمام توجه ها به سمتشون رفت. هیونجین و فلیکس طوری بهم نگاه میکردن که تمام حرفای ناگفته شون از پشت سیاهی چشماشون خونده میشد. فلیکس زیرلب گفت:فردا تمام روزنامه ها پر از شایعه باهم بودنمون میشه،

    شاهزاده لبخند زد و جواب داد:میخوای شایعه رو تبدیل به واقعیت کنیم؟

    فلیکس کنجکاو نگاهش کرد. هیونجین خم شد و توی گوشش نجوا کرد:اجازه میدی ببوسمت می آمور؟

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴۷ ]
    • Lynn -
    • Sunday 26 December 21

    پونزده سالگی

    یادمه تولد پارسالم برا خودم یه چک لیست 16 تایی درست کردم و یه جورایی هدفای کوچیکی بودن برای رسیدن بهشون توی سال بعد

    مورد اول نوشتن داستانی بالای 40 صفحه بود که با اولدر و دالیا انجام شد~

    مورد دوم حذف کردن آدمای سمی اطرافم بود که انجام شد~

    مورد سوم بیشتر درس خوندن بود که نمیدونم انجام شده یا نه اما امیدوارم پیشرفت کرده باشم~

    مورد چهارم شناختن گروهای بیشتر بود که اونم انجام شد~

    مورد پنجم زدن ترنم و پرسون بود که متاسفانه هنوز انجام نشدهxD

    مورد شیشم تنهایی شهرکتاب رفتن بود که هنوز انجام نشده~

    ده تا مورد بعدی رو نمیگم که خیلی طولانی نشه ولی از بین همشون فقط 4 تاش انجام نشد:>

    اگه ازم بپرسین توی 14 سالگی بهم خوش گذشت یا نه، باید بگم الان حس میکنم بهترین سال عمرمو گذروندم.

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۷ ]
    • Lynn -
    • Monday 20 December 21
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~