--وهکاو

توی چند ساعت قبل مثل همیشه با پرحرفی هام سرتو درد آوردم و حالا با لبخند ازم می‌خوای برات آب بیارم. نمی‌تونم بگم تمام عمرم منتظر بودم که بلاخره کاری که می‌خواستم رو انجام بدم ولی اون لحظه فقط خندیدم و از روی مبل، جایی که روش لم داده بودیم بلند شدم. نگاهت می‌کنم که قفل گوشیت رو باز می‌کنی و احتمالا به تیک تاکت یا توییترت سر می‌زنی. چیزی که مشخصه اینه که به من نگاه نمی‌کنی. لیوان آب رو برات می‌آرم و تماشا می‌کنم که چطور تمامش رو سر می‌کشی. چند دقیقه ای طول می‌کشه ولی بلاخره صدای سرفه هات و کبود شدن صورتت رو به لطف پودری که توی آب حل کردم می‌بینم. می‌زارم روی مبل خونه‌م نفس های آخرتم بکشی. دوست خوبی بودی.

 

--سانبین

نمی‌دونم چه حسی منو به پای پنجره بزرگ استودیوت رسونده ولی درد توی پاهام قدم های طولانیم رو به یاد می‌آرن. راه طولانی ای بود ولی بلاخره طی شد و من اینجام. می‌بینمت که پشت میزت نشستی، هدفون توی گوشته و سرگرم اون برنامه آهنگسازی توی کامپیوترتی. حتی وقتی پنجره رو می‌شکونم متوجهم نمی‌شی. تا وقتی که اونقدر نزدیک نیام که رنگ هاله نارنجی آزاردهنده‌ت باعث بشه دستای دستکش پوشم رو مشت کنم حتی سرت رو هم نمی‌چرخونی. وقتی بلاخره می‌فهمی من توی استودیوتم و هیچکدوم از اون بادیگاد هات هم اطرافت نیستن جرعه های ترس توی چشمات واضح می‌شن. حتی وقتی دستتو می‌گیرم و خنجرم رو بین انگشتات می‌زارم مقاومت نمی‌کنی. بازسازی تمیزم از خودکشیت تموم می‌شه. به آرومی آخرین بخش های آهنگی که سرگرم ساختنش بودی رو کامل می‌کنم و از همون پنجره بیرون می‌رم. بلاخره، تورو هم از سر راهم برداشتم.

 

--شوکو

تولدته. مثل همیشه می‌درخشی و سعی می‌کنی با همه حرف بزنی و من؟ من مثل همیشه نامرئی شدم. همه از جلوم رد می‌شن ولی کسی به خودش زحمت حرف زدن باهام رو نمی‌ده. اهمیتی هم برام نداره چون می‌تونم بهتر نگاهت کنم. از توی جیبم دستکش های مشکی چرمی رو بیرون می‌آرم و دستم می‌کنم. سمتت می‌آم و با لبخند مصنوعیم ازت می‌خوام یه جای خلوت تر بریم تا کادوم رو بهت بدم. همراهم می‌آی. بهم شک نمی‌کنی. نباید هم بکنی، ولی یادته همراهت چطور بهت اعتراف کرده. کسی که عاشقته، امکان نداره برات فکر بدی بکنه نه؟ با اینکه ردم کردی ولی ترجیح دادی دوستم بمونی. وقتی به جایی می‌رسیم که خبری از کسی نباشه، می‌زارم جلوتر از من بری و دنبال هرچیزی که بهش فکر می‌کنی بگردی. فکر نمی‌کنم وقتی دستام دور گردنت حلقه شد متوجه شده باشی. اما وقتی سعی می‌کردی انگشتام رو باز کنی و برای گرفتن اکسیژن تقلا می‌کردی احتمالا نظرت عوض شده بود. چه فکری می‌کردی؟ نمی‌دونم. اینو می‌دونم که برای یک لحظه هم که شده، وقتی به رد انگشتام هرچند با دستکش چرمی روی گردنت نگاه کردم، دیگه خبری از احساسم بهت نبود.

 

--پرسون

یک ساعتی می‌شه که درمورد هرچیزی که به ذهنت می‌رسه برام حرف می‌زنی. جاده خلوته و تنها چیزی که شنیده می‌شه ترکیب آهنگ صدات با باد اطراف ماشین بود. می‌دونستم پیچ خطرناکی جلومونه ولی تو اولین بارت بود که با من می‌اومدی. دستام رو از روی فرمون برداشتم. حتی حواست به رانندگی من هم نیست. فقط از زیبایی جاده و خورشید حرف می‌زنی. وقتی می‌فهمی داریم از خط منحرف می‌شیم، به خودت می‌آی. سعی می‌کنی کاری انجام بدی ولی وقتی که متوجه می‌شی کمربندت باز نمی‌شه خیلی دیره. ماشین ته دره پرت می‌شه و با اینکه می‌دونم خودم هم قراره بمیرم، احساس تاسفی ندارم. فقط می‌زارم آخرین تقلاهات برای زندگی به گوشم برسه.

 

--ترنم

وقتی بعد از مدت زیادی بسته بودن چشمات منو می‌بینی، اولین چیزی که تشخیص می‌دم اینه که نمی‌دونی کسی که جلوت ایستاده کیه. چند ثانیه طول می‌کشه و بعد رد تنفر رو توی صورتت می‌بینم. بین دوتا رقیب چیزهای خوبی دیده نمی‌شه ولی کم پیش می‌آد اونا عمیقا از هم متنفر باشن. می‌زارم تا می‌تونی حرف بزنی. بین حرفای پراکنده ات شروع به ابراز تعجب می‌کنی از اینکه دستای بسته شده‌ت به تخت با اینکه زخمین ولی خبری از هیچ دردی نیست. اون وقته که پوزخند روی صورت بی تفاوتم می‌درخشه. از بین وسایل کنارم، چاقوی کوچیکی رو برمی‌دارم و روی شکمت خط می‌اندازم. نمی‌تونم تصور کنم اینکه ببینی خون چطور از بدنت خارج می‌شه ولی خبری از درد نیست چه حسی داره، ولی به خودم افتخار می‌کنم که تونستم اون داروی مخصوص که به نخاعت آسیب بزنه رو بسازم. اگه بخوای، می‌تونی حرکت کنی ولی هیچ حسی نداری. با یه چاقوی بزرگتر سمت پاهات می‌رم. اول از همه، از شر پاهایی خلاص می‌شم که از تو یه اسکیتور ساختن. وقتی با خونریزی شدید بمیری، بلاخره این منم که قهرمان جهان می‌شم.

 

--سلین

چیزی که می‌دونی اینه که من زیردستت کار می‌کنم و چیزی که نمی‌دونی اینه که من از چیزی که فکر می‌کنی باهوش ترم. دفترچه ای که معمولا ازش برای نوشتن استفاده می‌کنی رو ورق می‌زنی و نگاهت می‌کنم. ازم می‌پرسی چرا اونجام و درحالی که سیگارم رو روشن می‌کنم جوابت رو می‌پیچونم. یک ماهه که هر روز اینجام تا تورو موقع نوشتن ببینم. و امروز، روز سی امه. سیگارم رو بین انگشتام می‌گیرم و از پنجره دفترت به ماه خیره می‌شم که روی پس زمینه قرمز و نارنجی غروب حتی خیره کننده تره. کم کم دیگه صدای قلمت رو نمی‌شنوم. سمتت می‌رم و بدون حرف به تویی نگاه می‌کنم که سرت روی میز افتاده. نیاز نیست نبضت رو چک کنم تا بفهمم مردی. فقط سیگارم رو می‌کشم.

 

--شکیبا

روی مبل رو به روت می‌نشینم. مثل همیشه، با حرفای ساده شروع می‌کنیم. تا به حال تمام تلاشتو برای فهمیدن علت اصلی بیماریم کردی ولی تا به حال نتیجه ای که دنبالش بودی رو نگرفتی. از اینکه کسیو نا امید کنم متنفرم. بهت می‌گم این آخرین جلسمونه و تو می‌خندی و می‌گی هنوز چند ماه دیگه مونده. از جام بلند می‌شم و سمتت می‌آم. تکرارش می‌کنم و اینبار خبری از خنده نیست. وقتی گلدون روی میزت رو می‌شکونم و بزرگترین تیکه‌ش رو سمتت می‌گیرم کم کم می‌ترسی. سعی می‌کنی آرومم کنی ولی حرفا روی من تاثیری ندارن. بعد از اینکه خون روی میز و صورتم پاشیده شد، فقط جیغ می‌زنم. به هر حال، همه از بیماری من خبر دارن.


+این یه چالشی بود که وهکاو صد سال پیش راه انداخته بود لینکشم اینجاست. گفته بود دونفر ولی من هفت تارو نوشتم- خیلیاتونم دوست داشتم بگم ولی ایده هام تموم شده بودنxD

++باید بگم که همه سناریوهاش الکیه؟ مثلا من از سانبین متنفر نیستم، صرفا اینجا قضیه رو دراماتیک کردم-

+++اگه خواستین شرکت کنین میشه قتل منم بنویسین؟حتی اگه من شمارو ننوشتم؟-

++++چه خبر راستی؟:))) خوش میگذره بهتون؟