از دور به سالن بزرگی که به زیبا ترین شکل ممکن آراسته شده بود نگاه کرد. روی یکی از مبل های اطراف سالن نشسته بود و گیلاس شامپاینش رو توی دستاش میچرخوند. همیشه سعی میکرد زیاد جلب توجه نکنه تا بتونه راحت تر به آنالیز کردن اطرافش بپردازه اما حتی وجود داشتنش هم سر ها رو به سمتش خم میکردو کلمه های آدمارو میشنید:خدای من، اون لی فلیکسه؟ پسر وزیر؟
اون روز اما همه چی فرق میکرد، کمتر کسی به فلیکس نگاه میکرد. و صد البته اون پسر از این بابت ناراحت نبود. جرعه ای از اون مایع مرواریدی نوشید و بعد بلاخره کسی که دنبالش بود رو پیدا کرد. با دیدنش لبخندی روی لب هاش نشستو از جاش بلند شد. لیوان باریک رو توی سینی یکی از خدمتکارا که سمتش اومده بود گذاشتو دستاشو توی جیب شلوار مشکیش فرو بردو به سمت کسی که دیده بود حرکت کرد، شاهزاده جوون کشورش که کل این جشن به افتخار اون برگذار شده بود.
شاهزاده موهای مشکی رنگ تقریبا بلندی داشت و نیم تاج طلایی رنگ بی نهایت زیبا روشون جلوه میکرد و زیر نور چلچراغ میدرخشید. فلیکس بعد از نزدیک تر شدن به شاهزاده لبخندش عمیق تر شد و با زمزمه ای که فقط به گوش اون پسر میرسید گفت:قصد نداری برقصی هیون؟
شاهزاده برگشت و دیدن فلیکس برقی رو توی چشماش پدید آورد. جوابش رو مثل خودش با زمزمه داد:مگه خودت نبودی که بهم گفتی تنها نرقصم؟
فلیکس سرشو پایین انداختو آروم خندید. دوباره به چشمای نافذ هیونجین نگاه کرد و یه قدم جلو تر رفت، الان دیگه برای خیره شدن توی اون دوتا تیله مشکی که مثل اقیانوس فلیکسو توی خودشون غرق میکردن باید بالا رو نگاه میکرد. نجواکنان گفت:نو بایله سولا(تنها نرقص).
هیونجین دستای ظریف فلیکس رو گرفت و چند قدم عقب تر رفت. محترمانه سرشو خم کرد:با من میرقصی می آمور؟
فلیکس با لبخند محوی تایید کرد. وقتی اون دونفر وسط سالن رفتن، کم کم تمام توجه ها به سمتشون رفت. هیونجین و فلیکس طوری بهم نگاه میکردن که تمام حرفای ناگفته شون از پشت سیاهی چشماشون خونده میشد. فلیکس زیرلب گفت:فردا تمام روزنامه ها پر از شایعه باهم بودنمون میشه،
شاهزاده لبخند زد و جواب داد:میخوای شایعه رو تبدیل به واقعیت کنیم؟
فلیکس کنجکاو نگاهش کرد. هیونجین خم شد و توی گوشش نجوا کرد:اجازه میدی ببوسمت می آمور؟