اسکارلت عزیزم؛
«ستاره‌ها را یادت هست؟»
یه شب بارونی بود. مثل همه اون عاشقانه های کلیشه‌ای که باهم بهش می‌خندیدیم. ولی خیلی اتفاقی، اون شب هم شدیدا بارون می‌اومد. سرتاپا خیس شده بودیم ولی اون لبخندهای احمقانه از صورتمون پاک نمی‌شد.
توی نگاه جفتمون پر خستگی بود. گفتم گشنمه. چشماتو چرخوندیو گفتی همیشه هستی. دوتا شیرکاکائو از نزدیک ترین. سوپری خریدیم و زیر بارونی که نم‌نم می‌زد سمت پل روی میدون رفتیم. مثل دیوونه هایی که هیچ دغدغه ای ندارن به همه چی می‌خندیدیم. هیچکس تو خیابونا نبود. نشستیم وسط پل. رو به هم. با شیرکاکائوها فاز آبجو برداشته بودیم.
یه گربه سیاه و سفید با چشمای درشت و‌ براق از جلومون رد شد. زمین سرد بود، ولی انقدری خشک هست که راحت بشینیم. لبخند زدیو گفتی آهنگ می‌خوای. گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و بدون خیلی گشتن، maroon پلی کردم. آهی کشیدی و با خنده گفتی انگار جز تیلور سوییفت کسیو نمی‌شناسی. پوزخند زدم. می‌دونستم خودتم فهمیدی این آهنگ خیلی به حسوحالمون می‌خوره. بلند شدم و دستتو گرفتم تا توهم بلند شی. گفتم باید برقصیم. گفتی دیوونه‌ام، ولی خندیدی. فکر کردم به این می‌گن خنده. زمزمه کردی مطمئنی؟ گفتم هیچوقت تا قبل از این نبودم. می‌گم باید توی نیویورک برقصیم. بدون کفش. بهت زده خندیدی و دستامو فشردی.
بارون که بند اومد، کنار هم توی اتوبوس نشسته بودیم. به غرغرهای بی پایان من گوش می‌دادی و گاهی همراهیم می‌کردی. راهمون توی خیابون ولیعصر جدا شد.
من هنوزم همونجام. همونجایی که ترکم کردی. توی پیاده روی ولیعصر ایستادم و مردم بی‌توجه از کنارم رد می‌شن و می‌رن. من موندم و اشکام.
اگه زندگی بعدی باشه، نمی‌ذارم داستانم اینجا تموم شه، با جمله «من، کسی که همراهش بدون کفش توی نیویورک می‌رقصیدم رو از دست دادم.»
با عشق؛
ربکای تو.

 

+ادامه دارن~