آهنگ I'm a mess بی بی رکسا چقدر پرفکته.........
یه سری کارایی که دوست دارم سال 1402 حتما انجام بدم..توصیه هایی به خودمو از این داستانا:> یه جورایی شبیه این پست ریحانه~
بریم که داشته باشیم.
آهنگ I'm a mess بی بی رکسا چقدر پرفکته.........
یه سری کارایی که دوست دارم سال 1402 حتما انجام بدم..توصیه هایی به خودمو از این داستانا:> یه جورایی شبیه این پست ریحانه~
بریم که داشته باشیم.
سال زیبایی بود اما اصلا دلم نمیخواد بهش برگردم..
زیاد مودم خوب نیست پس تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم بلکه یکم به اتفاقای خوبی که برام افتاد فکر کنم~
بریم که داشته باشیم لبخندهای سال نیمه گذشته من رو..
~~~~
1.کارات شدن!!
2.کات کردن با کسایی که هیچ تاثیر مثبتی توی زندگیم نداشتن~~
3.آپ کردن اولدر:)
4.آگوست افسانه ای و تاثیری که روی زندگیم داشت..
5.ماه پرایدی که پر از عشق و افتخار بود3>
6.تموم کردن لاورزراک با آتری توی مدرسه و اون ذوقی که براش داشتیم.
7.ارم رفتنمون، جوری که تا 2 صبح اونجا موندیم و فرداش ما مدرسه داشتیم ولی آوین خوابید-
8.تموم شدن اولدر:"""""""""))))))))
9.بهترین شب تولدی که داشتم، جوری که صبح بیدار شدم و تبریکاتونو خوندم و فقط جیغ میزدم")
10.اردوی دماوند، از اون روزایی که بدون استثنا تمامش خوشحال بودمTT
11.آلبوم Midnights تیلور سوییفت.
یازده تا شد؟ بذارید بنویسم بابا.
12.اسکارلت بچها، اسکارلت.
13.وقتی درمورد هوشی با سلین عر میزدیم
14.وقتایی که صبحای شهریور هفت صبح پامیشدم که قبل از مدرسه رفتن ریحانه بهش صبح بخیر بگم و باهاش حرف بزنمTT
15.رول رفتن تو منگاتاTT
16.وقتی رفته بودیم انقلاب و بوکمارک ست خریدیم باهمدیگه:")
17.سم بازی با دریا و نازنین تو اردو مطالعاتیا:>
18.حس خوب ریدن به یه دوست عزیز:>>>
19.وقتایی که تو گپ محفل پشت سر یکی غیبت میکردیم>>
20.امروز که با نازنین سر زیست و زیر میز Seventeen in the soop دیدیمTT
ازتون میخوام بنویسیدش و به لبخندهای سال گذشته تون فکر کنید=)
نرمالش 11 تاست ولی بیشترم نوشتید اشکال ندارهxD
به طور رسمی از همه بچهای منگاتا و محفل و کل دوستام دعوت میکنم بنویسن^^
«بیا یه روز فرار کنیم به اون قلعه شنی کوچیکی که کنار ساحل افکارمون ساختیم، همون قلعه کوچیکی که توش تا ابد جوون میمونیم. جایی که هیچ حس بدی وجود نداشته باشه.»
سوالم ازت اینه، الان خوشحالی؟ بلاخره خوشحالیتو پیدا کردی؟ جوابت هرچیزی که باشه، فقط منو آروم تر میکنه.
برگه های دفتر خاطراتم رو ورق میزنم تا به یاد بیارم سال قبل توی این روز چه رنگی روی بوم زندگیمون زدیم. میرسم به روزی که زیر نور نارنجی خورشید بدون اینکه سایهها تعقیبمون کنن باهم رقصیدیم. دلم میخواد وارد خاطره بشم و تا ابد توش بمونم. اگه این یه کابوس باشه، هرگز نمیخوام ازش بیدار بشم.
درست مثل حرفایی که بهم میزدی و آرومم میکردی، توی لحظه متوقف میشم و فقط و فقط به تو فکر میکنم. انگار این لحظه، حرفای تو منو توی چنگش محبوس میکنه. بدون پایان های غم انگیز و قصههای دردناک، توی جزیره کوچیک احساساتمون، تا ابد جوون میمونیم.
+خیلی یهویی بود~~~
از طلوع خورشید عکس گرفتم و براش فرستادم.
اولین کارم نبود، اما روزم رو بعد از اون شروع کردم. زمان از دستم در میرفت وقتی باهاش حرف میزدم. میدونستم که دوستش دارم؟ کاملا. ولی دوست داشتنش مثل این بود که درست وقتی درحال سقوط آزادی، تصمیمت رو تغییر بدی. مثل تماشای زمین زیر پات از ارتفاع صد طبقه ساختمون. مثل لکه شراب روی لباس سفید که تا ابد میمونه و به یادت مییاره چی اون رو ساخته.
به یاد آوردنش مثل خوندن آهنگ مورد علاقهمه. جوری که تمام کلماتش رو دقیق به یاد دارم و بدون هیچ زحمتی به لبهام میرسن. حس وجود داشتنش مثل وقتاییه که به آسونی تمام مسئله ریاضی یا فیزیک رو حل میکنم و دور جواب یه مربع میکشم، و حس شیرینیه که بهم دست میده.
از دست دادنش آبیه، جوری که نمیخوام حتی بهش فکر کنم. نبودنش خاکستریه، تنهایی خالص. فراموش کردنش مثل تلاش برای شناخت کسیه که تا به حال ندیدیش. چون من اونو انتخاب کردم، به عنوان کسی که بدون کفش باهاش توی نیویورک برقصم، و هربار که بیدار میشم خاطرههاش احاطهم میکنن. مجبورم میکنن انقدر به نوشتن داستان ربکا و اسکارلت ادامه بدم که جوهر سرمهای احساساتم با سرخی خون انگشتام ترکیب بشه و بازهم اهمیتی بهش ندم.
چون تو، اسکارلت منی.
چیزای زیادی هستن که میدونم.
دقیقا میدونم کیا گوشی مییارن و سر کلاس با دوست پسراشون چت میکنن. میدونم کی با ایرپاد تقلب میکنه. میدونم کی با کی توی رابطه بوده و کی با کی کات کرده. وقتی نازنین و هستی درمورد کسی حرف میزنن که فکر میکنن من نمیشناسمش فقط پوزخند میزنم چون من از همه چیز خبر دارم. حتی امروز(نمیدونم چرا همیشه اینجور اتفاقا برام میفتن، باور کنین خیلی تلاش کردم متوقف بشه) شنیدم دونفر از دهما توی دستشویی بغلی درحال بوسیدن هم بودن و البته که شناختمشون. چیزایی رو میدونم که بقیه نمیخوان من بدونم، اما پنهان کردن اینجور چیزا از من اشتباه محضه.
چیزی که نمیدونم، تویی و احساساتت.
این خیلی عجیبه که چطور ممکنه یک آدم با یه سری ویژگی های خاص خودش، توی شرایط مختلف واکنش های متفاوتی نشون بده. اگه بهش فکر کنید واقعا مسخرهست که آینده بشر به نامنظم ترین و غیرقابل پیشبینی ترین موجوداتش بستگی داره که با یه تصمیم متفاوت میتونن سرعت نابودی جهان رو خیلی بیشتر از قبل کنن.
اینروزا تاثیر Butterfly effect رو توی زندگیم خیلی بیشتر حس میکنم. مدام با خودم میگم اگه اینکارو میکردم یا نمیکردم چه اتفاقی میافتاد. اینکه من میتونم انتخاب کنم تا با یه نفر خوب باشم یا نباشم. اینکه میتونم از کسی ناراحت بشم و جلوی گریهم رو بگیرم و کمتر از نیم ساعت بعد با یه نفر دیگه درمورد هری پاتر حرف بزنم و از ته دلم بخندم. اینکه کسی باعث بشه لبخند بزنم و کسی باعث بشه از عصبانیت ناخنهام رو به کف دستم فشار بدم. به این فکر میکنم که چی باعث میشه آدما تصمیم بگیرن حرفی رو بزنن که شخص دیگهای رو ناراحت کنه. به این فکر میکنم که چی منو تبدیل به خود الانم کرده.
مشکل اینجاست که هرگز نمیفهمیم اگه اینطور نمیشد چه اتفاقی میافتاد. شاید هیچوقت نتونم اون نقطهای رو پیدا کنم که من رو از یه برونگرای احساسی به یه درونگرای منطقی تبدیل کرده. شاید هیچوقت نفهمم اگه اون شب قبل از تموم کردن همه چی و جایگزین کردن آدمای دیگه کمی فکر میکرد الان چه اتفاقی میافتاد. آیا من هنوز هم احساس تلخ حسادت رو توی وجودم پیدا میکردم؟ آیا هنوزهم تصمیماتم همینطور بود که هست؟
خیلی پیش میآد که با خودتون میگید اگه هم کارتون همچین نتیجه ای داشته، فکرشو نمیکردید. ولی بیان کردن این حرف باعث میشه شخص مقابل تماما با خودش فکر کنه که همه چیز تقصیر خودش بوده. این چیزیه که اینروزا خیلی بیشتر از حسادت تجربهش میکنم و باز به این butterfly effect برمیگرده که اگر منی وجود نداشت اوضاع چطور پیش میرفت؟ وقتی از بقیه میپرسم جوابهایی که میگیرم مربوط به اینه که اگر نباشم کی داستان و انشاهای قشنگ بنویسه یا کی وقتی شرایط اینطوره اینکارو بکنه، اما وقتی به هیچ وجه منی وجود نداشت اصلا تجربه نوشتهها یا حرفهای من وجود نداشته که کسی بخواد دلتنگش بشه. یعنی همه چیز به همین بستگی داره؟ همون ثانیه ای که ژنهای تشکیل دهنده من ترکیب میشن و من رو میسازن، بودن یا نبودن یک انسان به همون لحظه بستگی داره؟ اینکه بعدها دلتنگ چیزی بشی یا نه، به ثانیه هایی بستگی داره که یک سلول تقسیم میشه؟
اینکه مجموعه ای از رفتارها و نه انسانها، زندگی من رو به سمت راههای مختلفی سوق میده باعث میشه احساس تنهایی کنم. اینکه ممکنه رفتارهای یک شخص در عین حال که خوشحالم کنه، آزارم بده. اینکه لایههایی اون زیر وجود داره و بر طبق تصمیماتمون تغییر میکنه. اینکه ما دوستای صمیمی هستیم که از هم متنفریم. اینکه شاید اون نقطه عطف هیچوقت نیومده و من هنوز همون آدم قبلم. شاید ورژنی از من وجود داره که نقطه مقابل خود الانمه. و دونستن این مسئله هم مایه دلگرمیه هم دردناکه. انگار میتونم امیدوار باشم منِ توی یکی از این لایهها خودش رو قبول کرده باشه.
+اسم پست: بخشی از آهنگ Always Almost از Rosie Darling
گاهی آشنا شدن با آدما میتونه عجیب و پراز استرس باشه، اونقدر که حتی ترجیح میدی خاطره اون لحظه رو از ذهنت پاک کنی.
اما اون لحظه که من با تو آشنا شدم تا بعدا کسی باشم که بهت کمک کنم چطور بقیه رو بشناسی، از بهترین لحظههاییه که میتونستم تجربه کنم. و میدونم که همین حسو خواهم داشت.
آروشای من، تو زیبایی، باهوشی و احساساتت قلبمو لمس میکنه. تو برای من خواهرکوچولویی هستی که هیچوقت نداشتم. پر از زیباترین چیزها و همیشگی ترین لحظههایی. و مهم نیست اگه کسی لیاقت بودن با تو و حس کردن شادیتو نداره چون ما برای تو اینجاییم، و خواهیم موند. همونطور که تو برای ما میمونی.
تولدت مبارک شیرین ترینم. وقتشه باهمدیگه 16 سالگی رو کشف کنیم و از پس رمزورازهاش بر بیایم. و میدونم که در آخر، لبخندات زیباترین تصویریه که میبینیم.
دوستت دارم، و برات بهترین هارو آرزو میکنم. 3>
مخم برای امتحانش زده شد، میریم که داشته باشیم!=)
چون با گوشیم و نمیتونم عکس بذارم، فعلا بدون پیک عه. هروقت پسرم(لپتاپم) رو پس گرفتم عکس دار هم خواهد شد~
شروع چالش:۱۷ دی ۱۴۰۱
پایان چالش:
اسکارلت عزیزم؛
«ستارهها را یادت هست؟»
یه شب بارونی بود. مثل همه اون عاشقانه های کلیشهای که باهم بهش میخندیدیم. ولی خیلی اتفاقی، اون شب هم شدیدا بارون میاومد. سرتاپا خیس شده بودیم ولی اون لبخندهای احمقانه از صورتمون پاک نمیشد.
توی نگاه جفتمون پر خستگی بود. گفتم گشنمه. چشماتو چرخوندیو گفتی همیشه هستی. دوتا شیرکاکائو از نزدیک ترین. سوپری خریدیم و زیر بارونی که نمنم میزد سمت پل روی میدون رفتیم. مثل دیوونه هایی که هیچ دغدغه ای ندارن به همه چی میخندیدیم. هیچکس تو خیابونا نبود. نشستیم وسط پل. رو به هم. با شیرکاکائوها فاز آبجو برداشته بودیم.
یه گربه سیاه و سفید با چشمای درشت و براق از جلومون رد شد. زمین سرد بود، ولی انقدری خشک هست که راحت بشینیم. لبخند زدیو گفتی آهنگ میخوای. گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و بدون خیلی گشتن، maroon پلی کردم. آهی کشیدی و با خنده گفتی انگار جز تیلور سوییفت کسیو نمیشناسی. پوزخند زدم. میدونستم خودتم فهمیدی این آهنگ خیلی به حسوحالمون میخوره. بلند شدم و دستتو گرفتم تا توهم بلند شی. گفتم باید برقصیم. گفتی دیوونهام، ولی خندیدی. فکر کردم به این میگن خنده. زمزمه کردی مطمئنی؟ گفتم هیچوقت تا قبل از این نبودم. میگم باید توی نیویورک برقصیم. بدون کفش. بهت زده خندیدی و دستامو فشردی.
بارون که بند اومد، کنار هم توی اتوبوس نشسته بودیم. به غرغرهای بی پایان من گوش میدادی و گاهی همراهیم میکردی. راهمون توی خیابون ولیعصر جدا شد.
من هنوزم همونجام. همونجایی که ترکم کردی. توی پیاده روی ولیعصر ایستادم و مردم بیتوجه از کنارم رد میشن و میرن. من موندم و اشکام.
اگه زندگی بعدی باشه، نمیذارم داستانم اینجا تموم شه، با جمله «من، کسی که همراهش بدون کفش توی نیویورک میرقصیدم رو از دست دادم.»
با عشق؛
ربکای تو.
+ادامه دارن~