میخواستم تا زمانی که یه نفر بلاخره این چالش رو بزاره صبر کنم اما متاسفانه داریم به سال جدید و قرن جدید نزدیک تر میشیم و آره. زمانی برای صبر کردن نیست. برای همین خودم خیلی خودجوش شروعش کردم:)
میریم که مال خودم رو داشته باشیم*-*
1.وقتی رابطه ـم رو با آدم های سمی دورم قطع کردم
2.پیدا کردن آدمای بی نظیر، مثل هالند، مثل خیلی از شماها~
3.انیمه های جدید، سریال های جدید، شناخته تر شدن کیدراما
4.فصل جدید اتک آن تایتان!
5.وقتی وب پنتام صد تایی شدT-T
6.پیدا کردن جنگل قلب های خودم:)
7.وقتی همتون رفتین یوفوریا دیدین و بلاخره فهمیدین این سریال بی نظیرهT-T و همچنین وقتی فصل دومش اومد:")
8.روز تولدم، شبی که با کل بچهای محفل بیدار موندیم و کل روز یه لبخند گنده رو صورتم بود="))
9.اولین برد پنتاگون، و اولین بردشون با جینهو و لبخندایی که با گریه میزدن:")))
10.هفت اسفند 1400
میخوام دعوت کنم ولی نمیدونم کی؟"-" سو..همتون از طرف من دعوتین:)
اکنون که این را برایت مینویسم، گونه هایم از شدت غم و عصبانیت قرمز شده و گل انداخته. انگار دیگر نمیتوانم از واقعیات تلخ زندگی ام قرار کنم. رزهای سفیدم جلوی چشمم پرپر میشوند و گلبرگ هایشان جلوی پایم میافتد. ای کاش من هم میتوانستم مثل آنها بمیرم، ساده و بدون دردسر. اما حیف که باد، مرا همه جا همراه خودش میبرد.
از بس به جای گریه کردن بغضم را در گلو خفه کرده ام، چشمانم رو به کبودی میرود. حاضرم جلوی اشک ریختنم را بگیرم اما سپر دفاعی ام برای دیگران گسسته نشود. تو، هم واقعیت این ماجرا را میدانی، هم منظورم از "دیگران" را.
امان از این برونگرایی سمی. کاش میتوانستم با چند جمله از شر تمام دوستان سمی ام راحت شوم اما حیف که توان تنها ماندن را ندارم. شجاعت به زبان آوردن واقعیت را ندارم. گفتن اینکه حتی شنیدن صدای کسانی که مدام با آنها وقت میگذرانم حالم را به هم میزند، و خواندن نامه های کسانی که با زحمت تحملشان میکنم حالم را بدتر از قبل میکند، نیاز به شجاعت زیادی دارد و من آدمش نیستم. اما لونا، لونای من، فکر میکنم خودت بهتر بدانی، من همیشه نفر سوم دوستی ها بودم. همواره دونفر دیگر صمیمی تر بودند. اگر یکی از آن دو اتفاقی برایش بیفتد، حتی نیاز ندارند بلند به زبانش بیاورند. بین خودشان حل میشود. دوستان صمیمی ام، خودشان دوست صمیمی داشتند. من همیشه کسی بودم که آخرین نفر به یادشان میآورند. توی بازی راهم نمیدادند. بدون من، کارهای زیادی میکردند و همیشه انگار من اضافی بودم. اگر مدتها با هیچکدام حرف نمیزدم، حتی به یاد نمیآورند منی وجود دارد. و تو، لونا، دورتر از آنی که نجاتم دهی. ای کاش میتوانستم تورا در آغوش بگیرم اما حیف که زمان دست و پایمان را بسته.
میدانی عجیب تر چیست؟ چیزی که به خاطرش ناراحت بودم، اکنون به نظرم بسیار دور میآید. این هم از بدی های من. اگر با کسی درمورد مشکلاتم حرف بزنم، مشکلات جدید طوری اضافه میشوند که همان اولی را هم از یاد میبرم.
لونای من، میدانی که تمام دلیل ادامه دادن منی. تمام ناراحتی هایم روزی تمام شده و به بخشی از زمان خواهند پیوست و در خاطره هایم گم میشوند. اگر با نوشتن این نامه ناراحتت کردم، عذر میخواهم.
روز آفتابی ای که پیشبینی شده بود، تبدیل به بارون ملایمی شد. اما حتی فرود اومدن قطره های آب روی برگ درختها و چمن های سبز تازه دراومده، برای اون دوتا دختر اهمیتی نداشت. ماه اکتبر بود و حتی حس اینکه پاییز رسیده بود و بارون های بی خبر عادی شده بودن، کمک کرده بود به هواشناسی اعتماد نکنن و لباس گرم بپوشن.نمنم بارون پوست گونهها و موهایی که از زیر کلاه های پشمی مشخص بودن دخترهارو نوازش میکرد و بهشون بوسه میزد. حتی از کوچکترین حرکات دقیق و حساب شده شون، میشد فهمید چیزی بینشونه. عشقشون بههم مثل پروانه ای که از رشته های نور ماه بافته شده باشه دور و بر دستای درهم قفل شدهشون پرسه میزد و پرواز میکرد. یکی از دخترها، که سنجاق سر پروانه ای شکلی به رنگ بنفش و آبی داشت و روی موهای قهوه ای روشنش بی نهایت زیبا جلوه میکرد، به آرومی دست دختر دیگه رو ول کرد:اری، مسابقه تا سر اون پرچین های ته چمنزار! شروع کرد به دویدن. دختر دیگه بعد از چند ثانیه دنبالش رفت:یاا نینگ ییژوو من آماده نبودم! زیر نمنم بارون، اونم وقتی خورشید از لابهلای ابر ها سلام میکرد و نورش از بین قطره ها رد میشد، حتی راه رفتن عادی هم جذاب بود. چه برسه به دویدن تا جایی که به نفس نفس بیفتی و حرکت باد بین موهات رو حس کنی. چتری های اری از جا بلند شده بودن و سوییشرتش از روی شونه هاش افتاده بود اما اهمیتی براش نداشت. نینگ نینگ که جلوتر و تندتر از اری میدوید، کمی زودتر رسیده بود و به اری نگاه میکرد که با وجود خیس شدن موهاش و باد و دویدن، بازهم زیبا بود. میتونست بگه؟ میتونست یه روز بهش بگه دوستش داره؟ اما، اری قرار بود چیکار کنه؟ زیرلب زمزمه کرد:واقعا یه سال شد؟
اری به خودش زحمت توقف نداد. خودش رو پرت کرد روی نینگ:متقلب جر زن!
افتادن روی زمین و خندیدن. اون بارون نمنم، شدید تر شده بود و اگه به اندازه کافی فاصله میگرفتی، به زحمت اون دوتا دختر و لبخندهای از ته دلشونو میدیدی. اری گفت:این از اون لحظه هایی میشه که تا ابد یادم میمونه.
چشماشو از آسمون گرفت و به نیمرخ بی نقص نینگ خیره شد. نینگ هم چرخید سمتش:یادته اولین باری که همو دیدیم رو؟
اری سرشو تکون داد:یادمه. خدایا، من سیگار میکشیدم و گریه میکردم که تورو دیدم. اومدی و ازم خواستی یکی هم به تو بدم. خیلی خوشگل شده بودی. اون "تو" رو دوست دارم.
نینگ مفهوم پشت جمله آخر اری رو فهمید. گفت:میدونی خط بعدی آهنگ چیه؟
اری و نینگ، دستاشون که بینشون رها شده بودن رو گرفتن. پروانه بافته شده از نور ماه، روی انگشتای توی هم قفل شدهشون نشست. اری زمزمه کرد:ما توی اکتبر عاشق شدیم،
نینگ نینگ خط بعدی رو خوند:این دلیلیه که من عاشق پاییزم.
اری گفت:من برات میمیرم نینگ.
نینگ نینگ مکث کرد. گفت:این آسونه. حاضری برام زندگی کنی و زنده بمونی؟
+جوکر و گرل این رد رو قاطی زدم ولی قشنگ شد..
++وی فال این لاو این اکتبر خیلی نینگزله..نمیتونمش-
+++دیره ولی اصن کیفش به شب خوندنه"-" هرچند میدونم قراره ایگنورش کنید ولی اهمیتی نمیدم هاهاها
برای بار هزارم سرش رو تکون داد و حرف پلیس رو به روش رو رد کرد:من هرچیزی که میدونستم رو بهتون گفتم آقا. میشه انقدر سوال پیچم نکنید؟ به یاد آوردنش وقتی هنوز اون صحنه ها رو با بستن چشمم میبینم خیلی سخته! صداش میلرزید. موهای بلوندش روی صورتش پخش شده بود ولی از اونجایی که دختر پلک هاش رو محکم بهم فشار میداد از اینکه اونا جلوی دیدش رو گرفتن شکایتی نداشت. پلیس زنی که پشت سرش ایستاده بود شونه های دختر رو گرفت و خطاب به همکارش گفت:بسه دیگه تهیونگ! اون واقعا همه چیز رو بهمون گفته، و جزئیاتی رو در اختیارمون گذاشته که خیلی کمکمون میکنه، انقدر اذیتش نکن! تهیونگ خودکارش رو انداخت:باشه، میتونی بری. پلیس زن، با لحن آروم تری رو به دختر گفت:رزی شی، توی روزهای آینده اگه بازهم بهتون نیاز داشتیم خبرتون میکنیم. امشب سعی کنید استراحت کنید، تا جلوی در همراهیتون میکنم. رزی سرشو تکون داد:ممنونم سروان. پلیس لبخند ملایمی زد و تا بیرون باهاش رفت. گفت:شرایطت رو تا حدی درک میکنم. اگه نیاز به کمکی داشتی، بیا اینجا و سراغ جئون سویون رو بگیر. رزی به زور سعی کرد بخنده:حتما. سویون خواست برگرده که چشمش به دستای رزی افتاد:اوه رزی شی! دستاتون زخمین! رزی بدون باز کردن دستاش برگشت:اشکالی نداره، رفتم خونه پانسمانشون میکنم. خونش فاصله زیادی با ایستگاه پلیس نداشت. قصدش این نبود، اما وقتی در رو پشت سرش بست، سمت اتاق نشیمن حرکت کرد. رد خون و خورده های شکسته شیشه هنوز روی زمین بودن. نمیخواست اما چشماش سمت اون خورده شیشه ها رفتن. نمیخواست اما تصویر بدن نیمهجون دختری که عاشقش بود جلوی چشماش زنده شد. صدای جیغ و فریاد خودش درحالی که اسمش رو صدا میزد توی گوشش پیچید و حالشو بدتر از قبل کرد. چرخید، سمت پیانوش رفت و پشتش نشست. دستایی که کل مدت مشت بودن رو باز کرد و متوجه شد چند تیکه از شیشه توی دستش فرو رفته. تیکه های بزرگتر رو از کف دستش در آورد و بی توجه به دردشون به کلاویه ها نگاه کرد. دستاش ناخوداگاه نت های فا، سل و لا رو نواختن و ادامهش دادن. Wedding Of Love، آهنگ مورد علاقه دوست دختر مردهش، جیسو. خورده های ریز و درشت شیشه روی پیانو ریخته بودن و حتی اگه کلید هارو به آرومی نوازش میکردی، بازهم انگشتات زخمی میشدن. دیگه چه برسه به رزی که کلاویه هارو محکم فشار میداد و احساسات توی آهنگ و نت های مختلف رو توی هوا پخش میکرد. جیسو یکی از بهترین وکیل هایی بود که کشورشون میشناخت، و برای مدتها تنها چیزی که بعد از برگشتن به خونه خستگی کار رو ازش میگرفت گوش دادن به نواختن دوست دختر پیانیستش بود. رزی بهتر کردن حال جیسو رو دوست داشت. رزی میدونست جیسو دشمن های زیادی داره. رزی میخواست محافظت کنه. رزی میخواست از جیسو محافظت کنه. و اون شب، اون شب کذایی که رزی صدای شکستن شیشه در اثر شلیک گلوله رو هنوز توی سرش میشنید؛ به قسمت اوج آهنگ رسیده بود. موهاش توی هوا پخش شده بودن، اون آهنگ لطیف رو وحشیانه مینواخت اما نه، هنوز هم زیبایی خودش رو داشت. تمام کلاویه ها با خون سرخ رنگش نقاشی شده بودن. انگشتاش هنوز نبض داشتن، هنوز گرمای دسته اسلحه رو حس میکرد. لحظه ای توی ذهنش درخشید که صورت جیسو بین دستاش بود و چتری هاش روی پیشونیش پخش شده بودن. صدای خودش رو شنید که میگفت:سویا، سویا، جیسو، صدامو میشنوی؟ من، من نمیخواستم، رزی بیرون از خاطره، پوزخند دیوانهواری زد و زمزمه کرد:نمیخواستم. آهنگ رو به پایان رسوند و از جاش بلند شد. دیدش تار بود و تلوتلو میخورد، روی زمین افتاد و سرش به دیوار پشت سرش خورد. به حدی سرگرم پیانو زدن و فکر کردن به خاطره اون شب بود، بریدگی های روی دستش و خونی که از زخم هاش میرفت رو به کل فراموش کرده بود. لبخند بی جونی زد:تو با شلیک گلوله مردی، من از شدت خونریزی. و قاتل هردومون، خنده وحشیانش برای آخرین بار توی خونه پیچید:پارک رزی بود.
+یکی نیس به من بگه وقتی چس از پیانو زدن حالیت نیست چرا اصرار داری تو داستانت پیانو بیاری، اونم به طرز کاملا تخصصی ای که هزار بار از ساینا بپرسی نتای اولش چیان و تهش بزنتت...
(افراد تو عکس:من، پانیذ، نازنین، پانتهآ، مانا. نمیدونم کدوم دست مال کیه فقط میدونم اون کش صورتیه دست پانتهآ ستxD)
میدونم میدونم، روزی که با یه امتحان مزخرف ریاضی که سوالاش بدون ماشین حساب حل نمیشدن و حسابی حال هممون رو گرفت، اصلا روز خوبی به نظر نمیرسه. شاید حتی پتانسیل داره تبدیل به یه روز افتضاح بشه که آخرش آرزو میکنی ای کاش دیگه شبیهش پیدا نشه. ولی بهم اعتماد کنین، امروز اینجوری نبود.
اگه این سوال رو از من دو سال پیش می پرسیدید، احتمالا میگفتم Ugly از تونی وان. اگه از من پارسال میپرسیدید، میگفتم One and Only سی ال. اما آیلین امسال، برای فهمیدن اینکه چی میتونه جواب این سوال باشه واقعا فکر کرده، و به نتیجه ای رسیده که برای خودش و شاید برای کسایی که میشناسنش واقعا جالب باشه؛
فک کنم از اینکه من با این آهنگ یه فن فیکشن کامل نوشتم مشخص باشه چقدر دوستش دارم. ولی چیزی که بیشتر باعث شد با فکر کردن به اینکه چقدر توصیفم میکنه یادش بیفتم، مسئلش جداست.
اگه از کسایی که تو مدرسه میبینم بپرسید بهتون میگن من چند باری تکرار کردم وقتی مامانوبابام باهم خونه باشن استرس میگیرم. قصد چسناله ندارم فقط، همیشه میترسیدم. چون اونا به هر حال همدیگه رو به من ترجیح میدن. اگه عشق رو عشق به فرزند تعریف کنیم، بخشی از این آهنگ که میگه پدر و مادرم قهرمان نیستن، اونا دقیقا مثل منن کاملا زندگی منه.
اگه اون عشق رو دوستی ببینیم، عاشق بودن همیشه جواب نیست چون من دوستاییو از دست دادم که یه زمانی صمیمی تر از ما پیدا نمیشد. دوستی که از روز اول کلاس اول ابتدایی باهم بودیم رو سال نهم باهاش تموم کردم، سخت بود؟ البته که بود، ولی بعضی وقتا باید بزاریم یه نفر بره،
اگه عشق رو به معنای واقعی عشق توضیح بدیم، من عشقمو از دست دادم. ناراحت بودم؟ البته، اوایلش واقعا ترسیدم. بدون نقاب من حالم خوبه با کسی حرف نمیزدم، اما الان اون نقاب از پنجره قصر شاهزاده سفید به پایین پرت شده و خورده هاش توی فراموشی گم شدن، شاهزاده الان خوشحاله، چون عاشق بودن همیشه جواب نیست،
من امسال، با سالهای قبلش خیلی فرق داره. تجربه های جدیدی به دست آورده، و فکر میکنم بلاخره متوجه شده باید خیلی چیزا یاد بگیره، چون من امسال، آیلین سال 1400، بزرگتر شده!:)
موهام کوتاهه، معمولا پسرونست ولی چون یه مدته نرفتم آرایشگاه الان تا بالای گردنمه~ قهوه ای تیره که توی نور به نظر روشن تر میاد-
چشمام گرده و قهوه ای میشی ـه، مژه هامم بلندن(پ.ن:عاشق چشمامم) یه عینک گرد طلایی(بیشتر رزگل البته) هم دارمD: زیر چشمامم سیاهه یکم و فرورفتست به خاطر اینکه نمره چشمم بالاست
قدم بلنده، و به خاطر همین هرچقدر هم بخورم بازم لاغر به نظر میام یوهاهاهاD:
چشمام همیشه خدا دارن یه جمله "بچ وات ده فاک بعنم اصن" رو داد میزنن، از اون دسته آدمام که میم متحرکن- ولی وقتی هیجان زده بشم، یا خوشحال یا ناراحت یا هر حس کوفتی دیگه ای عین بچها چشام میدرخشه:" به جز وقتایی که گریه کردم تقریبا تمام احساساتم ازشون معلومن..
+برای فردا ساعت چهار و 16 دقیقه(از قصد زدم رو تایم رند:> 16:16) یه پست خییییلیییییی مهم رو زدم رو انتشار..از همتون میخوام باشید و ببینیدش چون خیلی خیلی مهمه واقعا، و کلی وقت صرفش کردم و به خاطرش از مهندسم فحش خوردم-
از نامه ات متشکرم. هم اکنون که این را برایت مینویسم زیر بید مجنون وسط جنگل قلب هایم نشستهام و به صدای باد لابهلای برگهایش گوش میدهم. از باران دیشب، هنوز قطرات شبنم روی برگها به چشم میخورد و تقریبا در هر دقیقه، چند تایشان سر میخورند و روی علفها میریزند. شکوفههای گیلاسم دوباره تروتازه شدهاند و لوندرها شاداب تر از هر روز دیگری به نظر میآیند. رزهایم را تازه کاشتهام اما هربار اسم تورا بر زبان میآورم میخندند و گلبرگهایشان بازتر میشود. روباه قرمزم را یادت هست؟ شوالیه احساساتم، کل صبح را بین آفتابگردان ها میدوید و اکنون از خستگی روی پاهایم خوابش برده و دمش را دور خود حلقه کرده است. ای کاش میتوانستم احساس این صحنه را برایت بنویسم!
بیا به موضوعی برگردیم که به خاطرش جوهر قلمم را برایت رقصاندهام. لونای من، این اواخر هربار برایت نامه ای نوشتهام از موضوعی گله کردهام یا کمکی خواستهام. حدس میزنم وقتی کاغذ سفید رنگ با ربان بنفش پیچیده دورش به دستت رسید، باز هم از آن لبخند های "لونایی"ات زدهای و فکر کردهای که بازهم قرار است غر زدن های شاهزاده سفید پوشت را بخوانی. سرزنشت نمیکنم، و سعی میکنم اینیکی زیاد طولانی نشود.
احتمالا از اتفاقاتی که به تازگی برایم افتاده خبر داری. لونای من، همیشه بی آنکه چیزی بگویم ذهنم را میخوانی. یادم میآید از مدتها قبل در مورد آن دختر سبز و لیمویی هشدار داده بودی اما من توجهی نکردم. خوشحالم که حداقل تو به اینکه من در هر حالت به تو و دوستانم احتیاج دارم آگاهی. هنوز نامه هایی که در آنها سعی میکردی با لحن شیرین همیشگیات واقعیاتی که سعی میکردم از کنارشان بگذرم را گوشزد کنی را به همراه دارم. لونای من، رز بنفشم، میدانم برای نوشتن این مسئله دیر شده و شاید کمی ناراحت شوی که درمورد دوباره خصوصی کردن جنگل زیبایم چیزی نگفته بودم، اما مثل همیشه، تو همه چیز را میدانی لونا.
راستش، زیاد پیش میآمد که بیاندیشم، درمورد اینکه ای کاش هیچ درمورد آن نامه های خاکستری و مُهر سرمه ای براق زیرشان نمیدانستم. نامه هایی که وقتی یکی از همراهانم هنگامی که یکی از آنها به دستش رسیده بود بعد از باز کردنش برایم فرستاد، و توی کاغذ قرمز زیرش اضافه کرد میتوانم هرچیز که میخواهم بگویم و هرطور که میخواهم خشمم را تخلیه کنم، آن شب، بعد از خواندن خط های تنفر برانگیزش نزدیک بود تمام لاله هایم را پرپر کنم اما بعد، فکر کردم که ارزش از بین بردن جنگل رویاهایم را ندارد.
لونای عزیزم، بیشتر از این سرت را به درد نمیآورم. دوست دارم که بدانی اکنون حالم بهتر است. لوندر هایی که خرگوش سفید برایم آورد و با هر احساسم تغییر میکنند شادابند و این برای من دلگرمی خوبیست. پذیرای وجود گرمت بین گلهای مُعَرِفت هستم.
قدم زدن بین کوچه های تاریکی که هیچ حرفی برای زدن، و هیچ خاطره ای برای به یاد آوردن نداشتن تبدیل به روتین روزانهش شده بود. پاهاش، تمام خیابون های شهر رو متر کرده بود. رد افکار و داستانی که هربار به یاد میآورد روی گوشه هایی که کسی نمیشناخت، راه هایی که هیچکس بلد نبود و صندلی های کافه های قدیمی و فراموش شده اطراف شهر به چشم میخوردن و احتمالا قدم برداشتن رو براش سخت میکردن. اون شب، بارون بود که میبارید و اشکهای پسر جوون رو توی خودش مخفی میکرد. انگار کائنات بود که میگفت اشکال نداره اگه فرو بشکنی.
راهش به یکی از کوچه ها باز شد که قبل از این شب گردی های همیشگیش، قبلا هم بارها به اونجا اومده بود. جلوی چشمای شفافش که لایه نازکی از اشک دیدش رو تار کرده بود خاطره اون روز رو کاملا واضح دید. دوتا پسر، پسرهایی که توی یه شب بارونی مثل اون شب میدویدن و صدای خنده هاشون توی گوش کائنات میپیچید. موهاشون به پیشونیشون چسبیده بود، میخندیدن و از بین خنده هاشون لبهای خیس هم رو میبوسیدن. صدای زمزمه پسر کوچیکتر مثل روزی که اولین بار هم رو دیدن براش واضح بود:اگه توی زندگی بعدیمون هم مارک و یوتا به دنیا بیایم باز هم عاشقم میشی؟
پسر بزرگتر که از اونهمه دویدن نفس نفس میزد با زمزمه ای مثل خودش مرموز جوابش رو داد:حتی توی یه دنیای دیگه هم من باز دیوونهت میشم.
و یه بوسه دیگه. بوسه ای که سرشار از عشق بود. خاطره از جلوی چشمهاش محو شد. به دیوار پشت سرش تکیه داد و درحالی که اینبار به جای خنده، صدای هق هقش مثل خنجری توی قلب ابرها شدت بارون رو زیاد میکرد به آرومی روی زمین نشست. پلکهاش رو محکم بهم فشار داد:توی یه عشق دیگه مارک، توی یه عشق دیگه، قول میدم شبهام فقط مال تو باشن. توی یه عشق دیگه، وقتی که دیگه اشکی برای گریه نداشته باشم، مارک، من باز هم لبریز از عشق به تو میشم. دوستت خواهم داشت، بین گریه هام و خنده هام و شبهایی که صرف تو میشن، من باز هم دوستت خواهم داشت.
و میدونین؟ هیچی دردناک تر از اینکه با خاطره ای از عشقت، عشقی که توی آسمون ها بود چشمهات رو برای همیشه ببندی نبود.
𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒 کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن! -کانگ کینو
اندر این گوشه خاموش فراموش شده کز دم سردش هر شمعی خاموش شده باد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد.. ---- انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch. --- من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم. --- چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم. --- خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه. --- طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روشهای نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد. --- من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشتهای میشی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستانهای این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد. --- ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن VS ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره: --- وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه. --- من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:) --- ما تو ایران زندگی میکنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلتهای بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~