shower of rain
universe:the black hell
By pentagon

Magic Spirit

دستشو روی صورتش کشید، پایین آورد و با دیدن خیسیش لبخند محوی زد که بود و نبودش فرقی نداشت. قفل گوشیش رو باز کرد و به صفحه چتش با اون برای چندمین بار توی دقیقه های گذشته خیره شد.
کیبوردش رو بالا آورد.
“هویی، میخوام یه چیزی بهت بگم”
پاکش کرد.
“حرف بزنیم؟”
پاکش کرد.
“دلم برات تنگ شده”
پاکش کرد.
“اگه بهت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟”
پاکش کرد. زیرلب گفت:فقط بگو و بفرستش.
“هویی، من بهت نیاز دارم”
“هویی، چجوری نبودنت اینجوری قلبمو به آتیش می‌کشه؟”
“هویی، میدونم که شاید همه چیو خراب کنم.”
“هویی، من دوستت دارم.”
پاکش کرد. دوباره نوشت و پاکش کرد. بغض دوباره گلوشو گرفت.
“دلم برات تنگ شده عوضی، کجای دنیا باید پیدات کنم؟”
پاکش کرد.
“بهت نیاز دارم، به حس کردن نفسات نیاز دارم، به حرفای آرامش بخشت نیاز دارم، هویی، کجایی؟”
پاکش کرد.
“میدونم که هیچوقت نمیتونم بهت بگم چقدر عاشقتم، میترسم هویی، میترسم از دستت بدم، میترسم همین بودن کوتاهت برام رویا شه و نمیدونی هویی، نمیدونی که نفس کشیدن بدون تو چقدر دردناکه.”
پاکش کرد و هق هقش دوباره شروع شد. دلش میخواست شهامتشو داشته باشه که یه روز همه چیو بگه و دیگه نگران نباشه.
به صفحه گوشیش نگاه کرد و حتی از زیر پرده تار اشک اون کلمه ایز تایپینگ کوچولو رو زیر اسم هویی دید.
“جینهو، دلم برات تنگ شده.”
“جینهو، تایپ میکنم و از اول مینویسم و نمیدونم چی باید بگم.”
کیبوردشو دوباره بالا آورد.
“فقط بهم بگو.”
پیام بعدی غافلگیرش کرد.
“در خونتو باز کن.”
از جاش بلند شدو سمت در رفت. چند ثانیه بعد، خودشو توی بغل هویی رها کرده بود. باورش نمیشد واقعیه. واقعیه؟ رویا نیست؟ هویی‌ای که چندین ماه کسی نمیدونست کجاست، الان دستاشو دور کمرش حلقه کرده بود و صدای ضربان قلبش به گوش جینهویی میرسید که دلتنگ شنیدن یک کلمه با صدای هویی بود؟
نفس عمیقی کشید. زمزمه کرد:عطرت هنوزم همونه.
هویی سرشو تکون داد:میخوای حرفمو بشنوی؟
جینهو از بغل هویی دل کند، با چشمای خیسش نگاهش کردو از همون چشما میشد انتظارشو خوند. هویی زمزمه کرد:دیگه خبری از نوشتنو پاک کردن نیست.
با صدای بلند تری ادامه داد:رفتم جینهو، رفتم چون میدونستم موندنم به دوستامون، به خونوادم و از همه بیشتر، به تو آسیب میزنه. رفتم چون نمیخواستم حرفایی بزنم که باعث شم اتفاقی براتون بیفته، رفتم چون فکر میکردم نبودنم کنار تو باعث میشه یادم بره چقدر توی ذهنم میریو میای.
گفت:جینهو، فرشته نجات زندگی هویی، من دوستت دارم، دوستت دارم، و میترسم که چقدر دوستت دارم چون گفتنش میتونه دوستی عمیقمونو جوری بهم بریزه که نشه تیکه های شکستشو بهم چسبوند.
جینهو لبخند زد. برای اولین بار از وقتی هویی رفته بود چشماشم خندیدن. برق زدن ولی نه به خاطر اشکایی که قبل از اون روتین هر روزش بودن. گفت:جای تمام وقتایی که نوشتم و پاک کردم و نوشتم و پاک کردم دوستت دارم هویی. منم همینطور، منم همینطور، حتی بیشتر.

 

+ازش خوشم نمیاد. مهم نیس چی بهم بگین که میزنمتو این حرفا ازش حس خوبی نمیگیرم. انی وی..آی هوپ یو لایک ایت~

++نو وان تیک یو دون، نوا نایه پرامیس~

+++خیلی خوشحالم که تحملم میکنین*-*