۱۰۲ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

چالش سی کالج=)

مخم برای امتحانش زده شد، می‌ریم که داشته باشیم!=)

چون با گوشیم و نمی‌تونم عکس بذارم، فعلا بدون پیک عه. هروقت پسرم(لپتاپم) رو پس گرفتم عکس دار هم خواهد شد~

 

شروع چالش:۱۷ دی ۱۴۰۱

پایان چالش:

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۴ ]
    • Univērse
    • Saturday 14 January 23

    Dear Scarlet

    اسکارلت عزیزم؛
    «ستاره‌ها را یادت هست؟»
    یه شب بارونی بود. مثل همه اون عاشقانه های کلیشه‌ای که باهم بهش می‌خندیدیم. ولی خیلی اتفاقی، اون شب هم شدیدا بارون می‌اومد. سرتاپا خیس شده بودیم ولی اون لبخندهای احمقانه از صورتمون پاک نمی‌شد.
    توی نگاه جفتمون پر خستگی بود. گفتم گشنمه. چشماتو چرخوندیو گفتی همیشه هستی. دوتا شیرکاکائو از نزدیک ترین. سوپری خریدیم و زیر بارونی که نم‌نم می‌زد سمت پل روی میدون رفتیم. مثل دیوونه هایی که هیچ دغدغه ای ندارن به همه چی می‌خندیدیم. هیچکس تو خیابونا نبود. نشستیم وسط پل. رو به هم. با شیرکاکائوها فاز آبجو برداشته بودیم.
    یه گربه سیاه و سفید با چشمای درشت و‌ براق از جلومون رد شد. زمین سرد بود، ولی انقدری خشک هست که راحت بشینیم. لبخند زدیو گفتی آهنگ می‌خوای. گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و بدون خیلی گشتن، maroon پلی کردم. آهی کشیدی و با خنده گفتی انگار جز تیلور سوییفت کسیو نمی‌شناسی. پوزخند زدم. می‌دونستم خودتم فهمیدی این آهنگ خیلی به حسوحالمون می‌خوره. بلند شدم و دستتو گرفتم تا توهم بلند شی. گفتم باید برقصیم. گفتی دیوونه‌ام، ولی خندیدی. فکر کردم به این می‌گن خنده. زمزمه کردی مطمئنی؟ گفتم هیچوقت تا قبل از این نبودم. می‌گم باید توی نیویورک برقصیم. بدون کفش. بهت زده خندیدی و دستامو فشردی.
    بارون که بند اومد، کنار هم توی اتوبوس نشسته بودیم. به غرغرهای بی پایان من گوش می‌دادی و گاهی همراهیم می‌کردی. راهمون توی خیابون ولیعصر جدا شد.
    من هنوزم همونجام. همونجایی که ترکم کردی. توی پیاده روی ولیعصر ایستادم و مردم بی‌توجه از کنارم رد می‌شن و می‌رن. من موندم و اشکام.
    اگه زندگی بعدی باشه، نمی‌ذارم داستانم اینجا تموم شه، با جمله «من، کسی که همراهش بدون کفش توی نیویورک می‌رقصیدم رو از دست دادم.»
    با عشق؛
    ربکای تو.

     

    +ادامه دارن~

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • Univērse
    • Monday 9 January 23

    Dance in New York with no shoes

    تو عطر یاس می دی زیبای مغرور

    که گلبرگ هاش ترک خورده

    برو برو که دوره خونه از تو

    برو که عطر یاس رو سیل برده

    I can still smell the perfume you used to wear in my clothes 

    Can't erase it, no

    I used to think you were that someone

    We used be so much alike 

    I can still see you in myself

    تو میری ولی شعر میشی تو کتابم

    یه رویای محال توی خوابم

    من لای ابرا دنبالت میگردم

    تا شاید یه روز یه جا با بارون بیای بازم

    And you call me up again just to break me like a promise

    So casually cruel in the name of being honest

    I'm a crumpled up piece of paper lying here

    'Cause I remember it all, all, all


    And I lost you

    The one I was dancin' with

    In New York, no shoes

    Looked up at the sky and it was maroon

     

    +شاید ذهن نویسندمه؟ ولی این پنج تا آهنگ دارن سعی میکنن یه داستانی رو برام تعریف کنن...

    ++بچه‌ها عکس پست زیادی کراش نیست؟-

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • Univērse
    • Friday 6 January 23

    Sixteen.

    میدونین چیه؟ همیشه فکر می‌کردم 15 سالگی حس متفاوتی با بقیه داره. فکر می‌کردم قراره زندگیم به زیبایی تینیجرای خارجی بگذره یا حداقل بتونم بگم "هی! پونزده سالگی من محشر بود ها!" ولی این‌طور نشد. حداقل نه برای من.

    اگه نخوام از واقعیت بگذرم، اونقدرم بد نبود. you know، به خوبی نوجوونی اونور آبیا نه اما درحد خودم بهم خوش گذشت. الان که از fifteen جادویی تیلور سوییفت گذشتم، قدم بعدیم 22 سالگی و رقصیدن با 22 توی خیابون‌های کشورمه. اونم درحالی که از سرمای آخر پاییز گونه هام سرخ شدن و شالگردن قرمز Red رو دور گردنم بستم. و می‌دونم که بهش می‌رسم. به fifteen رسیدم، پس why not؟

    حس می‌کنم همتون می‌دونین من برای خودم چک لیست درست می‌کنم تا توی یک سال آینده و تولد سال بعدم انجامشون بدم ولی به دلایلی، چک لیست امسالم برای 17 سالگی فقط شامل سه تا مورد کوچیکه؛

    1.درس بخون.

    2.تهران قبول شو.

    3.اجازه نده فشار روانی آزارت بده.

    و فکر می‌کنم همین سه مورد برای کسی که تولد سال آینده‌ش رو تنها یک ماه مونده به مرحله اول کنکورش تجربه می‌کنه، به اندازه ای دلگرم کننده هست که مجبورش کنه ادامه بده.

    کمی از اینکه برای 29 ام ذوق زده‌ام عذاب وجدان دارم. چون 28، 29 و 30 آذر فراخوانه و روز تولدم ممکنه روز مرگ یه فرزند دیگه باشه. اما به خودم اجازه دادم همین یک روز رو هم که شده، خوشحال باشم و خوشحال بمونم.

    الان که اینو می‌نویسم نزدیک امتحانای ترمه و آتنای درونم ازم می‌خواد برنامه ریزی کنم و برخلاف دفعات پیش، انجامش بدم. می‌بینید؟ بزرگ شدم. خیلی نسبت به اولین تولدی که توی فضای وبلاگم جشن گرفتم تغییر کردم. آیلین کوچولوی 12 ساله هنوزم با چشمای درشت پر از ستاره‌ش بازی‌های پرسپولیس رو نگاه می‌کنه و مخ پدربزرگش رو با تحلیل بازی‌ها می‌خوره. آیلین 13 ساله هنوزم عاشق هایکیو و لاولایوه و آرزو می‌کنه یه رقصنده مشهور بشه. آیلین 14 ساله هنوزم گوشه اتاقش نشسته و درحالی که به Starry night گوش می‌ده اشکاش رو پاک می‌کنه؛ و آیلین 15 ساله تا ابد توی آگوست جادویی که نجاتش داد می‌مونه. نمی‌دونم اگه من 17 ساله برگرده و به خود 16 ساله‌ش نگاه کنه چی می‌بینه. کسی که تونسته داستان بلندش رو کامل کنه؟ کسی که 24/7 ته کلاس نشسته و اتود قرمزی که از کلاس پنجم داره رو بین دستاش می‌چرخونه و ایده های ذهنش رو برسی می‌کنه؟ کسی که تونسته یکی دومورد باکت لیستش رو پر کنه؟ نمی‌دونم. اما بخشی از وجودم توی همه این سال‌ها گم شده و هیچوقت برنگشته. پدربزرگم الان زیر شیش فوت خاکه و دیگه صداشو از پشت تلفن نمی‌شنوم تا بهم بگه لیگ برتر چجوری جلو رفته. با اینکه هنوزم عاشق رقصیدنم ولی امید دنسر مشهور شدن کم کم پس ذهنم fade شده. خبری از غم 14 سالگیم نیست و شوخ طبعی سال پیشم مثل یه خاطره خیلی دور دیگه واضح نیست.

    نمی‌دونم قراره سال بعد چی رو از دست بدم، اما مطمئنم همونقدر که به بچگی‌های خودم افتخار می‌کنم، به خود الانم هم افتخار خواهم کرد. و امیدوارم کسی باشم که لیاقت افتخار بقیه رو هم داشته باشه.

    تولدت مبارک شاهزاده سفید. برات آرزوی بهترین‌هارو می‌کنم. از همونایی که تو برای بقیه آرزو کردی ولی کمتر کسی برای تو آرزو کرد.

    Happy 16. <3

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳۱ ]
    • Univērse
    • Tuesday 20 December 22

    شاید بهشت.

    Shayad Behesht
    Shervin
    Magic Spirit

    «هرچقدرم که بگذره، من اون نیستم هواپیمای کاغذی من.»

    .

    .

    «چیکار داری می‌کنی؟»

    هوسوک درحالی که به دستای یونگی خیره شده بود گفت. یونگی، تای دیگه ای به کاغذ زد و هواپیمای کاغذی رو بالا آورد.

    «این تویی.»

    «چی؟»

    یونگی با فشار آرومی که به کاغذ داد، هواپیما رو روی هوا شناور کرد. کنار دریاچه نشسته بودن و به درخشش نور خورشید روی آب نگاه می‌کردن. هواپیما بعد از چرخ کوچیکی که روی دریاچه زد، افتاد و خیسی آب رنگ سفیدش رو تیره تر کرد. یونگی به هوسوک که محو تماشای هواپیما شده بود نگاه کرد و لبخندی روی صورتش نشست.

    «می‌ترسم بترسی و فرار کنی هوسوک، مثل این هواپیما انقدر دور شی تا دیگه دستم بهت نرسه.»

    «ولی من نمی‌ترسم یونگی.»

    هوسوک با جدیت گفت. یونگی دستای هوسوک رو بین دستاش گرفت و سرشو روی شونه‌ش گذاشت. اگه با دقت بهشون نگاه می‌کردی رد کبودی و زخم هارو روی دستا و صورتشون می‌دیدی. یونگی به آرومی گفت:«ولی من اونی نبودم که نجاتت بده، هوسوک.»

    هوسوک منتظر موند.

    «ماه نیومد هوسوک. ابرا کنار نرفتن تا نور به ما هم بتابه. مطمئنی؟ مطمئنی که می‌خوای به پای من بسوزی؟»

    «یونگی..»

    «دارم جدی میگم هوسوک. اگه بدون من بهتری..ترجیح می‌دم با من نمونی.»

    «چی داری می‌گی لعنتی؟»

    هوسوک گفت. یونگی هنوز دستای معشوقش رو بین دستای خودش گرفته بود و به نشونه انتظار، فشار کوچیکی بهشون داد. هوسوک، دستای درهم قفل شده‌شون رو بالا آورد و بوسه ای روی دست یونگی نشوند.

    «می‌دونم نشد دنیامو برای صدای خنده‌هات بدم، نشد صدای پیانو زدنت رو بکنم ملودی زندگیم، نشد حتی بلند بگم عاشقتم، ولی من بودن با تورو، دوست داشتن تورو، دوست دارم یونگی. من عاشق یک فرد نیستم، عاشق حس عشق ورزیدن به توئم.»

    «ولی هوسوک، دلم نمی‌خواد ببینم داری به خاطر بودن با من آسیب می‌بینی.»

    «بهت قول می‌دم یونگی، اگه نشد، یه جای دیگه، شاید بهشت، ما بازم باهمیم.»

    .

    .

    یونگی پشت پیانوش نشست. صدای هوسوک هنوزم توی گوشش بود؛ «شاید بهشت..ما بازم باهمیم»

    انگشتاشو روی کلاویه‌ها سر داد و شروع کرد به نواختن.

    «ودینگ آو لاو؟»

    بدون اینکه برگرده جواب داد.

    «زیادی قشنگ نیست؟»

    «هست. بزن. می‌خوام بشنوم.»

    هوسوک روی مبل پشت سر یونگی نشست تا به پیانو زدنش گوش بده. با وجود دستای زخمیش، سخت بود که نت‌هارو درست بزنه ولی اون یونگی بود و هرچیزی ازش بر می‌اومد. آهنگ که تموم شد، هوسوک جلو اومد و یونگی نشسته رو از پشت در آغوش گرفت.

    «من امشب خوشحال ترین پسر دنیام.»

    لبخند زد. زیرلب با خودش زمزمه کرد.

    «تموم نشه. تموم نشه. تموم نشه.»

    اسم هوسوک رو صدا زد ولی جوابی نگرفت. گرما محو شد. یونگی موند و تنهایی.

    «من امشب خوشحال ترین پسر دنیام. ولی نمی‌تونم اشکامو متوقف کنم.»

    صورت یخ زده‌ش، با رد اشکاش گرم شد. به زدن ادامه داد. انقدر نواخت تا انگشتاش آب شدن و ریختن لا به لای کلاویه ها.

    .

    .

    «نمی‌خوای اینو بشوری؟»

    تهیونگ، دوست صمیمیش، با کنجکاوی گفت و به تی‌شرت سفید یونگی اشاره کرد که لکه سرخی روش بود. یونگی با نگاه کردن به تیشرتش که بین دستای دوستش محصور شده بود یاد خاطره‌هاش افتاد. لبخند محوی زد.

    «شرابه. پاک نمی‌شه.»

    «شت.»

    تهیونگ نگاه دیگه ای به تیشرت انداخت و سرخم کرد.

    «خب بندازش دور، چه دلیلی داره نگهش داری وقتی نمی‌تونی بپوشیش؟»

    یونگی نگاهش رو از تیشرت گرفت.

    «چون شبی که شراب ریخت روش، با هوسوک توی اتاقش توی خوابگاهش نشسته بودیم.»

    مکثی کوتاه.

    «اوه.»

    واقعا هم اوه. یونگی یاد اون شب افتاد. خورشید داشت طلوع می‌کرد و آسمون سرخ سرخ بود. لب‌های هوسوکم سرخ بود. همون لب‌هایی که یونگی عادت داشت "خونه" صداشون بزنه. یونگی به خاطراتش فکر کرد. انقدر فکر کرد که شد یکی از همون هواپیماهای کاغذی که دیوار اتاقشو پوشونده بودن و پرواز کرد تا توی سرخی خورشید اون شب بمیره.

    .

    .

    قلمش رو برداشت و با کلمه ای جدید سفیدی رو از صفحه دفترش گرفت.

    «با اینکه رفتی، ولی شعر شدی توی دفترم. شدی رویاهام. شدی کابوسم. شدی اشکم. شدی..زندگیم.»

    زیرلب زمزمه وار گفت. به نوشتن ادامه داد. انقدر نوشت تا انگشتاش التماسشو کردن. انقدر نوشت تا حتی ماه هم دلش به حال اون عاشق سوخت. یونگی لحظه ای متوقف شد. صفحه هارو به عقب ورق زد تا به صفحه ای خاص برسه. صفحه ای که تمامش رو با رنگ بنفش فقط یک جمله رو صدها بار نوشته بود. جمله رو خوند.

    «تو اگه بی من بهتری، ترجیح می‌دم بری.»

    نگاهشو از صفحه‌ها گرفت و به ماه خیره شد که از پنجره‌ش بیرون بود. انگار نور ماه بود که ازش می‌پرسید پشیمونه؟

    «نیستم. هیچوقت هم نمی‌شم.»

    بلند شد و سمت پنجره رفت. به ماهی خیره شد که هیچوقت خودشو به اون زوج نشون نداد و حالا که یونگی مونده بود و تنهایی‌هاش، برگشته بود تا قضاوتش کنه. یونگی متنفر بود از این فکر. چرا حالا؟ چرا حالا که دستاش هرشب از درد مرور خاطراتش زخمین؟ چرا حالا که فهمیده چقدر عشق ورزیدن براش سخته؟

    اشک ریخت. قطره های بی‌رنگ اشکش شدن خون. شدن خاطره. شدن خاکستر و ریختن روی سرسره نقره‌فام ماه. ماه اشک و خون و خاطره و خاکستر عشق یونگی رو برد و رسوند به دست نگهبان بهشت. یونگی تنها موند. زیر پنجره‌ش نشست و به دیوار تکیه داد. حرف هوسوک رو توی ذهنش مرور کرد. شاید بهشت.

    «دروغه!»

    بلند گفت. انقدر بلند که حتی پرنده‌های بی‌گناه پشت پنجره هم ترسیدن.

    «بهشت..کدوم بهشت؟ اونجا فقط یه جهنم دیگه‌ست.»

    درد یونگی، از عشق نبود. از نفرت بود. نفرت به کسایی که عشقش رو شکستن. نور ماه دورشو گرفت. حداقل یه نفر درکش می‌کرد. ماهی که توی عشقش به خورشید می‌سوخت. و فرشته مرگ، که خودشم دلباخته معشوقی بود که از دست رفته بود.

    .

    .

    «من می‌تونم اشکامو متوقف کنم اگه بخوای، ولی قبل از رفتنت، بیا و برای بار آخر دستامو بگیر. نذار توی سرخی بمیرم.»

    این آخرین جمله ای بود که نیروهای پلیس توی دفتر یونگی پیدا کردن. مین یونگی، بعد از نوشتن این جمله، برای همیشه از روی زمین محو شده بود.

    .

    .

    END.


    +خیلی یهویی بود ولی دوستش دارم. شما ام دوستش داشته باشین باشه؟

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۵ ]
    • Univērse
    • Monday 19 December 22

    To you, Moon Godess

     

    به تو: الهه ماه.

    دیشب که بازهم هرکار می‌کردم خوابم نمی‌برد، سمت پنجره رفتم و به ماهی چشم دوختم که پشت پرده‌های غم انگیز ابر پنهان بود و نورش را با زور و زحمت به زمین می‌رساند. چند وقتی‌ست ماه من پشت ابرهایش پنهان شده. مطمئنم خودت بهتر از من می‌فهمی.

    مدتی فکر کردم تا بین دریای خاطره‌هایمان، دنبال چند موردی بگردم که بیشتر قلبم را لرزاند. حتی نتوانستم انتخاب کنم. تمامش به قدری دلنشین و شیرین بود که به خودم اجازه برشماری از بینشان را ندادم. تو هم به همین زلالی یادت می‌آید؟ اگر نه، سرزنشت نمی‌کنم، همیشه منم که کوچکترین چیزهارا هم به یاد دارم.

    حس می‌کنم رزهایم درست مثل ماه غمگین هستند. فکر کردن به تو و نوشتن برایت باعث می‌شود قلبم کمی گرفته شود. گاهی تیغ های تیز رزها دور کلماتم می‌پیچند و در حین زیبایی، خطرناک جلوه می‌کنند. نگرانم با تیغ های افکارم به تو هم زخم زده باشم. زده‌ام؟

    نمی‌توانم یا شاید نمی‌خواهم بیشتر بنویسم. شاید چون دوست دارم حضورت را اینجا حس کنم. شاید هم فقط مثل بچه روباهی که بین جنگل گم شده، لجبازی می‌کنم و برنمی‌گردم. خودت که بهتر من را می‌شناسی.

    با این وجود، الهه ماه من، تو بین میلیون ها نفر تکی. مخصوصا برای من. مخصوصا بین رزها و لوندرها.

    با عشق؛

    شاهزاده سفید.

  • ۰
    • Univērse
    • Thursday 8 December 22

    To you, White Midnight

    به: نیمه‌شب سفیدم.

    هنوزم یادمه اولین باری که باهم حرف زدیم و اون اوایل که وبلاگت چجوری بود و قالب رنگی رنگیت رو؛ یادمه اون روزا اصلا حال و هوای خوبی نداشتم و هنوزم گاهی بابت اینکه درست حسابی جوابتو نمی‌دادم عذاب وجدان دارم.

    همیشه با خودم فکر می‌کردم اونقدری که باید برات جبران نکردم. کامنت های خصوصیت رو، سر زدنت رو، حتی کارهای کوچیکی مثل ایگنور نکردنم یا جواب دادن به سوال هام، همشون لایق این بودن که با تمام وجودم ازت تشکر کنم و بهت رزهای سفید و لوندر های بنفش هدیه بدم. شاید برای همینه که دارم برات عامیانه می‌نویسم.

    هیچوقت بهت نگفتم ولی همیشه توی ذهنم تورو خواهر کوچولوی خودم می‌دیدم، انگار به خود کوچیکترم نگاه می‌کنم. هرچند، تو خیلی بهتر از منی. خیلی خیلی زیاد. و این مسئله باعث شده دلم بخواد بشینم و یه روز کامل به حرفات گوش بدم و می‌دونم خسته نمی‌شم.

    یه بار بهت گفتم از روی قالب سفیدت یه سناریو هیونلیکس می‌نویسم-تازه زده بودیش-و با اینکه هنوز فرصتش پیش نیومده اما با خودم فکر می‌کنم ارزش زیباییش بیشتر از اونه که با ناشیگری های من خراب بشه. البته، از زیرش در نمی‌رم و ازت می‌خوام منتظرش باشی. اگه از یک چیز درمورد خودم مطمئن باشم اینه که هیچوقت زیر همچین چیزهایی نمی‌زنم.

    تو یه پارادوکس شیرین، وسط یه متن دلچسب و جذابی. به همون اندازه که وقتی می‌خونمش منو به وجد می‌آره. نیمه‌شب سفید من. شاید برای همینه که وقتی بعد از مدت‌ها سراغ بوی کاغذ های سفید نو و روبان های براق بنفشم اومدم، اول از همه جوهرم رو برای تو رقصوندم.

    با عشق؛

    شاهزاده سفید.

  • ۱
    • Univērse
    • Wednesday 7 December 22

    Midnight Rain

    تو یه عشق راحت می‌خواستی، من دنبال آسودگی پس از درد بودم. زیبایی برای تو، قفس وجود من بود. من قلبت رو شکستم چون تو برای من زیادی خوب بودی. تو آفتاب بودی و من بارونی بودم که نیمه شب ها می‌باره. بهم گفتی باید آزاد تر باشم و من تمام اون سم رو به تنهایی نوشیدم. تمام خونی که از عشق مرده‌مون روی زمین ریخت و رزهای سفید رو سرخ کرد، رویاهای شیرینت رو نابود کردم و تبدیل به ضد قهرمانی شدم که مورد تنفر واقع می‌شه، چون تو آفتاب بودی و من بارونی بودم که نیمه شب ها می‌باره.

     

    Midnight rain & The great war by Taylor swift

  • ۱
    • Univērse
    • Tuesday 22 November 22

    My Scarlet Home

    Maroon
    Taylor Swift
    Magic Spirit

    نگاهی بهت می‌اندازم. عالی به نظر می‌رسی. روی زمین دراز کشیدیم و جوری به صورتت خیره شدم که انگار هدیه آسمونی منی. نزدیک غروبه و ما تمام شهر رو گشتیم. دلم می‌خواد دستت رو بگیرم، انگشتامو بین انگشتات که از سرما سرخ شدن سر بدم و انقدر از لمسشون سیر بشم که دیگه جایی توی وجودم نمونده باشه که شیفته‌ت نباشه. گونه هات همرنگ یاقوت سرخیه که توی ویترین جواهر فروشی دیدیم. آرزو می‌کنم کسیو داشته باشی که بتونه برات هرچقدر که می‌خوای یاقوت سرخ بخره. انقدر که هاله قرمز خوشرنگت رو معنا کنه. چیزی نمی‌گم. چون اگه بگم، از دستش می‌دم. قرمزی که خونه‌م بود رو. حس بودنش رو. چون من فقط دخترکی بودم که بزرگترین گناهش، عاشق دوست صمیمیش شدن بود.

    و من تورو به عنوان کسی که باهاش بدون کفش توی نیویورک می‌رقصیدم انتخاب کردم؛ به آسمون بالای سرم نگاه کردم، به رنگ لکه روی لباسم بود وقتی تو شرابتو روی من پاشیدی، وقتی خون به گونه هام رسید و قرمز شد، همرنگ مارکی که روی ترقوه‌م دیدن و زنگار بین تلفن ها، لب هایی که خونه صداشون می‌زدم، قرمز تیره بود. =)

     

    +مارون، آگوست و آل تو ول برای قلب من یه جایگاه دارن.

  • ۱
    • Univērse
    • Thursday 17 November 22

    غریبه ترین آشنا

    اولین بار، حضورش را با شنیدن صدای قدم هایش حس کردم. وقتی به حدی نزدیک شد که نگاهم به پاهایش چیزی فراتر از طرح کلی مشکی رنگی را تشخیص می‌داد، با دیدن چکمه هایش علت صدای بلند قدم برداشتنش را فهمیدم. موهای حلقه‌حلقه قهوه‌ای بلندش را بین دستان باد رها کرده و پالتوی کرم رنگی پوشیده بود تا وجودش را از سرمای نیمه‌شب های پاریس در امان نگه دارد. کاری که مخصوصا در کنار رود سن، بسیار عاقلانه بود. فکر می‌کردم او نیز رهگذری راه گم کرده باشد که در پی خانه اش می‌رود و بین آغوش گرم مادر، همسر یا معشوقی به خواب خواهد رفت، اما به آرامی سمت من آمد و با صدای فراموش نشدنی اش پرسید:«می‌تونم اینجا بشینم، موسیو؟»

    سرم را به نشانه تایید حرکت دادم:«البته مادمازل.»

    اما من که بودم؟ نویسنده ای تنها که در انتظار بازگشت شعله های نورافشان صبح، هرشب را در گوشه ای از دلتنگی‌های شهر سپری می‌کرد. وقتی زن جوان با متانت کنارم نشست و چشم های زیبایش را به رقص نقره فام بازتاب ماه روی آب های مواج سن دوخت، حس کردم فرق چندانی باهم نداریم. توی همین فکرها بودم که لب هایش به سخن باز شد:«شما چرا اینجایید موسیو؟»

    «نگرانی و ترس، مادمازل. شما؟»

    لبخند تلخی زد:«ترس و نگرانی.»

    خنده آرامی کرد:«شب ساکت تر و رازدارتر از اونیه که حرفامونو به گوش خورشید پرهیجان برسونه. چی شمارو نگران کرده و می‌ترسونه موسیو؟»

    دلیلی نبود که برای پاسخ ندادن پیدا کنم. کتابی که کنارم گذاشته و تا آن لحظه نگاهش هم نکرده بودم را برداشتم و بدون هیچ حرفی سمتش گرفتم. رنگ قرمز و طلایی جلدش زیر پرتوهای کم‌فروغ ماه می‌درخشید و عنوانش که با رنگ طلایی نوشته شده بود را واضح به رخ می‌کشید؛ "رقص با شیاطین". با صدایی که می‌کوشیدم بدون لرزش باشد گفتم:این، اولین کتابمه. 4 سال بی وقفه روش کار کردم و فردا بلاخره به طور رسمی منتشر می‌شه.»

    کتاب را از دستم گرفت. کاملا مشخص بود یک بار هم ورق نخورده. بدون فکر صفحه ای را باز و به من نگاه کرد:«اجازه هست؟»

    با لبخندی تایید کردم. شروع به خواندن کرد:« "نور کم‌‌جان چراغ های بیرون روی صورتش می‌رقصید و مژه های بلندش روی گونه هایش سایه انداخته بود. نینا نمی‌توانست قبول کند او انسانی واقعیست و پوست و گوشت و استخوان دارد. انگار در رگ هایش به جای خون، روشنایی جریان داشت." این عالیه موسیو!»

    لبخند زدم:«ممنونم مادمازل. ای کاش من هم همین فکر رو درمورد نوشته های خودم می‌کردم.»

    اخمی کرد و به تندی گفت:«خواهید کرد موسیو.»

    بعد کمی صبر و سکوت، دوباره شروع به سخن گفتن کرد:«من سه ماه پیش شاهد خودکشی صمیمی ترین دوستم بودم موسیو. دیگه هیچوقت بعد از اون حادثه نتونستم بخوابم. البته خیلی کم، اما تمامش با کابوس همراهه. همین شد که تصمیم گرفتم شهر رو بگردم، و امشب پام به اینجا باز شد.»

    تعجب کردم. فکر نمی‌کردم کسانی را پیدا کنم که کوچه های شهر از دست دلتنگی هایشان و ترس هایشان به دادگاه مهتاب شکایت برده باشند، درست مثل خودم. صحبت کردن با آن زن جادونشان تلخ ترین شیرینی زندگی نه چندان بلندم را ساخته بود. به آرامی پاسخش گفتم:«برای دوستت متاسفم. و..منم همینطور. منم مدتهاست که مهمون خفته کوچه های این شهرم.»

    گفتیم و گفتیم. از ترس هایمان. از افکارمان. از چیزهایی گفتیم که قطعا به کسی که مارا می‌شناخت نمی‌گفتیم. پرتوهای خورشید که شروع به تابیدن روی صحنه تئاتر شهر شلوغم کرد، هردوبلند شدیم. موهای فندقی رنگش حالا درخشان تر به چشم می‌آمد. به آرامی گفت:«از آشنایی و حرف زدن باهات لذت بردم موسیو.»

    وقتی که رفتنش را تماشا می‌کردم و آماده بودم به سمت مخالفش بروم، زیرلب گفتم:«یعنی دوباره دست لجباز سرنوشت مارو به هم می‌رسونه؟»

     

    [1401/08/16-17:40]

    +اولین انشای من در سال جدید~

    ++دلم واقعا برای نوشتن تنگ شده بود.

  • ۰
    • Univērse
    • Monday 7 November 22
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)