از طلوع خورشید عکس گرفتم و براش فرستادم.
اولین کارم نبود، اما روزم رو بعد از اون شروع کردم. زمان از دستم در می‌رفت وقتی باهاش حرف می‌زدم. می‌دونستم که دوستش دارم؟ کاملا. ولی دوست داشتنش مثل این بود که درست وقتی درحال سقوط آزادی، تصمیمت رو تغییر بدی. مثل تماشای زمین زیر پات از ارتفاع صد طبقه ساختمون. مثل لکه شراب روی لباس سفید که تا ابد می‌مونه و به یادت می‌یاره چی اون رو ساخته.
به یاد آوردنش مثل خوندن آهنگ مورد علاقه‌مه. جوری که تمام کلماتش رو دقیق به یاد دارم و بدون هیچ زحمتی به لب‌هام می‌رسن. حس وجود داشتنش مثل وقتاییه که به آسونی تمام مسئله ریاضی یا فیزیک رو حل می‌کنم و دور جواب یه مربع می‌کشم، و حس شیرینیه که بهم دست می‌ده.
از دست دادنش آبیه، جوری که نمی‌خوام حتی بهش فکر کنم. نبودنش خاکستریه، تنهایی خالص. فراموش کردنش مثل تلاش برای شناخت کسیه که تا به حال ندیدیش. چون من اونو انتخاب کردم، به عنوان کسی که بدون کفش باهاش توی نیویورک برقصم، و هربار که بیدار می‌شم خاطره‌هاش احاطه‌م می‌کنن. مجبورم می‌کنن انقدر به نوشتن داستان ربکا و اسکارلت ادامه بدم که جوهر سرمه‌ای احساساتم با سرخی خون انگشتام ترکیب بشه و بازهم اهمیتی بهش ندم.
چون تو، اسکارلت منی.