۱۰۸ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

my bloody Rose

gone

By rose

Magic Spirit

خم شد روی سینک دستشوییش و سرفه های شدید تری کرد که صداش توی کل خونه ش اکو شد. از لای پلکای نیمه بازش تونست نقاشی خون روی سنگ سفید رو ببینه، پوزخند زد. دستاش میلرزیدنو مطمئن بود بیشتر از این وزنشو نگه نمیدارن. نفس هاش تند تر شده بودن، حس میکرد با هربار تنفس تمام اکسیژن توی ریه هاش رو بیرون میفرسته. نفس عمیقی کشید و چشماشو تا ته باز کرد. روی کاسه سینک دستشوییش علاوه بر خون، غنچه های سفید و صورتی هم دیده میشدن. پوزخندش عمیق تر شد و شیر آب رو باز کرد. خم شد و سرشو کامل زیر آب گرفت. صورتشو با حوله خشک کرد و با قدم های لرزونش از دستشویی بیرون رفت. نشست روی مبل سفید رنگ پذیراییش و دستشو دراز کرد تا قوطی قرص های آرام بخشش رو برداره. قبل از اینکه بخواد درش رو باز کنه صدای نوتیف گوشیش بلند شد. برش داشت و اسم کسی که پیام داده بود رو خوند. لبخند محوی زد و پیام رو باز کرد:صبح بخیر! قوی باش، برای امروزم انرژی مثبت من همراهته.

چی باید میگفت؟ اعتراف به اینکه سونگهوا، کسی که هر روز و هر شب براش پیام صبح بخیر و شب بخیر میفرستاد خودش دلیل حال بدشه؟ هونگجونگی که میدونست سونگهوا و تمام انرژی و اهمیت دادن هاش به خاطر اینه که دوست خودشو توی شرایط بد میبینه نمیتونست اونطور که باید حس خوب پیام های تنها کسی که عاشقش بود رو دریافت کنه. با یه صبح تو هم بخیر جوابشو داد و از جاش بلند شد. دید چشماش تار تر از قبل شده بود و حدس میزد دیگه نتونه مثل قبل از توانایی های مخصوصش استفاده کنه. امتحانش ضرری نداشت، دایره سفید توی چشمای آبی روشنش درخشید و چند دقیقه بعد زنگ در خونش به صدا در اومد. رفت سمت در و بازش کرد. سان و وویونگ با چهره های امیدوارانه شون منتظر بودن که به داخل دعوت شن. هونگجونگ لبخند محوی زد و گفت:من فقط از سان خواستم که بیاد، ولی طبق معمول شمادوتا بهم وصلین. بیاید تو.

وویونگ خندید:هنوز کنترل ذهنمون رو دستت داری، عاشق بودن روی ماهیت وجودت تاثیر نمیزاره!

هونگ درو بست و جواب داد:دید چشمام تار تر از قبل شده. احتمالا سان هم توی مدتی که به ذهنش وصل شدم برای تلپاتی متوجه شد چه اتفاقی میفته.

سان اما بی توجه گفت:هیونگ، بازم رفتی سراغ قرص؟ باور کن اونا فقط توهم آروم بودنو برات میسازن!

هونگجونگ حرفی نزد. سان ادامه داد:باید بهش بگی هیونگ.

وویونگ بعد از غر زدن درمورد سرد بودن خونه هونگجونگ، سمت شومینه رفت و درکمتر از چند ثانیه شعله هاییو برای گرم کردن خونه روشن کرد. وقتی سه تایی دور هم نشستن، هونگجونگ بدون مقدمه گفت:دیگه خبری از گلبرگ نیست،به غنچه و گل های کامل رسیدم.

ترس توی چشمای وویونگ و سان درخشید. هونگ ادامه داد:درد داره سان، خیلی بیشتر از قبل.

دوباره سرفه کرد. دستشو جلوی دهنش گرفت اما خون از لای انگشتاش سرازیر شد. وویونگ و سان هردوشون رز صورتی رنگی که آغشته به خون بود رو دیدن. سان با قاطعیت گفت:سه راه داری هیونگ، یا بهش بگی و امیدوار باشی که اونم دوستت داشته باشه، یا هیچی نگی و بزاری اون گل شیطانی تمام ریه هات رو از بین ببره، یا با جراحی موافقت کنیو بزاری از شرشون خلاصت کنیم.

سان برخلاف وویونگ، هونگجونگ و سونگهوا توانایی خاصی نداشت، به جاش از هوشش برای تحقیق درمورد بیماری های درمان ناپذیر استفاده میکرد، مثل اونی که دوستش بهش دچار بود، هاناهاکی.

هونگجونگ لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین:نمیتونم جراحی کنم سان، انتظار داری بیخیال همه اون لحظه ها و خاطره ها بشم؟

با صدای بلند تری ادامه داد:انتظار داری بیخیال وقتایی بشم که خنده هام واقعی بودن؟ انتظار داری تمام وقتایی که با سونگهوا بودمو فراموش کنم سان؟ اینو ازم میخوای؟

سرشو بالا آورد، چشمای یخیش به خاطر قطره های اشک زیر نور برق میزدن. گفت:نمیتونم بهش بگم، تو خودت حاضری تا آخر عمرت عذاب وجدان مردن یکیو تحمل کنی وقتی میدونی اون عاشقته و حس تو بهش چیزی جز یه دوست عادی نیستو هیچکاری نمیتونی براش بکنی؟

دست خونیشو به صورتش کشید، قطره های اشک که حالا سرازیر شده بودن روی صورتش پخشش کردن. زمزمه کرد:ترجیح میدم برم سان، و متاسف باشم که چرا عاشق بهترین دوستم شدم.

وویونگ بلند گفت:نمیتونم ببینم تو اینجوری درد میکشیو اون انقدر راحت و سرحاله!

از شدت عصبانیت میلرزید. سرشو بالا آورد. سرخی چشماش شدید تر شده بود. دستاشو مشت کرد:برام مهم نیست عذاب وجدان بگیره یا چی، اون باید بفهمه تورو به چه روزی انداخته!

سان سریع روی زمین و کنار وویونگ نشستو دستشو گرفت:آروم باش وو، هرچیم که باشه دوستش داره!

هونگجونگ چند تا سرفه دیگه کرد. غنچه ها و گل های دیگه ای روی پاهاش افتادن. با صدای ضعیفی گفت:میدونم که دارم میرم، میخوام ببینمش.

وویونگ چرخیدو به سان گفت:بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا.

سونگهوا کسی بود که میتونست تلپورت کنه و جلوی در خونه هونگجونگ ضاهر بشه. یک دقیقه بعد، زنگ در رو فشرد. سان درو باز کرد و با سردی بهش گفت بره توی اتاق نشیمن. سونگهوا با دیدن هونگجونگ توی اون وضعیت با نهایت سرعت سمتش رفتو دستاشو گرفت. وویونگ عقب رفتو کنار سان وایساد. دستای سونگهوا هم خونی شده بودن. صورتشو گرفت و با ترس پرسید:هاناهاکی؟..پس، هاناهاکی بود؟

هونگجونگ از هروقت دیگه ای به سونگهوا نزدیک تر بود و حتی نمیتونست واضح چهره کسی که قلبشو دزده بود رو ببینه، چشماش پر از اشک بودن. تا آخرین جایی که توانش اجازه میداد بلند گفت:بهم گوش بده سونگ!

سونگهوا ساکت شد و مستقیم به هونگجونگ نگاه کرد، هونگجونگ زمزمه کرد:من،نمیدونم، متاسفم، مراقب خودت باش، من، من تا آخرین لحظه زندگیم عاشقت بودم پارک سونگهوا.

برق از چشمای آبی رنگش رفت. سونگهوا شوکه بودو بیشتر از هر آدم دیگه ای پشیمون. قبل از اینکه هق هقش شروع بشه توی گوش هونگجونگ نجوا کرد:چرا پیشم نموندی تا بهت بگم، منم همینطور، رز خونی من.

و این غمگینه که آخرین جمله های هردوشون، اعتراف به عشقشون بود.

 

+اولین بارمه با موضوع هاناهاکی مینویسم، فکر نکنم خیلی خوب شده باشه ولی بهش عشق بورزین، باشه؟~

  • ۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۶ ]
    • Lynn -
    • Saturday 1 January 22

    No Bailes Sola

    No bailes sola

    By danna paola

    Magic Spirit

    از دور به سالن بزرگی که به زیبا ترین شکل ممکن آراسته شده بود نگاه کرد. روی یکی از مبل های اطراف سالن نشسته بود و گیلاس شامپاینش رو توی دستاش میچرخوند. همیشه سعی میکرد زیاد جلب توجه نکنه تا بتونه راحت تر به آنالیز کردن اطرافش بپردازه اما حتی وجود داشتنش هم سر ها رو به سمتش خم میکردو کلمه های آدمارو میشنید:خدای من، اون لی فلیکسه؟ پسر وزیر؟

    اون روز اما همه چی فرق میکرد، کمتر کسی به فلیکس نگاه میکرد. و صد البته اون پسر از این بابت ناراحت نبود. جرعه ای از اون مایع مرواریدی نوشید و بعد بلاخره کسی که دنبالش بود رو پیدا کرد. با دیدنش لبخندی روی لب هاش نشستو از جاش بلند شد. لیوان باریک رو توی سینی یکی از خدمتکارا که سمتش اومده بود گذاشتو دستاشو توی جیب شلوار مشکیش فرو بردو به سمت کسی که دیده بود حرکت کرد، شاهزاده جوون کشورش که کل این جشن به افتخار اون برگذار شده بود.

    شاهزاده موهای مشکی رنگ تقریبا بلندی داشت و نیم تاج طلایی رنگ بی نهایت زیبا روشون جلوه میکرد و زیر نور چلچراغ میدرخشید. فلیکس بعد از نزدیک تر شدن به شاهزاده لبخندش عمیق تر شد و با زمزمه ای که فقط به گوش اون پسر میرسید گفت:قصد نداری برقصی هیون؟

    شاهزاده برگشت و دیدن فلیکس برقی رو توی چشماش پدید آورد. جوابش رو مثل خودش با زمزمه داد:مگه خودت نبودی که بهم گفتی تنها نرقصم؟

    فلیکس سرشو پایین انداختو آروم خندید. دوباره به چشمای نافذ هیونجین نگاه کرد و یه قدم جلو تر رفت، الان دیگه برای خیره شدن توی اون دوتا تیله مشکی که مثل اقیانوس فلیکسو توی خودشون غرق میکردن باید بالا رو نگاه میکرد. نجواکنان گفت:نو بایله سولا(تنها نرقص).

    هیونجین دستای ظریف فلیکس رو گرفت و چند قدم عقب تر رفت. محترمانه سرشو خم کرد:با من میرقصی می آمور؟

    فلیکس با لبخند محوی تایید کرد. وقتی اون دونفر وسط سالن رفتن، کم کم تمام توجه ها به سمتشون رفت. هیونجین و فلیکس طوری بهم نگاه میکردن که تمام حرفای ناگفته شون از پشت سیاهی چشماشون خونده میشد. فلیکس زیرلب گفت:فردا تمام روزنامه ها پر از شایعه باهم بودنمون میشه،

    شاهزاده لبخند زد و جواب داد:میخوای شایعه رو تبدیل به واقعیت کنیم؟

    فلیکس کنجکاو نگاهش کرد. هیونجین خم شد و توی گوشش نجوا کرد:اجازه میدی ببوسمت می آمور؟

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴۷ ]
    • Lynn -
    • Sunday 26 December 21

    پونزده سالگی

    یادمه تولد پارسالم برا خودم یه چک لیست 16 تایی درست کردم و یه جورایی هدفای کوچیکی بودن برای رسیدن بهشون توی سال بعد

    مورد اول نوشتن داستانی بالای 40 صفحه بود که با اولدر و دالیا انجام شد~

    مورد دوم حذف کردن آدمای سمی اطرافم بود که انجام شد~

    مورد سوم بیشتر درس خوندن بود که نمیدونم انجام شده یا نه اما امیدوارم پیشرفت کرده باشم~

    مورد چهارم شناختن گروهای بیشتر بود که اونم انجام شد~

    مورد پنجم زدن ترنم و پرسون بود که متاسفانه هنوز انجام نشدهxD

    مورد شیشم تنهایی شهرکتاب رفتن بود که هنوز انجام نشده~

    ده تا مورد بعدی رو نمیگم که خیلی طولانی نشه ولی از بین همشون فقط 4 تاش انجام نشد:>

    اگه ازم بپرسین توی 14 سالگی بهم خوش گذشت یا نه، باید بگم الان حس میکنم بهترین سال عمرمو گذروندم.

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۷ ]
    • Lynn -
    • Monday 20 December 21

    روز نگار

    1400.09.15

    نظرتون در مورد اینکه به روم نیارید یه روز دیر تر شروع کردم به نوشتنش چیه؟")

    به عنوان گل سرسبد امروز بیاید در مورد این نوتیص بی نظیر از دخترام حرف بزنیم..

    جیغغغغغغغغغ:")))))))) عای عم سو هپیییییییTT

    امروز تو مدرسه سرگیجه داشتم حالم خوب نبود، ساینا با رسم شکل یه شکلات کرد تو حلقم:/xD بچم شیوه های ابراز علاقه ش خاصه شما به دل نگیرین..xD

    در ضمن یه هنرنمایی زیبا هم تو کتاب مجموعه تمارین فیزیکم کردم که مامانم بیاد خونه ازش عکس میگیرم براتون^^xD

    اتفاق خاصی نیفتاد به جز اینکه میخوام تقلید رو ببینم~ درحال دانلود قسمت یک*

    امیدوارم فردا روز بهتری باشه*-*

    بعدا نوشت ساعت 10:21 شب:

    یونهو چجوری تونست انقد خوب بازی کنههه........الان قسمت سه ام فردا بقیه شم میبینمTT

    و تکلیفامم ننوشتم..........^^

    1400.09.16

    خب امروز تولد سحره~ هپی برثدی سحریممممم^^ با اینکه جدا تبریک گفتم ولی یه بارم اینجا میگم:>

    تبریک بگید مادر طبیعت امروز اومد یقه مو گرفت:/ حالا من خیلی شیک رفتم به مشاورمون گفتم مدرسه نوار بهداشتی داره؟ و بهم دادن و ده دقیقه بعد کل معلما میدونستن..یادم باشه دیگه هیچوقت یادم نره با خودم ببرم......

    خیلی روز افتضاحی داشتم"-" ولی لاوندا با این پیام هاش و پرسون و ترنم با کنارم فحش دادن خیلی بهترم کردن..مرسی ازتون بچز:"))

    راستی، حس خوبی داشت که معلمام فهمیده بودن رو مود نیستم"-" از اونجایی که درد روز اول خیلی افتضاحه کلا گرفته بودم و معلم ریاضیم بهم گفت هستی خوب باش زود تموم میشهT^T فینTT

    قسمت 4 تقلید با ورژن WEB-DL با زیرنویسش هماهنگ نیست:/// چرا در حق این ورژن انقد ظلم میکنن من عاشق تیتراژاشم..TT

    بگذریم همین الان دوباره دان شد و دارم میرم ببینمش:> فردا هم مدرسه ندارم میشینم سریالمو میبینمممممم*----------* اما اینکه تا جمعه باید فیلم نمایشم رو هم بگیرم قضیه رو بدتر میکنه...اه..:" دعا کنین مونولوگ 3 صفحه ای با فونت 24 رو تو 10 دقیقه جا کنم"-"

    پی نوشت:گشنمه.

    بعدا نوشت ساعت 10:05 شب:

    دلم به شدت برای شخصیت یوجین میسوزه:( حس میکنم باز سندروم نقش دوم گرفتم..

    1400.09.17

    بیاید تعریف کنم دیشب چه خواب برگ ریزونی دیدم×---×

    داشتم توی یه کتابخونه نیمه تاریک راه میرفتم، بعد یه قفسه عجیب غریب پیدا کردم. توش یه سری کتاب خیلی قدیمی خاک گرفته بود. بعد یادمه دو سه تاشو خوندم و فهمیدم داستان زناییه که به بدترین شیوه مردن توی دنیای قدیمی، بعد یکیشون جلدش با بقیه فرق داشت، آبی بود عنوانشم سفید بود، بعد کتابو که باز کردم یهو رفتم تو داستان.. داشتم زنه رو میدیدم و بعضی وقتا یهو میرفتم جای اون و یهو در میومدم سوم شخص میدیدم داستانو. بعد این با شوهرش و بچه ش و دوتا مرد دیگه تو استخر بودن، بعد یهو آب استخره بالا اومد داشتن خفه میشدن. بعد حس میکردم که زنه از شوهرش بدش میاد. اول دست بچه شو ول کرد چون کم کم داشت خفه میشد بچه هه، بعد شوهره میخواست اینو بگیره زیر آب خفه ش کنه اینم مقاومت میکرد، نزدیک بود فرار کنه که اون دوتا مردای دیگه گرفتنو خفه ش کردن. بعد تبدیل به روح زنه شدم رفتم تو خونه شوهره بعد دیدم استخره تو خونه شه. بعد شوهرش توهم میزد که زنش هنوز زندست. که یهو منو که روح زنه باشمو دید، رفت یه چاقو برداره منو بکشه چون فک میکرد من زنشم که هنوز زنده ام. منم رفتم تو استخره اونجا یه آینه بود توی آینه هه اون زنه بود که داشت آهنگ میخوند. منم یهو فهمیدم یا بهم الهام شد که مرده باید بیاد جلوی این آینه خوندن زنه رو ببینه تا ته، و بعدشم بمیره و مجازات شه. بعد رفتم مرده رو کشیدم تا جلو آینه ولی لحظه آخر یهو برگشت سمت من با چاقوش افتاد دنبالم. منم رفتم تو اتاق نشیمنش که برم بیرون ولی دری وجود نداشت.. مرده ام با چاقوش اول دستمو زخم کرد تا خواست بزنه تو قلبم بیدار شدم..

    و میدونین چی قضیه رو عجیب تر میکنه؟ اینکه صبح وقتی بیدار شدم دستم زخم بود..

    امروز و فردا آنلاینیم سو صبحو با سریال دیدن و مرتب کردن پینترستم و فیک نوشتن گذروندم~

    عا راستی ازمونای مرحله 1 المپیاد هم شروع شده، مسئول المپیادمون خیلی رک گفت اصن مهم نیست خودتون تو المپیاد چی این هرکدومو خواستین میتونین شرکت کنینxD بعد تعریف کرد گفت شانسی میتونین بزنین سوالارو حتی شاید قبول شدین خودشم از قرار معلوم مرحله اول نجومو شانسی قبول شده بود..xD بچها ام خیلی اصرار داشتن آیلین باید تو ادبی شرکت کنه میره صد میزنه میاد(جر خوردن*) سلول های بنیادی رم خودش گفت هممون بزنیم و خلاصه الان اسمم دادم ببینم چی میشه فوقش میریم یه کیک و ساندیس میخوریم میایم*-*xD

    برم بقیه سریالمو ببینم، امروزم خوش گذشت~

    1400.09.18

    امروزم با خبر مزخرف انسیتی شروع شد و فکر میکردم چیزی فرار نیست بهترم کنه که رفتم قسمت 11 و 12 تقلید رو دیدم و وقتی داشتم جلو خودمو میگرفتم که زار نزنم وسط کلاس همه چی یادم رفت:")) به زودی یه نقد حسابی براش مینویسم~

    الان دارم promise ایتیز رو گوش میدم و خدای من نمیتونین عشق من بهشو تصور کنین") فردا هم که قراره آلبوم جدید با آهنگایی که خیلی بیشتر از حدی که خودمم بتونم تصور کنم دوستشون خواهم داشت منتشر میشه..کامان من چرا زودتر ایتینی نشدم؟TT

    امروزم یکی از دوستای قدیمی خودم و سحر رو ایتینی کردم تقریبا، رو سونگهوا کراش زدهD:

    فردا واقعا خیلی کار دارم، باید فیلم نمایش اسوه مو بگیرم، باید نمایشنامشو بنویسم، باید استریم بزنم، باید تکلیفای ریاضی و شیمی و عربیمو بنویسم، اما یه جورایی از اینکه سرم انقدر شلوغه خوشم میاد چون اینجوری وقتمو الکی نمیگذرونم:>

    امروزم روز آخر پریودیمهههههههه*--------* یوهووووووووووووTT

    تشتسنمیتشنمیص پرامیس تموم شد بزا از اول پلیش کنمTT

    بگذریم، امشب مامانم قصد داشت برامون لازانیا درست کنه ولی نمیدونم چرا اینی که آخر سر داد دستمون اصن شبیه لازانیا نبود"-" خلاصه قول گرفتم ازش که برا تولدم یه درست حسابیشو بپزیمxD حرف تولدم اومد وسط خواستم بگم 11 روز دیگه تاریخ تولد یه دختر خیلی خفنه^-^

    البته روزی که این پست منتشر میشه دیگه 29 امه، بگم من منتظر تبریکاتونما"-" برعکس خیلیا من عاشق روز تولدمم و همیشه برام روز خوبی بوده، و همیشه سعی میکردم توی اون روز خوشحال و سرحال باشم~

    واقعا تولدا روزای تکرار نشدنی این اما، برای خیلیاتون کمیک کشیدم و یادم رفته بفرستم، دلم میخواد یه روز کمیکارو بزارم توی دستاتون که فیزیکی لمسش کنین:) برام مهم نیست هرچقدرم بگید از تولدتون متنفرید تا وقتی با کسی به اسم آیلین دوستید روزای تولدتون باید بهترین روز سال براتون باشه، حداقل آیلین این تلاشو میکنه")

    الان دارم هوس ویت نو میرورز گوش میدم و قراره برم ادامه فیکمو بنویسم~ با اینکه اون شب نمیخونیدش، اما روز خوبی رو براتون آرزو میکنم بستیام*-*

    1400.09.20

    خب دو روز ننوشتم و دلیلشم شلوغ بودن سرم برای استریم و ماما و آخر دیروز هم نگرانیم برای لارا بود:(

    الان رفتم سراغ تکلیفام ببینم چه گوهایی باید بخورم که دیدم محلت ارسال گزارش کار آزمایشگاهمونه و من حتی یادم نمیاد چیکار کردیم...."-"

    خلاصه رفتم فایل ضبط شده کلاسو باز کردم ببینم که پرام ریخت چون اولای زنگ من داشتم وبکم کلاسو HD میکردم و عین گاو افتادم تو تصویر........xD

    الانم باید برم ببینمش بلکه یادم بیاد چیکار کردم..

    البته یه چیزی یادمه، یادمه باید انگشت یکیمونو با سوزن سوراخ میکردیم خونشو میریختیم رو یه ظرفی چیزی بعد گروه خونیشو مشخص میکردیمو اینا، منم نمیتونستم سوزنه رو بزنم به انگشت ساینا چون میترسیدم دردش بیاد"-"

    همون من:کشتن کاراکترای داستانم به دردناک ترین حالت ممکن*

    یکی که کشتمش:......ینی فقط باید روده های منو در میاوردی خبر مرگت؟:/

    بگذریم، آهنگ Be with you ایتیز زیادی قشنگ نیست؟:") یعنی من مطمئن بودم فیوریتم توربولنسه ولی بی ویث یو>>>>>>>>>>

    کلا ایتیز>>>>>>>>>>

    زیاد نمینویسم چون درس و مشق ماشالا ریخته سرم"-" ولی فایتینگ به همتون روزای قشنگی رو آرزو میکنم واستون~

    1400.09.22

    میدونم باورش براتون سخته، ولی من همیشه عاشق 15 سالگی بودم. از وقتی 7-8 سالم بود منتظر بودم 15 سالم شه، این سن برام خیلی دور بود، خیلی عجیب بود، خیلی جالب بود، خیلی دور از ذهن به نظر میومد، عاشق 15 سالگی بودم، آهنگ 15 تیلور سوییفت از وقتی شناختمش آهنگ مورد علاقم بود، حتی الانم که دارم بهش گوش میدم یادمه چه حسی داشتم موقع گوش دادنش، یادم نمیاد دقیقا چه تصوری از 15 سالگی داشتم ولی بعید میدونم توی این یه سالی که سن ایده آلمو داشتم به اون رویا ها رسیده باشم، فکر میکردم قراره یه سال بی نظیر رو بگذرونم ولی امروز، شیش روز به شونزده سالگی مونده و وقتی به سال قبلم برمیگردم بعید میدونم اونجور که تصور میکردم پونزده سالگی جالبیو گذرونده باشم.

    با آهنگ 15 تیلور بارها گریه کردم و الان که به متن آهنگ برمیگردم-که در اصل حرفاییه که تی به خود پونزده سالش میزنه- میبینم خیلیاشو تجربه کردم،

    تی میگه وقتی 15 سالته کسی بهت میگه دوستت داره و تو باورش میکنی، وقتی 15 سالته احساس میکنی چیزی برای فهمیدن وجود نداره، پس فقط این ماجرا رو قبول کن..

    نمیدونم، اون افکار رویایی دیگه برنمیگرده، دیگه قرار نیست موقع معرفی خودت بگی 15 سالمه چون نیست، بزرگتر از قبل میشی، شاید تصمیمای منطقی تری بگیری، شاید خیلی چیزا برات فرق کنن ولی اشکالی نداره، تو هنوزم هستی ای، هنوزم همونی ای که هدفون تو گوشش میزاره تا نقاشی بکشه اما به خودش میاد و میبینه شروع کرده به نوشتن، همونی که یه لحظه از آدما خوشش میاد و یه لحظه ازشون متنفر میشه و دتس اوکی، تو هنوز خیلی کوچولویی، هنوزم برای زندگی کردن جا داری، و هنوزم روزاییو داری که نگذشتن، هنوزم گندایی داری که بزنی تو زندگیت، هنوزم امتحاناییو داری که نریدی، هنوزم کتاباییو داری که نخوندی، پس نگران گذشتن سن رویاییت نباش، تو هنوزم برای زندگی کردن زمان داری:)

    1400.09.25

    امروز به خاطر این نوتیصی که از پیج مورد علاقم گرفتم قراره بی نهایت خوشحال باشم بای:)

    (بالاییه کامنت منه)

    واقعا اگه اینستا دارید و سایه پروف رو فالو نکردید برید تو اتاقتون به کارای زشتتون فکر کنید"-"

    1400.09.27

    امروز تولد یه دوست سابقه، تولدت مبارک:)

    الان که دارم اینو مینویسم دو دقیقه مونده به تموم شدن کلاس ریاضی و من درحد فاک دستشویی دارم و کم مونده برینم تو خودم..

    در مورد بحث واقعی شدن فیکام-که یکیشو توی یه پست رمز دار نوشته بودم-بهتره اشاره کنم این اولین بار نیست..چون یادمه یه صحنه تجاوز نوشته بودم و برای دوست دوست ترنم اتفاق افتاد..یا یادمه فیک هاگوارتزمو شروع کردمو جینهو رفت رو مود هری پاتر..

    امروز با لاوندا رول اکشن رفتیم رئیس کمپانیارو کشتیمD: خیلیم حال دادD:

    بیاید امتحان فیزیک امروز صبح و ریدمان دلچسبمو در نظر نگیریم..تازه سوال 3 هم غلط بود"-" با یکی از دوستام که یازدهم تجربیه و خواهرش و گوگل روش فک کردیم باز نتیجه ای نداشت:/

    متشاسیمشتسی کلاس تموم شد برم دستشوییTT

    خبب برگشتم:>

    امروز میخوام بشینم انسیتی لایف و قسمت دوم 13 دلیل برای اینکه رو ببینم*-* میخوام کتابشم بخرمD:

    راستش وقتی swf رو دیدم بیشتر از قبل فاز دنس برداشتم و الان واقعا به اونایی که تو هنرستان دارن رشته رقصو میخونن حسودیم میشه.....

    بحث درس خوندن اومد وسط من و ترنم و پرسون میخوایم قلب رومینا+یه کلیه از هرکدوممون رو بفروشیم اپلای کنیم آکسفورد و فاک خیلی دانشگاهش خوشگله انگیزه درس خوندن گرفتم...........

    1400.09.28

    این آخرین روزیه که میتونم توی این پست بنویسم، دلم برای غر زدنای نصف شبیم به خودم در مورد"برو بنویس امروزتو" تنگ میشه:")

    مدرسه برامون جشن شب یلدا گرفت و خیلی رومخ بود"-" بهمون شیرکاکائو دادن ولی سرد بود....با کیک یزدی.......و درحالیه که دوازدهما پشت سرمون دارن قیمه و زرشک پلو میخورن و من و مهرسا و مشکات و آرمیتا درحد فاک گشنمونهxD

    بعد تصور کنین قرار بود سرود بخونیم، موقع سروده بهمون کیک یزدی دادن._.xD آدم نمیدونست بخوره یا بخونهxD منم خوردنو ترجیح دادم چون معدم داشت به فاک میرفت..xD

    بعدش سر زیست رفتیم غر زنون و معلممون واقعا داشت از خنده منفجر میشد..xDD شیرکاکائوی اونا ام سرد بوددد

    بعد برای کادوی تولد من چون فردا باهاش کلاس نداشتیم جای یدونه تست که حالت عادی باید حل میکردم سه تا تست بهم داد..^-^

  • ۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۱ ]
    • Lynn -
    • Monday 20 December 21

    R.I.P Jonghyun:)

    صبر کردم شب بشه و بعد این پستو بزارم..صبر کردم شب بشه و دوباره برگردم به اون آیلین 12 ساله که با اینستای باباش پیجای خبری رو چک میکرد و وقتی پستیو با عنوان "جونگهیون عضو شاینی مرده در خانه اش پیدا شد" دید شوکه به صفحه گوشی خیره بود..من اون موقع نمیشناختمش، حتی درست حسابی نمیدونستم خودکشی یعنی چی، کسی خودشو بکشه؟ چرا؟

    میدونین؟ ناراحت نیستم. یادمه وقتی دوستمو از دست دادمو حتی نمیتونستم گریه کنم، خالش توی مراسم خاکسپاریش بهم گفت آدمای خوب وقتی میمیرنو میرن پیش خدا خیلی جاشون بهتره، آخه اونجا دیگه کسی نیست تا اذیتشون کنه یا حرفای بد بهشون بزنه، اونجا نه افسردگی هست نه بیماریای روانی ای که مغزتو آروم آروم از بین میبرن.

    جونگهیونم، توی آرامش باش. اونجا خوشحال تری:)

  • ۱۵
    • Lynn -
    • Saturday 18 December 21

    سرخوشی

    1.خوندن و خوندن و خوندن و در آخر رها کردن همه چی. عجیبه. غمگینه. جالبه.

    2.از وقتی بهشون تایپمو گفتم هربار چیزی ازش میبینن رو برام میفرستن. باعث میشه یهویی خوشحال شم.

    3.اسمم باهاش یکیه، کلی ام ویژگی مشترک داریم، ذوق نکنم براش؟

    4.گذاشته دیلیش که میخواد رولشو عوض کنه. خواستم پیام بدم گوون شو اولیویات شم که یادم اومد خیلی وقته دوست نیستیم.

    5.ازش پرسیدم با اوما چطور پیش میره که شروع میکنه غرغر کردن یه تو بهش میگم خودش و پتوش دم درن، چند وقتیه دارم کیوت ترین صحنه های دنیا رو رصد میکنم.

    6.رفته چالوس پیشش. غر زدم میخوام پیشتون باشم. گفت انقد برات عکس میفرستیم که حس کنی همش پیشمون بودی.

    7.بهش گفتم تایپمون دیگه یکی نیست، وویس داده و غر میزنه و میخوام برای کیوت بودنش بمیرم.

    8.گفتم میخوام روانشناس پلیس شم. گفت میرم وکالت میخونم بشیم بهترین ترکیب دنیا. گفتم یه کاری میکنم مادوتارو کل دنیا بشناسه.

    9.بهش گفته میخواد بره تمرین. جواب گرفته مراقب خودت باش من فقط یدونه از تو دارم.

    10.میگم قبل از هرچیز دوستمین و من برای دوستام از هر خطی میگذرم. میگه گوجو من ریلم مامانتم بچه.

    11.پیام داده یوفوریا رو دیده. پیام داده دلش تنگ شده. دلم میخواست بگم کاری نکن از سریال مورد علاقم متنفر شم. حرفای دیشبم یادم اومد. بلاکش کردم.

    12.بهش گفتم حدس میزنم nt ای. گفت istj ام. دوباره تست داد. گفت درست حدس زده بودی intj شدم. حس خوبی داشت.

    13.میپرسه چقدر نوشتنو دوست دارم. میگم باهاش آروم میشم. جفتشون موافق بودن.

    14.گفت میخواد باعث شه حالش بهتر بمونه. آیدی دوستاشو بهش دادم و الان لبخندای واقعی میزنه.

    15.یه آدم قدیمیو پیدا کردم. خیلی عوض شده بود. باعث شد به خودمم یه نگاهی بندازم.

     

     

    +این پست 300 امیه:)

  • ۱۱
    • Lynn -
    • Wednesday 1 December 21

    آیلین و مدرسه

    من:با کلی عشق و علاقه و خوشگل خوشگل کردن جزوه مو مینویسم*

    من:نشون دادن*خانوم ببینین چقد خوشگلهههه

    معلم:آفرین یه کار درست تو زندگیت انجام دادی دیگه خوب در اومده

    من که تخریب شخصیتی شدم:

    ساینا:ترکیدن*

    حالا جدن خوشگل نشده؟TT سبز و آبی خیلی ترکیب کراشیه..


    از دسته کشفیات سر ریاضی:هروقت من و ساینا جواب یکسان در بیاریم صد درصد هم جواب و هم راه حل درسته

    هروقت من و ساینا دوتایی رو یه سوال مشکل داشته باشیم صد درصد سواله سخته و مهمه و باید تو دفتر نوشت

    هروقت یکی از ما نتونسته باشه بنویسه تهش از رو جزوه اونیکی پاکنویس میکنه


    روابط خانوادگی سمی ما:

    فاطمه، سما و مشکات:بچهای من

    حانیه:دایی بچهام-من بهش میگم داداش اون میگه آبجیxD-

    اقدس خانوم:یکی که پسرش شوهر سماست

    درسا:مامان من

    درسا:بچه حانیه

    رومینا:بابای من

    رومینا:داماد حانیه

    آیلار:نوه من-بچه فاطمه-

    به جز اینکه آیلار به من میگه مامان بزرگ و اینکه مامانم برادرزادمه بقیه ش کیوتهxD


    +فردا فیزیک دارم. برام دعا کنین

    ++یوتا خیلی خوشگله ولم کنین بای

    +++رزی چجوری میتونه انقدر بی نظیر باشه؟

    ++++حالتون خوبه مگولام؟ من اوکیم نپرسین~

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 23 November 21

    اسم فامیل، اشیا با د، یوتا

    پست یه کوچولو الفاظ رکیک(جرxD) داره، میتونین نخونینش*-*

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۵ ]
    • Lynn -
    • Saturday 20 November 21

    شایدم..

    نمیدونم باید چجوری حرف بزنم پس فقط خودمو توی اتاقم حبس میکنم که نبینن چیکار میکنم. اما بازم کاری برای انجام دادن ندارم. از توی کتابخونه کتاب مورد علاقم رو برمیدارم و بازش میکنم اما شنیدن صدایی از بیرون متوقفم میکنه، دوباره همون حرفای تکراری. بازم میخوای اون مزخرفارو ورق بزنی؟ دختر که کتاب نمیخونه! سعی میکنم بهشون بی توجهی کنم و سعی میکنم بشینم و به کلمه ها خیره میشم اما چیزی نمیفهمم. شایدم اونا راست میگن. شایدم تنها کاری که براش ساخته شدم خونه داری و بچه داریه. بیشتر و بیشتر تلاش میکنم اما همه اون حرفا توی سرم میچرخن و بلند تر و بلند تر میشن. دوباره صداشونو میشنوم که میگن چرا فقط توی اتاقم و بیرون نمیام. میخوام حرف بزنم اما انگار تمام صدام توی گلوم خفه شده. انگار یه دست محکم حنجره م رو گرفته و فشار میده. یاد وقتایی میفتم که بهم میگن باید آروم حرف بزنم، حرف نزنم، نخندم، گریه نکنم، سرمو تکون میدم و به خودم میگم نباید روم تاثیر بزارن اما من و صدای توی سرم هردو میدونیم گذاشتن و برای جلوگیری دیگه خیلی دیر شده. روی زمین میشینم. به کتابای درسیم خیره میشم. شایدم درست میگن، شایدم رشته ای که میخواستم برام خوب نبود اما بین این درسای جدید دارم خفه میشم. مبحث اون روز رو باز میکنم اما هیچی ازش نمیفهمم. شایدم نباید درس میخوندم. شایدم تهش میفهمم اونا فقط صلاحمو میخوان اما نمیخوان. شایدم تهش همون تاریکی همیشگیه. شایدم تمام این صداهای توی سرم دارن راستشو میگن. شایدم همینه. شایدم آخرش تسلیم شدنه. شاید درستش خفه شدن و هیچی نگفتنه. شاید باید شکر گذار باشم که سقفی دارم برای زیرش نفس کشیدن. شاید..

     

    مونولوگ نمایش تک نفره با موضوع والدین سمی~

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Thursday 11 November 21

    اندراحوالات

    عناوینی که من برای پستای روزانه نویسیم میزارم بدون اینکه هشتگ دار بشن ستودنیه"-" بگذریم،

    امروز صب عین یه بچه گل رفتم مدرسه و نشستم سر جام-لازمه اشاره کنم به حدی سرد بود که هودی پوشیدم؟TT-که یهو فهمیدیم ما 12 نفریم و جا نمیشیم تو کلاس زیست"-"

    این وسط یه توضیحی بدم، معلم زیست و ریاضیمون چون با اون سرفیس بدبخت مشکل دارن میارنمون پایین تو کلاس پویش دو برگذار میکنن کلاسو، یعنی وقتی ما زیست و ریاضی داریم جامون با اونا عوض میشه، هربار عین لشکر شکست خورده هی کیف به دوش جا به جا میشیمxD

    حالا کلاسشون خیلیی کوچیکه به کنار، مث زندان میمونه:"/ قبلا کلاس ریاضیا بود رامش میدونه چجوریه..xD

    خلاصه رفتیم کلاس بغلیش، بعد کلاسه شبیه این اتاقای قدیمی خونه مامان بزرگا بود"-" از این سقف پوشالیا داشت یه تیکش نصنصنضصنثذضxD قشنگ لوکیشن کارتونا بود..TT ولی خیلی سرد بود"-" حالا جای منم دقیقا کنار پنکه بودxD با بدبختی ام که شده میزارو تو ردیف خودمون کشیدیم جلو و پنکه رو روشن کردیم. منم که موهام کوتاه قشنگ پس کلم باد میخوردxD

    بعد دوباره همون لشکر رفتیم بالا سر کلاس خودمون نشستیم برا شیمی. معلم شیمیمون کرونا گرفته و نمیاد و آنلاین درس میده پس کوچکترین تصوری نکنین که من چیزی از درس فهمیده باشم"-"

    این وسط ساینا ام که حوصلش سر رفته بود تصمیم گرفت رو من کرم بریزه"-" حالا تصور کنین یه جا داشت میگفت یه هفتس نرفته والیبال و امروز میخواد بره و خوشحاله، منم از روی سویشرتش نازش کردم اونم زد"-"xD بعد عذاب وجدان گرفت بغلم کرد گفت ببخشیدxDD

    غول مرحله آخرشم این بود که با اسپری الکل بزنه پشت گردنم که منم تلافی کردم هرچندxDD

    زنگ زیست بعدی، آخراش دوباره برگشتیم تو همون کلاس زندانه چون پروژکتور میخواستیم، بعد کلا روی معلممون سمت تخته بود چون با قلم نوری میخواست مشخص کنه. من و فاطمه ام شروع کردیم رو در پنجره هنرنمایی کردنxD

    این وسط ذکر کنم فاطمه بلینک و کیدرامره، و چون ازم خواسته منم راتا صداش میکنمD: بعد دوتایی لوگوی بلک پینکو رو پنجره مدرسه کشیدیمxD

    حالا اول خواستیم یه دیالوگ از مون لاورز بنویسیم که هیچکدوم یادمون نیومد چیزی"-" منم تصمیم گرفتم بنویسم وینچنزو کاسانو، که گفت اون دسته رم بکش. یهو منم یچی زد به سرم به درسا گفتم برام بکشتشxD کتاب زیستشم نیاورده بود نصف زنگ داشت برام علامت دست معروف وینچنزو رو میکشیدxD اینم حاصل کاره

    سر دینی هم من و فاطمه باز ته کلاس هرچی معلمه میگفت اینجوری دستامونو سمتش تکون میدادیم..xD عنشو در آوردیم ولی دوست کیدرامر داشتن خیلی کیف میده خداییشD:

    و حدس بزنید چی تونست امروز رو به گند بکشه؟ درسته، رسیدن مجموعه تمارین سلام:)

    مشاهده میکنید چیزی که ازش متنفرم رو:

    ولی الحمدالله تو ریاضیش جا برا حل کردن گذاشتن"-" سالای قبل اگه بگم قد نخود جا داشت"-" کتابای همه سرشار از استیک نوت بود"-"

     

    +الانم باید برم مشق ریاضی بنویسم:">

    ++چه خبر از شما؟*-*

    +++اکس او اکس او گادهههTT

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۹ ]
    • Lynn -
    • Sunday 7 November 21
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~