۱۰۲ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

بهشت، اندازه ما نیست..!

نگاهی بهت می‌اندازم که با وجود کبودی‌های روی صورتت هنوزم زیبایی. لبخند می‌زنم، درد داره، حدس می‌زنم گونه هام زخمی شدن اما اهمیتی نمی‌دم. صدات می‌زنم:ویولا!
سمتم برمی‌گردی و دستتو بالا می‌آری تا روی پیشونیم رو نوازش کنی، جایی که انگار زخم عمیقی نشسته. به آرومی می‌گی:چند تا حروم‌زاده، چطور به خودشون جرات دادن؟-
حرفت رو قطع می‌کنم:مهم نیست، همین که پیشمی خوشحالم می‌کنه. آسیب دیگه ای که ندیدی؟
سرت رو تکون می‌دی و حرفم رو رد می‌کنی:خوبم. اما تو به نظر خوب نمی‌رسی انجل.
فقط به تو اجازه می‌دم آنجلا رو تبدیل به انجل کنی و با خنده هایی که بوی شکوفه می‌دن بهم بگی فرشته خودتم و بعد هردومون بوسه‌ای رو به لب‌های هم هدیه بدیم. کنار دیوار یه کوچه قدیمی نشستیم و درحالی که دست‌هامون هم‌دیگه رو نوازش می‌کنن به آسمونی خیره شدیم که مدت‌هاست ستاره‌هاش رو از من و تو و خیلیای دیگه دریغ کرده. با صدایی که کمی می‌لرزه می‌گی:ما چه گناهی کردیم انجل؟ فقط با عاشق بودن، باید این دردو تحمل کنیم؟ باید طعمه مشت و جراحت هایی بشیم که بیشتر از بدنمون قلبمون رو می‌شکنه؟ باید به جای نوازش پدرومادرمون صدای توهین و دعواشونو بشنویم؟ ما چه گناهی کردیم انجل؟ مگه خدا، مارو دوست نداره؟
چشم‌هام رو به چشم‌های عسلی زیبات می‌دوزم و مثل همیشه توی کهکشان نفس‌گیرش گم می‌شم. به آرومی می‌گم:گاهی پیش اومده به این فکر کنم که این عشق، عشقی که بین ماست نباید می‌بود. اینکه شاید هردومون قدم های اشتباهی برداشتیم اما،
سمتت خم می‌شم و روی لب‌های کبودت بوسه کوتاهی می‌زارم، به زمزمه آرومی راضی می‌شم که صدام فقط به گوش خودت برسه:می‌گن هرگز به بهشت نمی‌ریم، اما ویولا، فکر می‌کنم که شاید بهشت، اندازه ما نیست..!

 

+خداییش بهشت گوگوش زیادی قشنگ نیست؟

++اسم آنجلا و انجل یه جورایی پارادوکس داشت~~

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۳ ]
    • Univērse
    • Tuesday 24 May 22

    Betty and James

    با راه رفتن بین باغ خودم رو سرگرم می‌کنم. به این فکر می‌کنم که چی شد کلاست رو عوض کردی، هرچند، حدس هایی می‌زنم و بیشترشون به من برمی‌گردن.
    از پنجره می‌بینمت که با دوستات می‌رقصی و می‌خندی و فکر می‌کنم که اگه بهت بگم، بازم خوشحالی؟ بازم دوستم داری؟بازم منو می‌خوای یا بهم می‌گی مستقیم برم به جهنم؟ اجازه می‌دی حرفمو بزنم یا ولم می‌کنی و می‌ری؟ بتی من همینجام، توی باغ و به این فکر می‌کنم که چی ممکنه پیش بیاد وقتی قراره منو ببینی، هرچند خودم می‌دونم بتی، بدترین کاری که تا به حال کردم، کاری بود که درحق تو انجام دادم. صدای اومدنت رو می‌شنوم و برمی‌گردم. گونه هات سرخ شدن و به این فکر می‌کنم چقدر زیبا شدی. لبخند نمی‌زنی، با صدایی که سعی می‌کنی بدون لرزش باشه یکم درمورد روزت حرف می‌زنی و من به جای توجه فقط به صدات گوش می‌دم و جوری که کلمات رو ادا می‌کنی و فکر می‌کنم که یعنی بازهم اونو می‌شنوم؟
    می‌پرسی شایعات درستن یا نه و وقتی جواب نمی‌دم اسمم رو صدا می‌زنی، جیمز، از زبون تو بی نظیر به نظر می‌رسه. با اضطراب می‌گم می‌دونم شایعات رو ار اینز شنیدی و نمی‌تونی باورشون کنی اما این بار، اونا درستن. نگاهی پر ار تعجب و ناباوری بهم می‌اندازی و می‌دونم آخرین باریه که می‌تونم درموردت رویا پردازی کنم. می‌دونم چی‌شد، اینکه اون جلوم وایساد و گفت جیمز سوار شو و شب رو کنارش گذروندم و تمام مدت بتی، تمام مدت بعد از اون فقط با فکر کردن بهت خودم رو آزار دادم چون می‌دونم بتی، می‌دونم بعد از این هیچ‌وقت نمی‌تونم مثل قبل توسطت دیده بشم و می‌دونم که لایقشم اما این آخرین چیزی بود که دلم می‌خواست برام اتفاق بیفته، فکر می‌کنم اما هیچ‌کدوم از اینارو نمی‌گم چون چیزی که هرگز نمی‌خواستم اتفاق افتاده، تو می‌ری و منو تنها می‌زاری تا روی زانوهام بیفتم و منو مقصر بدونی و البته، این منم که مقصرم. من فقط ۱۷ سالمه، هیچی نمی‌دونم فقط می‌دونم دلم برات تنگ می‌شه.

     

    +داستان بتی و جیمز از آلبوم فولکلوره دوستان، من فقط به متن تبدیلش کردم~

    ++قبلا توی دیلیم گذاشته بودمش البته ولی گفتم اینجا هم باشه خالی از لطف نیست.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Univērse
    • Monday 16 May 22

    So just let it go

    دستاشو با تردید بالا آورد و سمت جایی که رمز در رو وارد می‌کرد متوقف شد. به آرومی عدد هارو وارد کرد و با شنیدن صدای آشنایی بازدمش رو بیرون داد. رمز در هنوزم همون بود. با کف دستش در رو هل داد و وارد خونه قدیمی ای شد که مدتها بود سری بهش نزده بود. شالگردن قرمزش رو درآورد و بین دستهاش گرفت و جلوتر رفت. همین حرکت های ساده کافی بود تا بغضش که مدتها بود نگهش داشته بود بشکنه و اشک‌هاش سرازیر بشن. کل خونه همون بویی رو می‌داد که برای مدتها دلتنگش بود. سمت اتاقی رفت که انتهای راهرو بود. دستگیره در رو فشار داد و بازش کرد و با دیدن فضای اتاق نفسش توی سینه‌ش حبس شد. اون اتاق هنوز همون شکلی بود که به یاد داشت. همون پوستر هایی که روی دیوار بودن و اون حس و حال کلاسیکش، انگار براش دژاوو شدن. سمت میز کاری که رو به پنجره بود رفت. کتاب‌های روش پخش و پلا بودن و همون‌طور که به یاد داشت نوشته های نصفه نیمه‌ش لا به لای کتاب ها به چشم می‌خوردن. شالگردنی که هنوز توی دستش بود رو روی میز گذاشت و به پنجره خیره شد که چیزی رو دید، چیزی که قبلا اونجا نبود. کاغذ کوچیکی که اطراف پنجره چسبونده شده بود. سمتش خم شد و همون دستخط زیبایی رو دید که توی ذهنش هک شده بود. با خوندن اون جمله کوتاه، قلبش به درد اومد؛ فکر کردن به اینکه تمام مدت اونجا نخ های نامرئی وجود داشت که من رو به تو وصل میکرد خیلی زیبا نیست؟ بود، واقعا زیباتر از این بود که توسط اون نابود بشن. اون حقی نداشت، اما مگه چقدر می‌دونست؟ اون فقط 17 سالش بود و هنوز هیچی نمی‌دونست، زیرلب زمزمه کرد:اما الان تنها چیزی که می‌دونم اینه که دلم برات تنگ شده.
    شالگردن قرمز رو روی میز گذاشت. می‌دونست اون صداشو نمی‌شنوه، اما بازهم گفت:نباید می‌اومدم اینجا، اما الان هرجایی می‌تونم برم به جز خونه. گاهی به این فکر می‌کردم که چی‌شد از دستت دادم اما هربار به یه جواب می‌رسم، تو هیچوقت مال من نبودی که بخوام از دستت بدم و اون عشق دروغین، تنها فریبی بود که باورش داشتم.

    با دست راستش شالگردن رو نوازش کرد. قطره های اشکش روی میز چکیدن اما لبخندی روی صورتش بود که شاید از تمام گریه هاش دردناک تر بود. جمله ای رو به یاد آورد که مثل خنجری توی قلبش فرو رفته بود؛ اما تو هنوز شالگردنم رو با خودت داری! و این حقیقتی بود که هردوشون ازش فرار می‌کردن، این‌که شاید هنوز هم همدیگه رو دوست دارن اما چیزهایی بودن که هیچوقت نمی‌شه درموردشون حرف زد، فقط می‌شه تمام تلاشی که ممکنه رو براش کرد. به یاد آورد صحنه ای از گذشته کوتاهشون رو و همین باعث شد آرزوش رو بلند به زبون بیاره:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا می‌خواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم!
    شالگردن رو همونجا رها کرد. برگشت و بدون این‌که در رو پشت سرش ببنده از اتاق و بعد از خونه خارج شد. وقتی صدای قفل شدن در رو شنید سرش رو بالا آورد. تمام عشقش رو همونجا جا گذاشته بود و دیگه تعلقی بهش نداشت. از ساختمون بیرون اومد و نور آفتاب باعث شد چشماش رو نیمه باز نگه داره. با قدم های بلندش از اون ساختمون دور شد و حتی عبور شخص آشنایی باعث شد لحظه ای تردید کنه، بازهم به عقب نگاه نکرد.

     

    +انتخاب جنسیت شخصیتهام به عهده خودتون:)

    ++ترکیب آل تو ول و فولکلور، میشه این~

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۰ ]
    • Univērse
    • Wednesday 27 April 22

    چالش 30 روزه "درباره من"

    بعد از یک دل سیر زار زدن، برای اینکه حال و هوام عوض شه تصمیم گرفتم این چالشه رو شروع کنم و امیدوارم تا تهش برم..

    منبعشم وب آنیماست~~

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۷ ]
    • Univērse
    • Tuesday 26 April 22

    از دست دادن

    سلام قشنگای من:>

    بعد از استقبالی که از پست رازها کردین،(و باید همینجا بگم ممنونم از همتون که بهم اعتماد داشتید و خیلیاتون کلی تو خصوصیم حرف زدین و همه اینا برام واقعا با ارزشن) به این فکر افتادم که اینجور سبک پست هارو ادامه بدم تا این احساس همدردیه بیشتر شه. درواقع تنها چیزی که باعث شد درمورد رازها ازتون بپرسم این بود که خودم هم نیاز داشتم درک بشم، و چی بهتر از این؟

    برای همین، خواستم این مسئله رو بزرگتر کنم، و درمورد چیزایی بپرسم که میدونم گفتنشون احساس سبکی خیلی زیادی رو می آره. امروز میخوام درمورد "از دست دادن" بپرسم. بعد از باکس دیشب پیج پناه اریا یا همون ریحون یاد خاطره های خودم افتادم و بعد دیدم یکی از دوستای صمیمیم هم به تازگی این اتفاق براش افتاده و گفتم چرا که نه؟ شاید هم شما با گفتنش سبک بشین هم ماها درکتون کنیم، تجربه های مشابه میتونن خیلی تاثیر داشته باشن:)

    درست مثل دفعه قبل، توی یه پست همشون رو می نویسم و می زارم. میتونین ناشناس بگین و اگه خواستین خصوصی و به صورت شناس بگید بعدا توی پست اصلی بهتون میگم کدوم خاطره مال خودمه. ناشناس تلگرامم هم هست و میتونید اینجا هم بگید.

    آیلینی دوستتون داره عزیزای من^^

     

    +اگه ایده ای برای ادامه دادن اینجور پست ها دارین، حتما بگین! خوشحال میشم از شنیدنشون~

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • Univērse
    • Monday 18 April 22

    مرگ و دخترک

    دنباله لباس سیاهش روی زمین کشیده می‌شد و آن چنان تصور می‌کرد که با هرقدمش زندگی را از شاخه های گل خواهد گرفت و گویی گذر مرگ را بر آنها مشخص می‌کرد. و به راستی که او مرگ بود، به تازه عروسی می‌مانست که در انتظار دامادش به آغوش آخرین نفس هایش رفته. او مرگ بود و هیچ چیز احساس را به چشمان مرده اش هدیه نمی‌داد. او مرگ بود، مرده تر از کسانی که می‌میراند. او مرگ بود، دختری با موهای سیاه ژولیده، پوستی کبود و لب هایی سفید که هیچگاه به سخن باز نمی‌شدند و هرگز از سرگذشتش سخن نمی‌گفتند. او مرگ بود و اکنون، در آن عصر ابری که احتمال باران در شب فراوان بود مرگ مانند نسیم بهاری از بین درختان جنگل عبور می‌کرد. آن شب، کسی را در آغوش می‌گرفت.

    ***

    کسی نمی‌دانست مرگ از کجا می‌آید. بعضی می‌گفتند رد پاهایش را از سمت جنگل ارواح دیده اند. گروهی هم اعتقاد داشتند مرگ از جهان زیرین می‌آید اما تقریبا همه معتقد بودند مرگ برای زادگاهی داشتن بیش از حد منفور است. انگار مرگ فقط پیدایش می‌شد و شاهین سیاه بالش بر شهر سایه می‌انداخت. مرگ با قدم هایی سنگین ولی بی صدا وارد انبار شد و آنجا، دخترک را دید. موهای حلقه حلقه طلایی و گونه های سرخش برازنده همان دخترک 6 ساله بود. دخترک عروسکی را در دست داشت، عروسک را صدا زد، او را اریکا نامید. قلب مرگ، اگر وجود داشت، لحظه ای دست از تپش برداشت. چرا؟ مگر آن اسم چه راز نهانی درخود داشت؟

    به دخترک نزدیک شد. دخترک حضورش را حس کرد و با لحظه ای درنگ به سویش برگشت. مرگ جلوتر رفت اما با صدای دختر کوچک متوقف شد:باید برم؟

    مرگ به آرامی تایید کرد. دخترک، با همان معصومیت بچگانه اش گفت:می‌شه تا آخر امشب صبر کنیم؟ می‌خوام با عروسکم بازی کنم. دوست من می‌شی تا باهم بازی کنیم؟

    مرگ لبخند زد. لب هایش که به لبخند عادت نداشتند، کمی از هم باز شدند. دخترک سمت مرگ رفت:تو خیلی خوشگلی!

    مرگ دستان مرده اش را سمت موهای دخترک برد و به آرامی آن‌ها را نوازش کرد. دخترک گفت:مامان‌بزرگم می‌گه تو هم قبلا عاشق یکی بودی برای همین جون عاشقا رو دیرتر می‌گیری، می‌زاری آخرین لحظه هاشونو باهم داشته باشن.

    و آنجا بود که مرگ دیوار نامرئی بین خودش و خاطرات قدیمی اش را شکست. به چشمان قهوه ای دخترک نگاه کرد:اون درست می‌گه دختر کوچولو.

    دخترک جلوی مرگ نشست. مرگ از اینکه می‌دید او از نزدیک شدن به کابوس بزرگتر هایش واهمه ای ندارد تعجب کرد. دخترک که عروسکش را محکم بغل کرده بود گفت:من و اریکا دوست داریم داستانای مامان‌بزرگو بشنویم.

    مرگ به حرف زدن عادت نداشت با این‌حال گفت:اسم عروسکت، اریکاست؟

    دخترک سرش را تکان داد:مامان‌بزرگم گفته اریکا اسمیه که مرگ رو به زندگی برمی‌گردونه.

    مرگ اما جواب دخترک را کامل نشنید. گویی خاطره هایش از جلوی چشمانش عبور می‌کردند. زمانی که دختر نوجوانی بیش نبود و تنها خواسته اش آزادی بود. دوست داشت عشق بورزد و به او عشق ورزیده شود، زمانی که کنار دریاچه، همراه زیباترین دختری که تاکنون دیده بود قدم می‌زد و شعرهایش را برایش می‌خواند. نمی‌خواست اما در پی خاطراتش با کسی که عاشقش بود، لحظه ای برایش تداعی شد که خنجر نقره ای را روی زمین انداخت و به دستانی خیره شد که آلوده به خون معشوقش بودند. او سرباز بود، و اگر سرپیچی می‌کرد، هردویشان کشته می‌شدند. به یاد آورد احساسات انسانی اش چطور دست از حرکت ایستادند و خدایان چطور اورا سایه مرگ روی زمین کردند. و اریکا؛

    به دنیای عادی بازگشت. خطاب به دخترک گفت:اریکا اسم همونی بود که مامان‌بزرگت می‌گفت مرگ عاشقشه. من حتی اسم خودم رو یادم نمی‌آد، چرا اونو یادمه؟

    دخترک در ثانیه های پایانی عمر کوتاهش با صداقت کودکانه اش گفت:اگه آرزو کنم آزاد بشی، می‌شی؟

    مرگ پاسخی نداد. بدن نحیف دخترک را در آغوش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد:خوب بخواب کوچولو.

    نمی‌دانم معجزه عشق دخترک بود یا پشیمانی عمیق مرگ اما درست وقتی که روح دخترک از بدنش جدا شد، مرگ دیگر روی زمین نبود. چشمانش را گشود و صدایی شنید، صدایی که سالها بود به گوشش نخورده بود. صدایی به خنکای رودخانه هایی که در نوجوانی کنارشان قدم می زدند:دلم برات تنگ شده بود.

     

     

    +قرار بود طولانی تر باشه بات..انی وی..دوستش داشته باشید:)

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Univērse
    • Sunday 17 April 22

    Good Night

    -تقصیر تو نیست،هیچی تقصیر تو نیست
    -ولی اینکه میزاری همینکارو ادامه بدن تقصیر توعه
    -اونا حقی ندارن که همچین حرفی بهت بزنن وقتی از واقعیت خبر ندارن،خوبی مجازی همینه
    -لازم نیست همیشه خود واقعیت باشی،قرار نیست بعد از اینکه بهشون میگی کارشون آزار دهندست جلوی اشکاتو بگیری یا بترسی که دیگه بقیه باهات حرف نزنن
    -چون اونا حتی تورو نمیشناسن،توهم اونارو نمیشناسی
    -با این حال گفتن بعضی جمله ها به کسایی که نمیشناسیشون بعدها کمک بزرگیه
    +من همیشه سعی کردم کسیو قضاوت نکنم چون از قضاوت شدن متنفرم
    +حتی بعد از اینکه فهمیدم اونم ناخوداگاه قضاوت کردم انقدر به خودم فشار اوردم که هنوز درد دارم
    +ولی
    +چی میشه که همه منو قضاوت میکنن؟
    -آخ عزیز دلم ناخواسته قضاوت کردن واقعا عادیه همه اینکارو میکنن،این اشکالی نداره
    -دلیل نمیشه چون تو آدم بی نظیری هستی همه باشن
    -و این به هیچ وجه ربطی به تو نداره بلکه مشکل اوناست
    -مسئولیت اوناست که به تو و احساساتت آسیبی نرسونن و اگه نمیتونن درست انجامش بدن، مشکلیه که خودشون باید حل کنن
    -بابت مشکل یه نفر دیگه قرار نیست تو اذیت بشی
    ‌+فقط نمیخوام سمی باشم
    -تو سمی نیستی لوندر قشنگم؛ با سمی بودن کیلومتر ها فاصله داری

  • ۱۵
    • Univērse
    • Thursday 14 April 22

    Mi MOONGODDESS

     

    اگه واقعیتو می‌خوای، من بهت می‌گم، هیچوقت نمی‌تونم فراموشت کنم~

    مهم نیست چقدر زمان بگذره، با اینکه هیچوقت ندیدمت اما بازهم دوستت دارم، دوستی ما مثل قصه های قدیمی و آهنگای فولک سینه به سینه نقل میشه و همه مارو به یاد می‌آرن، و در آخر، چیزی به جز گلبرگای دیزی و پروانه نقره ای نمی‌مونه که همه با دیدنشون یادمون بیفتن،

    شاهزاده دوستت داره الهه، و شاهزاده تا تهش دوستت می‌مونه~

    ---

    تولدت مبارک بچ:> نمی‌دونم دقیقا چی باید بنویسم، اما امیدوارم امروز روز خوبی برات بوده باشه و از اینجا به بعد هم بهت خوش بگذره*-*

    کادوتم ایشالا اگه گشاد بازی در نیارم یه کمیک فسقلیه، آهنگ پستم خواستی بگو لینک دانلودشو بدمD:

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Univērse
    • Wednesday 6 April 22

    The lakes

    زندگی کردن در جایی مثل اینجا، درحالی که حتی برای دستشویی رفتن هم نیاز به خدمتکار داری واقعا امن به نظر نمی‌آد. وقتی مادرت ملکه اسپانیا باشد آخرش همین است. خانواده سلطنتیست و مقرراتش.
    مهمانی بزرگی در راه بود که برای مادرم از همه چیز درمورد تنها دخترش مهم تر بود. با لباس پف دار و موهای مشکی که با ربان سبز همرنگ پیراهن بسته شده بودند به تنهایی روی تختم نشسته بودم و یک لحظه آرزو کردم ای کاش همراهم برای مراسم از بین پسرهای قدبلندی که در فکر ازدواج با شاهزاده کشور بودند انتخاب نشده بود. تقه ای به پنجره اتاقم خورد. بلند شدم و بازش کردم و با وجود اینکه می‌دانستم چه کسی با لبخندی به پهنای صورتش می‌تواند پایین پنجره ام ایستاده باشد اما بازهم با ناباوری پرسیدم:تو، اینجایی؟
    پایین پنجره ایستاده بود و می‌خندید:نگو که میخوای به اون مهمونی مزخرف بری سو.
    دامن لباسم را بین دستانم گرفتم و مثل هربار از روی لوله ناودان سر خوردم. وقتی پاهایم به زمین رسیدند گفتم:برای همینه که دوستت دارم لونا.
    لباس بلند پیراهن مانند مشکی رنگی پوشیده بود که کمربند چرمی داشت اما دامنش آن‌قدر ها هم پفدار نبود. دستش را سمت موهایم برد و روبان سبز رنگش را کشید تا همانطور که همیشه دوست داشتم موهایم روی شانه هایم بریزند. کفش های پاشنه دارم را درآوردم و به چشم های قهوه ای کمرنگش خیره شدم. تمام وجود لونا بی نقص بود، نگاهم سمت لب‌های سرخش که به خاطر گاز گرفتن های پی‌درپی اش خون افتاده بودند کشیده شد. قبل از آنکه بخواهم دعوایش کنم یاد چیزی افتادم که نباید. با لبخند تلخی گفتم:مادرم درمورد من و تو فهمیده لونا.
    با ناباوری نگاهم کرد، ادامه دادم:مهمونی امشب رو ترتیب داد که منو با یکی از اون پسرها آشنا کنه، گفت عشق بین من و تو، بین دوتا دختر، نشونه شیطانه.
    صورتم را بین دستانش گرفت و زمزمه کرد:باید چیکار کنم سوفیا؟
    لبخند زدم:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا میخواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم.
    بین جنگل دویدیم، باد را بین موهایم حس می‌کردم، لونا تمام اولین بارهایم بود. اولین دوستم، اولین باری که احساس زنده بودن کردم، اولین عشقم، اولین بوسه ام. و بعد کنار دریاچه بودیم، بهترین مکان برای گریه کردن، و آنجا بودیم تا بخندیم. تا بین گریه هایمان بخندیم اما من به اندازه کافی غمگین بودم.
    درحالی که به آرامی کنار هم می رقصیدیم، صدایی را شنیدم که نباید. زمزمه کردم:سربازها، اونا دارن می‌آن.
    انگشت اشاره اش را روی لب‌هایم گذاشت:مهم نیست اگه کنارت بمیرم سوفیا.
    سرم را تکان دادم:کنارم نه، با من.
    نجوا کردم:منو ببوس لونا.
    و آخرین بوسه مان دوشادوش فرشته مرگ بود که فکر می‌کنم حتی او هم به اندازه ما عاشق بود. عاشق دختر یا پسری شده بود که مجبور بود جانش را بگیرد اما او با کسی سخن نمی‌گفت، ما نیز، مایی که تنها گناهمان عاشق شدن بود.

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Univērse
    • Thursday 31 March 22

    Daylight

    از شب ها خوشم می‌اومد، وقتی هوا تاریک تر از اونه که بتونی جلوتو ببینی، وقتی فقط خودتی و خودت و ذهنی که شروع به رویا پردازی می‌کنه، فکر می‌کنم این همون چیزیه که کل زندگیم دنبالش بودم، اون رهایی و آزادی ای که توی شبا بهت دست می‌ده و حس اینکه کسی تورو نمی‌بینه و تو هم کسیو نمی‌بینی و می‌تونی همه چیز رو صد برابر بهتر و بیشتر حس کنی،

    اما از طرفی، همه همیشه توی نور بدتر به نظر می‌رسیدن. وقتی زیر روشنایی می‌رفتی، کل بدی هات فاش می‌شد. من همیشه روشن بودم. همیشه به رک و صادقی روشنایی روز بودم و همیشه حقیقتو می‌گفتم، اما بابتش مجازات می‌شدم. درحالی که سعی می‌کردم روابط شکست خورده‌ام رو درست کنم خودم ضربه می‌خوردم.

    شاید هم من سرکش تر از این حرفام که بتونم توی شب ها زندگی کنم. چشم هام رو بسته بودم و واقعیت رو نمی‌دیدم اما الان بیدارم، کاملا بیدار، و تنها چیزی که می‌بینم روشنایی روزه. الان بزرگ تر از اینم که بخوام درمورد مفهوم عشق و دوستی رویاهای بچگونه داشته باشم. زمانی بود که فکر می‌کردم عاشقش بودن قرمزه و الان، همه چیز رو رها می‌کنم و وارد روشنایی روز می‌شم. و آخرش، این روشنایی روزه که نجاتم می‌ده.

     

    +اصلا اینجوری نبود که براش فکر کرده باشم، فقط شروع کردم به نوشتن و همه کلمه ها و لیریک آهنگ روی هم سر خوردنو شدن این~

  • ۱۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Tuesday 29 March 22
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)