«بیا یه روز فرار کنیم به اون قلعه شنی کوچیکی که کنار ساحل افکارمون ساختیم، همون قلعه کوچیکی که توش تا ابد جوون میمونیم. جایی که هیچ حس بدی وجود نداشته باشه.»
سوالم ازت اینه، الان خوشحالی؟ بلاخره خوشحالیتو پیدا کردی؟ جوابت هرچیزی که باشه، فقط منو آروم تر میکنه.
برگه های دفتر خاطراتم رو ورق میزنم تا به یاد بیارم سال قبل توی این روز چه رنگی روی بوم زندگیمون زدیم. میرسم به روزی که زیر نور نارنجی خورشید بدون اینکه سایهها تعقیبمون کنن باهم رقصیدیم. دلم میخواد وارد خاطره بشم و تا ابد توش بمونم. اگه این یه کابوس باشه، هرگز نمیخوام ازش بیدار بشم.
درست مثل حرفایی که بهم میزدی و آرومم میکردی، توی لحظه متوقف میشم و فقط و فقط به تو فکر میکنم. انگار این لحظه، حرفای تو منو توی چنگش محبوس میکنه. بدون پایان های غم انگیز و قصههای دردناک، توی جزیره کوچیک احساساتمون، تا ابد جوون میمونیم.
+خیلی یهویی بود~~~