۱۰۵ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

How do I kill them?

--وهکاو

توی چند ساعت قبل مثل همیشه با پرحرفی هام سرتو درد آوردم و حالا با لبخند ازم می‌خوای برات آب بیارم. نمی‌تونم بگم تمام عمرم منتظر بودم که بلاخره کاری که می‌خواستم رو انجام بدم ولی اون لحظه فقط خندیدم و از روی مبل، جایی که روش لم داده بودیم بلند شدم. نگاهت می‌کنم که قفل گوشیت رو باز می‌کنی و احتمالا به تیک تاکت یا توییترت سر می‌زنی. چیزی که مشخصه اینه که به من نگاه نمی‌کنی. لیوان آب رو برات می‌آرم و تماشا می‌کنم که چطور تمامش رو سر می‌کشی. چند دقیقه ای طول می‌کشه ولی بلاخره صدای سرفه هات و کبود شدن صورتت رو به لطف پودری که توی آب حل کردم می‌بینم. می‌زارم روی مبل خونه‌م نفس های آخرتم بکشی. دوست خوبی بودی.

 

--سانبین

نمی‌دونم چه حسی منو به پای پنجره بزرگ استودیوت رسونده ولی درد توی پاهام قدم های طولانیم رو به یاد می‌آرن. راه طولانی ای بود ولی بلاخره طی شد و من اینجام. می‌بینمت که پشت میزت نشستی، هدفون توی گوشته و سرگرم اون برنامه آهنگسازی توی کامپیوترتی. حتی وقتی پنجره رو می‌شکونم متوجهم نمی‌شی. تا وقتی که اونقدر نزدیک نیام که رنگ هاله نارنجی آزاردهنده‌ت باعث بشه دستای دستکش پوشم رو مشت کنم حتی سرت رو هم نمی‌چرخونی. وقتی بلاخره می‌فهمی من توی استودیوتم و هیچکدوم از اون بادیگاد هات هم اطرافت نیستن جرعه های ترس توی چشمات واضح می‌شن. حتی وقتی دستتو می‌گیرم و خنجرم رو بین انگشتات می‌زارم مقاومت نمی‌کنی. بازسازی تمیزم از خودکشیت تموم می‌شه. به آرومی آخرین بخش های آهنگی که سرگرم ساختنش بودی رو کامل می‌کنم و از همون پنجره بیرون می‌رم. بلاخره، تورو هم از سر راهم برداشتم.

 

--شوکو

تولدته. مثل همیشه می‌درخشی و سعی می‌کنی با همه حرف بزنی و من؟ من مثل همیشه نامرئی شدم. همه از جلوم رد می‌شن ولی کسی به خودش زحمت حرف زدن باهام رو نمی‌ده. اهمیتی هم برام نداره چون می‌تونم بهتر نگاهت کنم. از توی جیبم دستکش های مشکی چرمی رو بیرون می‌آرم و دستم می‌کنم. سمتت می‌آم و با لبخند مصنوعیم ازت می‌خوام یه جای خلوت تر بریم تا کادوم رو بهت بدم. همراهم می‌آی. بهم شک نمی‌کنی. نباید هم بکنی، ولی یادته همراهت چطور بهت اعتراف کرده. کسی که عاشقته، امکان نداره برات فکر بدی بکنه نه؟ با اینکه ردم کردی ولی ترجیح دادی دوستم بمونی. وقتی به جایی می‌رسیم که خبری از کسی نباشه، می‌زارم جلوتر از من بری و دنبال هرچیزی که بهش فکر می‌کنی بگردی. فکر نمی‌کنم وقتی دستام دور گردنت حلقه شد متوجه شده باشی. اما وقتی سعی می‌کردی انگشتام رو باز کنی و برای گرفتن اکسیژن تقلا می‌کردی احتمالا نظرت عوض شده بود. چه فکری می‌کردی؟ نمی‌دونم. اینو می‌دونم که برای یک لحظه هم که شده، وقتی به رد انگشتام هرچند با دستکش چرمی روی گردنت نگاه کردم، دیگه خبری از احساسم بهت نبود.

 

--پرسون

یک ساعتی می‌شه که درمورد هرچیزی که به ذهنت می‌رسه برام حرف می‌زنی. جاده خلوته و تنها چیزی که شنیده می‌شه ترکیب آهنگ صدات با باد اطراف ماشین بود. می‌دونستم پیچ خطرناکی جلومونه ولی تو اولین بارت بود که با من می‌اومدی. دستام رو از روی فرمون برداشتم. حتی حواست به رانندگی من هم نیست. فقط از زیبایی جاده و خورشید حرف می‌زنی. وقتی می‌فهمی داریم از خط منحرف می‌شیم، به خودت می‌آی. سعی می‌کنی کاری انجام بدی ولی وقتی که متوجه می‌شی کمربندت باز نمی‌شه خیلی دیره. ماشین ته دره پرت می‌شه و با اینکه می‌دونم خودم هم قراره بمیرم، احساس تاسفی ندارم. فقط می‌زارم آخرین تقلاهات برای زندگی به گوشم برسه.

 

--ترنم

وقتی بعد از مدت زیادی بسته بودن چشمات منو می‌بینی، اولین چیزی که تشخیص می‌دم اینه که نمی‌دونی کسی که جلوت ایستاده کیه. چند ثانیه طول می‌کشه و بعد رد تنفر رو توی صورتت می‌بینم. بین دوتا رقیب چیزهای خوبی دیده نمی‌شه ولی کم پیش می‌آد اونا عمیقا از هم متنفر باشن. می‌زارم تا می‌تونی حرف بزنی. بین حرفای پراکنده ات شروع به ابراز تعجب می‌کنی از اینکه دستای بسته شده‌ت به تخت با اینکه زخمین ولی خبری از هیچ دردی نیست. اون وقته که پوزخند روی صورت بی تفاوتم می‌درخشه. از بین وسایل کنارم، چاقوی کوچیکی رو برمی‌دارم و روی شکمت خط می‌اندازم. نمی‌تونم تصور کنم اینکه ببینی خون چطور از بدنت خارج می‌شه ولی خبری از درد نیست چه حسی داره، ولی به خودم افتخار می‌کنم که تونستم اون داروی مخصوص که به نخاعت آسیب بزنه رو بسازم. اگه بخوای، می‌تونی حرکت کنی ولی هیچ حسی نداری. با یه چاقوی بزرگتر سمت پاهات می‌رم. اول از همه، از شر پاهایی خلاص می‌شم که از تو یه اسکیتور ساختن. وقتی با خونریزی شدید بمیری، بلاخره این منم که قهرمان جهان می‌شم.

 

--سلین

چیزی که می‌دونی اینه که من زیردستت کار می‌کنم و چیزی که نمی‌دونی اینه که من از چیزی که فکر می‌کنی باهوش ترم. دفترچه ای که معمولا ازش برای نوشتن استفاده می‌کنی رو ورق می‌زنی و نگاهت می‌کنم. ازم می‌پرسی چرا اونجام و درحالی که سیگارم رو روشن می‌کنم جوابت رو می‌پیچونم. یک ماهه که هر روز اینجام تا تورو موقع نوشتن ببینم. و امروز، روز سی امه. سیگارم رو بین انگشتام می‌گیرم و از پنجره دفترت به ماه خیره می‌شم که روی پس زمینه قرمز و نارنجی غروب حتی خیره کننده تره. کم کم دیگه صدای قلمت رو نمی‌شنوم. سمتت می‌رم و بدون حرف به تویی نگاه می‌کنم که سرت روی میز افتاده. نیاز نیست نبضت رو چک کنم تا بفهمم مردی. فقط سیگارم رو می‌کشم.

 

--شکیبا

روی مبل رو به روت می‌نشینم. مثل همیشه، با حرفای ساده شروع می‌کنیم. تا به حال تمام تلاشتو برای فهمیدن علت اصلی بیماریم کردی ولی تا به حال نتیجه ای که دنبالش بودی رو نگرفتی. از اینکه کسیو نا امید کنم متنفرم. بهت می‌گم این آخرین جلسمونه و تو می‌خندی و می‌گی هنوز چند ماه دیگه مونده. از جام بلند می‌شم و سمتت می‌آم. تکرارش می‌کنم و اینبار خبری از خنده نیست. وقتی گلدون روی میزت رو می‌شکونم و بزرگترین تیکه‌ش رو سمتت می‌گیرم کم کم می‌ترسی. سعی می‌کنی آرومم کنی ولی حرفا روی من تاثیری ندارن. بعد از اینکه خون روی میز و صورتم پاشیده شد، فقط جیغ می‌زنم. به هر حال، همه از بیماری من خبر دارن.


+این یه چالشی بود که وهکاو صد سال پیش راه انداخته بود لینکشم اینجاست. گفته بود دونفر ولی من هفت تارو نوشتم- خیلیاتونم دوست داشتم بگم ولی ایده هام تموم شده بودنxD

++باید بگم که همه سناریوهاش الکیه؟ مثلا من از سانبین متنفر نیستم، صرفا اینجا قضیه رو دراماتیک کردم-

+++اگه خواستین شرکت کنین میشه قتل منم بنویسین؟حتی اگه من شمارو ننوشتم؟-

++++چه خبر راستی؟:))) خوش میگذره بهتون؟

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۰ ]
    • Lynn -
    • Saturday 25 June 22

    پستی بدون سر و ته #27

    1.تازگی به مقدار زیادی احساس ناکافی بودن و نرسیدن می‌کنم، و فکر میکنم از اینکه مدتیه به هیچکدومتون کامنت درست حسابی ندادم واضح باشه. تقصیر امتحانام میندازمش ولی خودمم میدونم اینطور نیست.

    2.بالای جزوه آمادگی دفاعی که قراره بخونم، تصویر یک عدد "دیلدو خاردار" با طراحی من و آتری به چشم می‌خوره با مارک اونی چان. جهت ثبت سفارش کلمه "یامته گوداسای" رو زیر همین پست کامنت کنید.

    3.یادتونه گفته بودم تو کین پورش یه بادیگارده هست کپی یوتاعه؟ این قسمت مرد-

    4.اینکه من و آتری با وجود اینکه جامون تو دهن مراقبه باز تا میتونیم تقلب میکنیم ثابت نمیکنه چقدر لجندیم؟

    5.اسم گروه تحلیل تجزیه کین‌پورشمون "به وگاس دادندگان" ـه.

    6.وگاس لامصب مهره مار داره فقط مامان من روش کراش نیست با درسا:"/

    7.با نازنینی که تو ثانیه اول رویارویی باهات مردن یه کاراکتریو که ازش بدت میاد لو میده چیکار باید کرد؟

    8.از پسفردا دوباره آپ اولدر شروع می‌شه، بلوهیونم اگه تونستم جمعه میزارم:>

    9.یک ماه و هجده روز دیگه تا آگوست:")

    10.قصد داشتم طبق روال کامنت هاش رو ببندم اما چه میشه کرد، بازن:)

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۳ ]
    • Lynn -
    • Sunday 12 June 22

    Spring day, August and wine

    دستای یخ زده و سردشو بالا آورد تا با بخار نفسش کمی بهشون گرما ببخشه. به هوای برفی بیرون قطار خیره شد و‌ به برق برف های درحال ذوب زیر نور خورشید لبخند زد. از هوای برفی متنفر بود با این‌حال سعی می‌کرد باهاش کنار بیاد، مثل هر فصل دیگه ای از سال. دفترچه ای که برای مدتها همدمش بود رو باز کرد تا دوباره سری به دنیای وصف نشدنی نوشتن بزنه که صدایی باعث شد سرش رو بالا بیاره:صورت حساب شرابتون رو آوردم جناب.
    بدون اینکه به پیشخدمت نگاه کنه، بدون هیچ حرفی پایین صورت حساب رو با دستخط مایل و ظریفش امضا زد. مین یونگی.
    خودکارش به زودی مکان جدیدی برای رقصیدن پیدا کرد و مقصد خط های جوهری روی کاغذ، نامه های هرگز نرسیده یونگی بود. کمی که نوشت، دست از ساختن و پرداختن کشید و گیلاس رو به روش رو برداشت که مایع سرخ داخلش به قرمزی خون بود. لبخند دیگه‌ای زد و زمزمه کرد:اون روزا هم درست مثل یه گیلاس شراب گذشتن و تبدیل به بخشی از زمان شدن، نه؟
    جرعه ای نوشید و دوباره به دشت سفید پوش منظره پشت پنجره خیره شد. آهی کشید و چشم‌های قهوه ایش پر از تلخی دلتنگی شدن. مگه، بودن اون پسر توی زندگیش، چقدر زیادتر از لیاقتش بود؟ هوسوک که به جز شادی براش چیزیو نیاورده بود، فکر کرد:چرا از دستت دادم هوسوک؟
    جواب، خیلی ساده به ذهنش رسید. پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:تو مال من نبودی تا از دستت بدم.
    از به یاد آوردن خاطره ها دلش گرفت. دست‌هاش رو روی میز دراز کرد و سرش رو روشون گذاشت و درحالی که همچنان به بیرون پنجره نگاه می‌کرد چشم‌هاش به سوزش افتادن. پس بهار، کی قرار بود به زندگی اون پسر موقهوه‌ای برگرده؟ کی آگوست می‌شد و برفی که روی خوشی هاش نشسته بود از بین می‌رفت؟ یونگی خسته بود، از دلتنگ بودن، از دویدن و نرسیدن، از دست و پا زدن توی شرایطی که می‌دونست هرچه‌قدر می‌گذره، بیشتر توش غرق می‌شه، از گوش دادن به پلی لیستی که هوسوک براش درست کرده بود، و دونستن این واقعیت که هرگز قرار نبود دوباره خنده های مسحور‌کننده اون پسر به گوشش برسه، اوه خدایا! اگه یونگی می‌تونست خنده های هوسوک رو توی بطری بریزه و هرشب به خاطرش مست بشه این‌کار رو می‌کرد. حتی نیاز نداشت برای به یاد آوردن شبی که برای اولین باز فهمیده بود عاشق هوسوکه هندزفری هاش رو توی گوشش بزاره و وویسی رو پلی کنه که حالش رو بدتر از قبل می‌کرد. می‌تونست صدای دلنشین و خاص اون پسر رو به وضوح روز اول بشنوه. یونگی پیانو می‌زد و هوسوک تا جایی که از متن آهنگ به یاد داشت باهاش همراهی می‌کرد و همونجا بود که یونگی فهمید، فهمید که می‌تونه برای اون پسر و خنده های خاصش بمیره، و دردناک بود که آخرش خودش بود که زنده موند؛
    سرش رو بلند کرد، وقت پیاده شدن بود. کمی بعد، ریه هاش هوایی رو نفس کشیدن که می‌دونست روزی هوسوک تنفس می‌کرد. قدم هاش به سمتی که براش آشنا بود هدایتش کردن، جایی که هوسوک، هوسوکش، برای همیشه چشم‌هاش رو بسته بود.

    +جدید نیست ولی تا الان موقعیت انتشارش پیش نیومده بود-

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Thursday 9 June 22

    بهشت، اندازه ما نیست..!

    نگاهی بهت می‌اندازم که با وجود کبودی‌های روی صورتت هنوزم زیبایی. لبخند می‌زنم، درد داره، حدس می‌زنم گونه هام زخمی شدن اما اهمیتی نمی‌دم. صدات می‌زنم:ویولا!
    سمتم برمی‌گردی و دستتو بالا می‌آری تا روی پیشونیم رو نوازش کنی، جایی که انگار زخم عمیقی نشسته. به آرومی می‌گی:چند تا حروم‌زاده، چطور به خودشون جرات دادن؟-
    حرفت رو قطع می‌کنم:مهم نیست، همین که پیشمی خوشحالم می‌کنه. آسیب دیگه ای که ندیدی؟
    سرت رو تکون می‌دی و حرفم رو رد می‌کنی:خوبم. اما تو به نظر خوب نمی‌رسی انجل.
    فقط به تو اجازه می‌دم آنجلا رو تبدیل به انجل کنی و با خنده هایی که بوی شکوفه می‌دن بهم بگی فرشته خودتم و بعد هردومون بوسه‌ای رو به لب‌های هم هدیه بدیم. کنار دیوار یه کوچه قدیمی نشستیم و درحالی که دست‌هامون هم‌دیگه رو نوازش می‌کنن به آسمونی خیره شدیم که مدت‌هاست ستاره‌هاش رو از من و تو و خیلیای دیگه دریغ کرده. با صدایی که کمی می‌لرزه می‌گی:ما چه گناهی کردیم انجل؟ فقط با عاشق بودن، باید این دردو تحمل کنیم؟ باید طعمه مشت و جراحت هایی بشیم که بیشتر از بدنمون قلبمون رو می‌شکنه؟ باید به جای نوازش پدرومادرمون صدای توهین و دعواشونو بشنویم؟ ما چه گناهی کردیم انجل؟ مگه خدا، مارو دوست نداره؟
    چشم‌هام رو به چشم‌های عسلی زیبات می‌دوزم و مثل همیشه توی کهکشان نفس‌گیرش گم می‌شم. به آرومی می‌گم:گاهی پیش اومده به این فکر کنم که این عشق، عشقی که بین ماست نباید می‌بود. اینکه شاید هردومون قدم های اشتباهی برداشتیم اما،
    سمتت خم می‌شم و روی لب‌های کبودت بوسه کوتاهی می‌زارم، به زمزمه آرومی راضی می‌شم که صدام فقط به گوش خودت برسه:می‌گن هرگز به بهشت نمی‌ریم، اما ویولا، فکر می‌کنم که شاید بهشت، اندازه ما نیست..!

     

    +خداییش بهشت گوگوش زیادی قشنگ نیست؟

    ++اسم آنجلا و انجل یه جورایی پارادوکس داشت~~

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۳ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 24 May 22

    Betty and James

    با راه رفتن بین باغ خودم رو سرگرم می‌کنم. به این فکر می‌کنم که چی شد کلاست رو عوض کردی، هرچند، حدس هایی می‌زنم و بیشترشون به من برمی‌گردن.
    از پنجره می‌بینمت که با دوستات می‌رقصی و می‌خندی و فکر می‌کنم که اگه بهت بگم، بازم خوشحالی؟ بازم دوستم داری؟بازم منو می‌خوای یا بهم می‌گی مستقیم برم به جهنم؟ اجازه می‌دی حرفمو بزنم یا ولم می‌کنی و می‌ری؟ بتی من همینجام، توی باغ و به این فکر می‌کنم که چی ممکنه پیش بیاد وقتی قراره منو ببینی، هرچند خودم می‌دونم بتی، بدترین کاری که تا به حال کردم، کاری بود که درحق تو انجام دادم. صدای اومدنت رو می‌شنوم و برمی‌گردم. گونه هات سرخ شدن و به این فکر می‌کنم چقدر زیبا شدی. لبخند نمی‌زنی، با صدایی که سعی می‌کنی بدون لرزش باشه یکم درمورد روزت حرف می‌زنی و من به جای توجه فقط به صدات گوش می‌دم و جوری که کلمات رو ادا می‌کنی و فکر می‌کنم که یعنی بازهم اونو می‌شنوم؟
    می‌پرسی شایعات درستن یا نه و وقتی جواب نمی‌دم اسمم رو صدا می‌زنی، جیمز، از زبون تو بی نظیر به نظر می‌رسه. با اضطراب می‌گم می‌دونم شایعات رو ار اینز شنیدی و نمی‌تونی باورشون کنی اما این بار، اونا درستن. نگاهی پر ار تعجب و ناباوری بهم می‌اندازی و می‌دونم آخرین باریه که می‌تونم درموردت رویا پردازی کنم. می‌دونم چی‌شد، اینکه اون جلوم وایساد و گفت جیمز سوار شو و شب رو کنارش گذروندم و تمام مدت بتی، تمام مدت بعد از اون فقط با فکر کردن بهت خودم رو آزار دادم چون می‌دونم بتی، می‌دونم بعد از این هیچ‌وقت نمی‌تونم مثل قبل توسطت دیده بشم و می‌دونم که لایقشم اما این آخرین چیزی بود که دلم می‌خواست برام اتفاق بیفته، فکر می‌کنم اما هیچ‌کدوم از اینارو نمی‌گم چون چیزی که هرگز نمی‌خواستم اتفاق افتاده، تو می‌ری و منو تنها می‌زاری تا روی زانوهام بیفتم و منو مقصر بدونی و البته، این منم که مقصرم. من فقط ۱۷ سالمه، هیچی نمی‌دونم فقط می‌دونم دلم برات تنگ می‌شه.

     

    +داستان بتی و جیمز از آلبوم فولکلوره دوستان، من فقط به متن تبدیلش کردم~

    ++قبلا توی دیلیم گذاشته بودمش البته ولی گفتم اینجا هم باشه خالی از لطف نیست.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Lynn -
    • Monday 16 May 22

    So just let it go

    دستاشو با تردید بالا آورد و سمت جایی که رمز در رو وارد می‌کرد متوقف شد. به آرومی عدد هارو وارد کرد و با شنیدن صدای آشنایی بازدمش رو بیرون داد. رمز در هنوزم همون بود. با کف دستش در رو هل داد و وارد خونه قدیمی ای شد که مدتها بود سری بهش نزده بود. شالگردن قرمزش رو درآورد و بین دستهاش گرفت و جلوتر رفت. همین حرکت های ساده کافی بود تا بغضش که مدتها بود نگهش داشته بود بشکنه و اشک‌هاش سرازیر بشن. کل خونه همون بویی رو می‌داد که برای مدتها دلتنگش بود. سمت اتاقی رفت که انتهای راهرو بود. دستگیره در رو فشار داد و بازش کرد و با دیدن فضای اتاق نفسش توی سینه‌ش حبس شد. اون اتاق هنوز همون شکلی بود که به یاد داشت. همون پوستر هایی که روی دیوار بودن و اون حس و حال کلاسیکش، انگار براش دژاوو شدن. سمت میز کاری که رو به پنجره بود رفت. کتاب‌های روش پخش و پلا بودن و همون‌طور که به یاد داشت نوشته های نصفه نیمه‌ش لا به لای کتاب ها به چشم می‌خوردن. شالگردنی که هنوز توی دستش بود رو روی میز گذاشت و به پنجره خیره شد که چیزی رو دید، چیزی که قبلا اونجا نبود. کاغذ کوچیکی که اطراف پنجره چسبونده شده بود. سمتش خم شد و همون دستخط زیبایی رو دید که توی ذهنش هک شده بود. با خوندن اون جمله کوتاه، قلبش به درد اومد؛ فکر کردن به اینکه تمام مدت اونجا نخ های نامرئی وجود داشت که من رو به تو وصل میکرد خیلی زیبا نیست؟ بود، واقعا زیباتر از این بود که توسط اون نابود بشن. اون حقی نداشت، اما مگه چقدر می‌دونست؟ اون فقط 17 سالش بود و هنوز هیچی نمی‌دونست، زیرلب زمزمه کرد:اما الان تنها چیزی که می‌دونم اینه که دلم برات تنگ شده.
    شالگردن قرمز رو روی میز گذاشت. می‌دونست اون صداشو نمی‌شنوه، اما بازهم گفت:نباید می‌اومدم اینجا، اما الان هرجایی می‌تونم برم به جز خونه. گاهی به این فکر می‌کردم که چی‌شد از دستت دادم اما هربار به یه جواب می‌رسم، تو هیچوقت مال من نبودی که بخوام از دستت بدم و اون عشق دروغین، تنها فریبی بود که باورش داشتم.

    با دست راستش شالگردن رو نوازش کرد. قطره های اشکش روی میز چکیدن اما لبخندی روی صورتش بود که شاید از تمام گریه هاش دردناک تر بود. جمله ای رو به یاد آورد که مثل خنجری توی قلبش فرو رفته بود؛ اما تو هنوز شالگردنم رو با خودت داری! و این حقیقتی بود که هردوشون ازش فرار می‌کردن، این‌که شاید هنوز هم همدیگه رو دوست دارن اما چیزهایی بودن که هیچوقت نمی‌شه درموردشون حرف زد، فقط می‌شه تمام تلاشی که ممکنه رو براش کرد. به یاد آورد صحنه ای از گذشته کوتاهشون رو و همین باعث شد آرزوش رو بلند به زبون بیاره:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا می‌خواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم!
    شالگردن رو همونجا رها کرد. برگشت و بدون این‌که در رو پشت سرش ببنده از اتاق و بعد از خونه خارج شد. وقتی صدای قفل شدن در رو شنید سرش رو بالا آورد. تمام عشقش رو همونجا جا گذاشته بود و دیگه تعلقی بهش نداشت. از ساختمون بیرون اومد و نور آفتاب باعث شد چشماش رو نیمه باز نگه داره. با قدم های بلندش از اون ساختمون دور شد و حتی عبور شخص آشنایی باعث شد لحظه ای تردید کنه، بازهم به عقب نگاه نکرد.

     

    +انتخاب جنسیت شخصیتهام به عهده خودتون:)

    ++ترکیب آل تو ول و فولکلور، میشه این~

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۰ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 27 April 22

    چالش 30 روزه "درباره من"

    بعد از یک دل سیر زار زدن، برای اینکه حال و هوام عوض شه تصمیم گرفتم این چالشه رو شروع کنم و امیدوارم تا تهش برم..

    منبعشم وب آنیماست~~

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۷ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 26 April 22

    از دست دادن

    سلام قشنگای من:>

    بعد از استقبالی که از پست رازها کردین،(و باید همینجا بگم ممنونم از همتون که بهم اعتماد داشتید و خیلیاتون کلی تو خصوصیم حرف زدین و همه اینا برام واقعا با ارزشن) به این فکر افتادم که اینجور سبک پست هارو ادامه بدم تا این احساس همدردیه بیشتر شه. درواقع تنها چیزی که باعث شد درمورد رازها ازتون بپرسم این بود که خودم هم نیاز داشتم درک بشم، و چی بهتر از این؟

    برای همین، خواستم این مسئله رو بزرگتر کنم، و درمورد چیزایی بپرسم که میدونم گفتنشون احساس سبکی خیلی زیادی رو می آره. امروز میخوام درمورد "از دست دادن" بپرسم. بعد از باکس دیشب پیج پناه اریا یا همون ریحون یاد خاطره های خودم افتادم و بعد دیدم یکی از دوستای صمیمیم هم به تازگی این اتفاق براش افتاده و گفتم چرا که نه؟ شاید هم شما با گفتنش سبک بشین هم ماها درکتون کنیم، تجربه های مشابه میتونن خیلی تاثیر داشته باشن:)

    درست مثل دفعه قبل، توی یه پست همشون رو می نویسم و می زارم. میتونین ناشناس بگین و اگه خواستین خصوصی و به صورت شناس بگید بعدا توی پست اصلی بهتون میگم کدوم خاطره مال خودمه. ناشناس تلگرامم هم هست و میتونید اینجا هم بگید.

    آیلینی دوستتون داره عزیزای من^^

     

    +اگه ایده ای برای ادامه دادن اینجور پست ها دارین، حتما بگین! خوشحال میشم از شنیدنشون~

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • Lynn -
    • Monday 18 April 22

    مرگ و دخترک

    دنباله لباس سیاهش روی زمین کشیده می‌شد و آن چنان تصور می‌کرد که با هرقدمش زندگی را از شاخه های گل خواهد گرفت و گویی گذر مرگ را بر آنها مشخص می‌کرد. و به راستی که او مرگ بود، به تازه عروسی می‌مانست که در انتظار دامادش به آغوش آخرین نفس هایش رفته. او مرگ بود و هیچ چیز احساس را به چشمان مرده اش هدیه نمی‌داد. او مرگ بود، مرده تر از کسانی که می‌میراند. او مرگ بود، دختری با موهای سیاه ژولیده، پوستی کبود و لب هایی سفید که هیچگاه به سخن باز نمی‌شدند و هرگز از سرگذشتش سخن نمی‌گفتند. او مرگ بود و اکنون، در آن عصر ابری که احتمال باران در شب فراوان بود مرگ مانند نسیم بهاری از بین درختان جنگل عبور می‌کرد. آن شب، کسی را در آغوش می‌گرفت.

    ***

    کسی نمی‌دانست مرگ از کجا می‌آید. بعضی می‌گفتند رد پاهایش را از سمت جنگل ارواح دیده اند. گروهی هم اعتقاد داشتند مرگ از جهان زیرین می‌آید اما تقریبا همه معتقد بودند مرگ برای زادگاهی داشتن بیش از حد منفور است. انگار مرگ فقط پیدایش می‌شد و شاهین سیاه بالش بر شهر سایه می‌انداخت. مرگ با قدم هایی سنگین ولی بی صدا وارد انبار شد و آنجا، دخترک را دید. موهای حلقه حلقه طلایی و گونه های سرخش برازنده همان دخترک 6 ساله بود. دخترک عروسکی را در دست داشت، عروسک را صدا زد، او را اریکا نامید. قلب مرگ، اگر وجود داشت، لحظه ای دست از تپش برداشت. چرا؟ مگر آن اسم چه راز نهانی درخود داشت؟

    به دخترک نزدیک شد. دخترک حضورش را حس کرد و با لحظه ای درنگ به سویش برگشت. مرگ جلوتر رفت اما با صدای دختر کوچک متوقف شد:باید برم؟

    مرگ به آرامی تایید کرد. دخترک، با همان معصومیت بچگانه اش گفت:می‌شه تا آخر امشب صبر کنیم؟ می‌خوام با عروسکم بازی کنم. دوست من می‌شی تا باهم بازی کنیم؟

    مرگ لبخند زد. لب هایش که به لبخند عادت نداشتند، کمی از هم باز شدند. دخترک سمت مرگ رفت:تو خیلی خوشگلی!

    مرگ دستان مرده اش را سمت موهای دخترک برد و به آرامی آن‌ها را نوازش کرد. دخترک گفت:مامان‌بزرگم می‌گه تو هم قبلا عاشق یکی بودی برای همین جون عاشقا رو دیرتر می‌گیری، می‌زاری آخرین لحظه هاشونو باهم داشته باشن.

    و آنجا بود که مرگ دیوار نامرئی بین خودش و خاطرات قدیمی اش را شکست. به چشمان قهوه ای دخترک نگاه کرد:اون درست می‌گه دختر کوچولو.

    دخترک جلوی مرگ نشست. مرگ از اینکه می‌دید او از نزدیک شدن به کابوس بزرگتر هایش واهمه ای ندارد تعجب کرد. دخترک که عروسکش را محکم بغل کرده بود گفت:من و اریکا دوست داریم داستانای مامان‌بزرگو بشنویم.

    مرگ به حرف زدن عادت نداشت با این‌حال گفت:اسم عروسکت، اریکاست؟

    دخترک سرش را تکان داد:مامان‌بزرگم گفته اریکا اسمیه که مرگ رو به زندگی برمی‌گردونه.

    مرگ اما جواب دخترک را کامل نشنید. گویی خاطره هایش از جلوی چشمانش عبور می‌کردند. زمانی که دختر نوجوانی بیش نبود و تنها خواسته اش آزادی بود. دوست داشت عشق بورزد و به او عشق ورزیده شود، زمانی که کنار دریاچه، همراه زیباترین دختری که تاکنون دیده بود قدم می‌زد و شعرهایش را برایش می‌خواند. نمی‌خواست اما در پی خاطراتش با کسی که عاشقش بود، لحظه ای برایش تداعی شد که خنجر نقره ای را روی زمین انداخت و به دستانی خیره شد که آلوده به خون معشوقش بودند. او سرباز بود، و اگر سرپیچی می‌کرد، هردویشان کشته می‌شدند. به یاد آورد احساسات انسانی اش چطور دست از حرکت ایستادند و خدایان چطور اورا سایه مرگ روی زمین کردند. و اریکا؛

    به دنیای عادی بازگشت. خطاب به دخترک گفت:اریکا اسم همونی بود که مامان‌بزرگت می‌گفت مرگ عاشقشه. من حتی اسم خودم رو یادم نمی‌آد، چرا اونو یادمه؟

    دخترک در ثانیه های پایانی عمر کوتاهش با صداقت کودکانه اش گفت:اگه آرزو کنم آزاد بشی، می‌شی؟

    مرگ پاسخی نداد. بدن نحیف دخترک را در آغوش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد:خوب بخواب کوچولو.

    نمی‌دانم معجزه عشق دخترک بود یا پشیمانی عمیق مرگ اما درست وقتی که روح دخترک از بدنش جدا شد، مرگ دیگر روی زمین نبود. چشمانش را گشود و صدایی شنید، صدایی که سالها بود به گوشش نخورده بود. صدایی به خنکای رودخانه هایی که در نوجوانی کنارشان قدم می زدند:دلم برات تنگ شده بود.

     

     

    +قرار بود طولانی تر باشه بات..انی وی..دوستش داشته باشید:)

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Lynn -
    • Sunday 17 April 22

    Good Night

    -تقصیر تو نیست،هیچی تقصیر تو نیست
    -ولی اینکه میزاری همینکارو ادامه بدن تقصیر توعه
    -اونا حقی ندارن که همچین حرفی بهت بزنن وقتی از واقعیت خبر ندارن،خوبی مجازی همینه
    -لازم نیست همیشه خود واقعیت باشی،قرار نیست بعد از اینکه بهشون میگی کارشون آزار دهندست جلوی اشکاتو بگیری یا بترسی که دیگه بقیه باهات حرف نزنن
    -چون اونا حتی تورو نمیشناسن،توهم اونارو نمیشناسی
    -با این حال گفتن بعضی جمله ها به کسایی که نمیشناسیشون بعدها کمک بزرگیه
    +من همیشه سعی کردم کسیو قضاوت نکنم چون از قضاوت شدن متنفرم
    +حتی بعد از اینکه فهمیدم اونم ناخوداگاه قضاوت کردم انقدر به خودم فشار اوردم که هنوز درد دارم
    +ولی
    +چی میشه که همه منو قضاوت میکنن؟
    -آخ عزیز دلم ناخواسته قضاوت کردن واقعا عادیه همه اینکارو میکنن،این اشکالی نداره
    -دلیل نمیشه چون تو آدم بی نظیری هستی همه باشن
    -و این به هیچ وجه ربطی به تو نداره بلکه مشکل اوناست
    -مسئولیت اوناست که به تو و احساساتت آسیبی نرسونن و اگه نمیتونن درست انجامش بدن، مشکلیه که خودشون باید حل کنن
    -بابت مشکل یه نفر دیگه قرار نیست تو اذیت بشی
    ‌+فقط نمیخوام سمی باشم
    -تو سمی نیستی لوندر قشنگم؛ با سمی بودن کیلومتر ها فاصله داری

  • ۱۵
    • Lynn -
    • Thursday 14 April 22
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~