gone

By rose

Magic Spirit

خم شد روی سینک دستشوییش و سرفه های شدید تری کرد که صداش توی کل خونه ش اکو شد. از لای پلکای نیمه بازش تونست نقاشی خون روی سنگ سفید رو ببینه، پوزخند زد. دستاش میلرزیدنو مطمئن بود بیشتر از این وزنشو نگه نمیدارن. نفس هاش تند تر شده بودن، حس میکرد با هربار تنفس تمام اکسیژن توی ریه هاش رو بیرون میفرسته. نفس عمیقی کشید و چشماشو تا ته باز کرد. روی کاسه سینک دستشوییش علاوه بر خون، غنچه های سفید و صورتی هم دیده میشدن. پوزخندش عمیق تر شد و شیر آب رو باز کرد. خم شد و سرشو کامل زیر آب گرفت. صورتشو با حوله خشک کرد و با قدم های لرزونش از دستشویی بیرون رفت. نشست روی مبل سفید رنگ پذیراییش و دستشو دراز کرد تا قوطی قرص های آرام بخشش رو برداره. قبل از اینکه بخواد درش رو باز کنه صدای نوتیف گوشیش بلند شد. برش داشت و اسم کسی که پیام داده بود رو خوند. لبخند محوی زد و پیام رو باز کرد:صبح بخیر! قوی باش، برای امروزم انرژی مثبت من همراهته.

چی باید میگفت؟ اعتراف به اینکه سونگهوا، کسی که هر روز و هر شب براش پیام صبح بخیر و شب بخیر میفرستاد خودش دلیل حال بدشه؟ هونگجونگی که میدونست سونگهوا و تمام انرژی و اهمیت دادن هاش به خاطر اینه که دوست خودشو توی شرایط بد میبینه نمیتونست اونطور که باید حس خوب پیام های تنها کسی که عاشقش بود رو دریافت کنه. با یه صبح تو هم بخیر جوابشو داد و از جاش بلند شد. دید چشماش تار تر از قبل شده بود و حدس میزد دیگه نتونه مثل قبل از توانایی های مخصوصش استفاده کنه. امتحانش ضرری نداشت، دایره سفید توی چشمای آبی روشنش درخشید و چند دقیقه بعد زنگ در خونش به صدا در اومد. رفت سمت در و بازش کرد. سان و وویونگ با چهره های امیدوارانه شون منتظر بودن که به داخل دعوت شن. هونگجونگ لبخند محوی زد و گفت:من فقط از سان خواستم که بیاد، ولی طبق معمول شمادوتا بهم وصلین. بیاید تو.

وویونگ خندید:هنوز کنترل ذهنمون رو دستت داری، عاشق بودن روی ماهیت وجودت تاثیر نمیزاره!

هونگ درو بست و جواب داد:دید چشمام تار تر از قبل شده. احتمالا سان هم توی مدتی که به ذهنش وصل شدم برای تلپاتی متوجه شد چه اتفاقی میفته.

سان اما بی توجه گفت:هیونگ، بازم رفتی سراغ قرص؟ باور کن اونا فقط توهم آروم بودنو برات میسازن!

هونگجونگ حرفی نزد. سان ادامه داد:باید بهش بگی هیونگ.

وویونگ بعد از غر زدن درمورد سرد بودن خونه هونگجونگ، سمت شومینه رفت و درکمتر از چند ثانیه شعله هاییو برای گرم کردن خونه روشن کرد. وقتی سه تایی دور هم نشستن، هونگجونگ بدون مقدمه گفت:دیگه خبری از گلبرگ نیست،به غنچه و گل های کامل رسیدم.

ترس توی چشمای وویونگ و سان درخشید. هونگ ادامه داد:درد داره سان، خیلی بیشتر از قبل.

دوباره سرفه کرد. دستشو جلوی دهنش گرفت اما خون از لای انگشتاش سرازیر شد. وویونگ و سان هردوشون رز صورتی رنگی که آغشته به خون بود رو دیدن. سان با قاطعیت گفت:سه راه داری هیونگ، یا بهش بگی و امیدوار باشی که اونم دوستت داشته باشه، یا هیچی نگی و بزاری اون گل شیطانی تمام ریه هات رو از بین ببره، یا با جراحی موافقت کنیو بزاری از شرشون خلاصت کنیم.

سان برخلاف وویونگ، هونگجونگ و سونگهوا توانایی خاصی نداشت، به جاش از هوشش برای تحقیق درمورد بیماری های درمان ناپذیر استفاده میکرد، مثل اونی که دوستش بهش دچار بود، هاناهاکی.

هونگجونگ لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین:نمیتونم جراحی کنم سان، انتظار داری بیخیال همه اون لحظه ها و خاطره ها بشم؟

با صدای بلند تری ادامه داد:انتظار داری بیخیال وقتایی بشم که خنده هام واقعی بودن؟ انتظار داری تمام وقتایی که با سونگهوا بودمو فراموش کنم سان؟ اینو ازم میخوای؟

سرشو بالا آورد، چشمای یخیش به خاطر قطره های اشک زیر نور برق میزدن. گفت:نمیتونم بهش بگم، تو خودت حاضری تا آخر عمرت عذاب وجدان مردن یکیو تحمل کنی وقتی میدونی اون عاشقته و حس تو بهش چیزی جز یه دوست عادی نیستو هیچکاری نمیتونی براش بکنی؟

دست خونیشو به صورتش کشید، قطره های اشک که حالا سرازیر شده بودن روی صورتش پخشش کردن. زمزمه کرد:ترجیح میدم برم سان، و متاسف باشم که چرا عاشق بهترین دوستم شدم.

وویونگ بلند گفت:نمیتونم ببینم تو اینجوری درد میکشیو اون انقدر راحت و سرحاله!

از شدت عصبانیت میلرزید. سرشو بالا آورد. سرخی چشماش شدید تر شده بود. دستاشو مشت کرد:برام مهم نیست عذاب وجدان بگیره یا چی، اون باید بفهمه تورو به چه روزی انداخته!

سان سریع روی زمین و کنار وویونگ نشستو دستشو گرفت:آروم باش وو، هرچیم که باشه دوستش داره!

هونگجونگ چند تا سرفه دیگه کرد. غنچه ها و گل های دیگه ای روی پاهاش افتادن. با صدای ضعیفی گفت:میدونم که دارم میرم، میخوام ببینمش.

وویونگ چرخیدو به سان گفت:بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا.

سونگهوا کسی بود که میتونست تلپورت کنه و جلوی در خونه هونگجونگ ضاهر بشه. یک دقیقه بعد، زنگ در رو فشرد. سان درو باز کرد و با سردی بهش گفت بره توی اتاق نشیمن. سونگهوا با دیدن هونگجونگ توی اون وضعیت با نهایت سرعت سمتش رفتو دستاشو گرفت. وویونگ عقب رفتو کنار سان وایساد. دستای سونگهوا هم خونی شده بودن. صورتشو گرفت و با ترس پرسید:هاناهاکی؟..پس، هاناهاکی بود؟

هونگجونگ از هروقت دیگه ای به سونگهوا نزدیک تر بود و حتی نمیتونست واضح چهره کسی که قلبشو دزده بود رو ببینه، چشماش پر از اشک بودن. تا آخرین جایی که توانش اجازه میداد بلند گفت:بهم گوش بده سونگ!

سونگهوا ساکت شد و مستقیم به هونگجونگ نگاه کرد، هونگجونگ زمزمه کرد:من،نمیدونم، متاسفم، مراقب خودت باش، من، من تا آخرین لحظه زندگیم عاشقت بودم پارک سونگهوا.

برق از چشمای آبی رنگش رفت. سونگهوا شوکه بودو بیشتر از هر آدم دیگه ای پشیمون. قبل از اینکه هق هقش شروع بشه توی گوش هونگجونگ نجوا کرد:چرا پیشم نموندی تا بهت بگم، منم همینطور، رز خونی من.

و این غمگینه که آخرین جمله های هردوشون، اعتراف به عشقشون بود.

 

+اولین بارمه با موضوع هاناهاکی مینویسم، فکر نکنم خیلی خوب شده باشه ولی بهش عشق بورزین، باشه؟~