-چرا هنوز بهش نگفتی؟ تا کی میخوای معطلش کنی؟
+گفتم؛
-واقعا؟ چی گفت؟
+اون موقع هیچی نگفت، دیشب جوابمو برای همیشه داد..
+وقتی سادیسم داری و فیک غمگین مینویسی*
-چرا هنوز بهش نگفتی؟ تا کی میخوای معطلش کنی؟
+گفتم؛
-واقعا؟ چی گفت؟
+اون موقع هیچی نگفت، دیشب جوابمو برای همیشه داد..
+وقتی سادیسم داری و فیک غمگین مینویسی*
با یک آهنگ خودتون رو توصیف کنید
اگه این سوال رو از من دو سال پیش می پرسیدید، احتمالا میگفتم Ugly از تونی وان. اگه از من پارسال میپرسیدید، میگفتم One and Only سی ال. اما آیلین امسال، برای فهمیدن اینکه چی میتونه جواب این سوال باشه واقعا فکر کرده، و به نتیجه ای رسیده که برای خودش و شاید برای کسایی که میشناسنش واقعا جالب باشه؛
فک کنم از اینکه من با این آهنگ یه فن فیکشن کامل نوشتم مشخص باشه چقدر دوستش دارم. ولی چیزی که بیشتر باعث شد با فکر کردن به اینکه چقدر توصیفم میکنه یادش بیفتم، مسئلش جداست.
اگه از کسایی که تو مدرسه میبینم بپرسید بهتون میگن من چند باری تکرار کردم وقتی مامانوبابام باهم خونه باشن استرس میگیرم. قصد چسناله ندارم فقط، همیشه میترسیدم. چون اونا به هر حال همدیگه رو به من ترجیح میدن. اگه عشق رو عشق به فرزند تعریف کنیم، بخشی از این آهنگ که میگه پدر و مادرم قهرمان نیستن، اونا دقیقا مثل منن کاملا زندگی منه.
اگه اون عشق رو دوستی ببینیم، عاشق بودن همیشه جواب نیست چون من دوستاییو از دست دادم که یه زمانی صمیمی تر از ما پیدا نمیشد. دوستی که از روز اول کلاس اول ابتدایی باهم بودیم رو سال نهم باهاش تموم کردم، سخت بود؟ البته که بود، ولی بعضی وقتا باید بزاریم یه نفر بره،
اگه عشق رو به معنای واقعی عشق توضیح بدیم، من عشقمو از دست دادم. ناراحت بودم؟ البته، اوایلش واقعا ترسیدم. بدون نقاب من حالم خوبه با کسی حرف نمیزدم، اما الان اون نقاب از پنجره قصر شاهزاده سفید به پایین پرت شده و خورده هاش توی فراموشی گم شدن، شاهزاده الان خوشحاله، چون عاشق بودن همیشه جواب نیست،
من امسال، با سالهای قبلش خیلی فرق داره. تجربه های جدیدی به دست آورده، و فکر میکنم بلاخره متوجه شده باید خیلی چیزا یاد بگیره، چون من امسال، آیلین سال 1400، بزرگتر شده!:)
ویژگی های ظاهری خودتون رو بیان کنید
موهام کوتاهه، معمولا پسرونست ولی چون یه مدته نرفتم آرایشگاه الان تا بالای گردنمه~ قهوه ای تیره که توی نور به نظر روشن تر میاد-
چشمام گرده و قهوه ای میشی ـه، مژه هامم بلندن(پ.ن:عاشق چشمامم) یه عینک گرد طلایی(بیشتر رزگل البته) هم دارمD: زیر چشمامم سیاهه یکم و فرورفتست به خاطر اینکه نمره چشمم بالاست
قدم بلنده، و به خاطر همین هرچقدر هم بخورم بازم لاغر به نظر میام یوهاهاهاD:
چشمام همیشه خدا دارن یه جمله "بچ وات ده فاک بعنم اصن" رو داد میزنن، از اون دسته آدمام که میم متحرکن- ولی وقتی هیجان زده بشم، یا خوشحال یا ناراحت یا هر حس کوفتی دیگه ای عین بچها چشام میدرخشه:" به جز وقتایی که گریه کردم تقریبا تمام احساساتم ازشون معلومن..
+برای فردا ساعت چهار و 16 دقیقه(از قصد زدم رو تایم رند:> 16:16) یه پست خییییلیییییی مهم رو زدم رو انتشار..از همتون میخوام باشید و ببینیدش چون خیلی خیلی مهمه واقعا، و کلی وقت صرفش کردم و به خاطرش از مهندسم فحش خوردم-
لونای عزیزم؛
از نامه ات متشکرم. هم اکنون که این را برایت مینویسم زیر بید مجنون وسط جنگل قلب هایم نشستهام و به صدای باد لابهلای برگهایش گوش میدهم. از باران دیشب، هنوز قطرات شبنم روی برگها به چشم میخورد و تقریبا در هر دقیقه، چند تایشان سر میخورند و روی علفها میریزند. شکوفههای گیلاسم دوباره تروتازه شدهاند و لوندرها شاداب تر از هر روز دیگری به نظر میآیند. رزهایم را تازه کاشتهام اما هربار اسم تورا بر زبان میآورم میخندند و گلبرگهایشان بازتر میشود. روباه قرمزم را یادت هست؟ شوالیه احساساتم، کل صبح را بین آفتابگردان ها میدوید و اکنون از خستگی روی پاهایم خوابش برده و دمش را دور خود حلقه کرده است. ای کاش میتوانستم احساس این صحنه را برایت بنویسم!
بیا به موضوعی برگردیم که به خاطرش جوهر قلمم را برایت رقصاندهام. لونای من، این اواخر هربار برایت نامه ای نوشتهام از موضوعی گله کردهام یا کمکی خواستهام. حدس میزنم وقتی کاغذ سفید رنگ با ربان بنفش پیچیده دورش به دستت رسید، باز هم از آن لبخند های "لونایی"ات زدهای و فکر کردهای که بازهم قرار است غر زدن های شاهزاده سفید پوشت را بخوانی. سرزنشت نمیکنم، و سعی میکنم اینیکی زیاد طولانی نشود.
احتمالا از اتفاقاتی که به تازگی برایم افتاده خبر داری. لونای من، همیشه بی آنکه چیزی بگویم ذهنم را میخوانی. یادم میآید از مدتها قبل در مورد آن دختر سبز و لیمویی هشدار داده بودی اما من توجهی نکردم. خوشحالم که حداقل تو به اینکه من در هر حالت به تو و دوستانم احتیاج دارم آگاهی. هنوز نامه هایی که در آنها سعی میکردی با لحن شیرین همیشگیات واقعیاتی که سعی میکردم از کنارشان بگذرم را گوشزد کنی را به همراه دارم. لونای من، رز بنفشم، میدانم برای نوشتن این مسئله دیر شده و شاید کمی ناراحت شوی که درمورد دوباره خصوصی کردن جنگل زیبایم چیزی نگفته بودم، اما مثل همیشه، تو همه چیز را میدانی لونا.
راستش، زیاد پیش میآمد که بیاندیشم، درمورد اینکه ای کاش هیچ درمورد آن نامه های خاکستری و مُهر سرمه ای براق زیرشان نمیدانستم. نامه هایی که وقتی یکی از همراهانم هنگامی که یکی از آنها به دستش رسیده بود بعد از باز کردنش برایم فرستاد، و توی کاغذ قرمز زیرش اضافه کرد میتوانم هرچیز که میخواهم بگویم و هرطور که میخواهم خشمم را تخلیه کنم، آن شب، بعد از خواندن خط های تنفر برانگیزش نزدیک بود تمام لاله هایم را پرپر کنم اما بعد، فکر کردم که ارزش از بین بردن جنگل رویاهایم را ندارد.
لونای عزیزم، بیشتر از این سرت را به درد نمیآورم. دوست دارم که بدانی اکنون حالم بهتر است. لوندر هایی که خرگوش سفید برایم آورد و با هر احساسم تغییر میکنند شادابند و این برای من دلگرمی خوبیست. پذیرای وجود گرمت بین گلهای مُعَرِفت هستم.
私はあなたに最高の夢を願っています, See Ya!
شاهزاده سفید جنگل قلب ها، یوری.
قدم زدن بین کوچه های تاریکی که هیچ حرفی برای زدن، و هیچ خاطره ای برای به یاد آوردن نداشتن تبدیل به روتین روزانهش شده بود. پاهاش، تمام خیابون های شهر رو متر کرده بود. رد افکار و داستانی که هربار به یاد میآورد روی گوشه هایی که کسی نمیشناخت، راه هایی که هیچکس بلد نبود و صندلی های کافه های قدیمی و فراموش شده اطراف شهر به چشم میخوردن و احتمالا قدم برداشتن رو براش سخت میکردن. اون شب، بارون بود که میبارید و اشکهای پسر جوون رو توی خودش مخفی میکرد. انگار کائنات بود که میگفت اشکال نداره اگه فرو بشکنی.
راهش به یکی از کوچه ها باز شد که قبل از این شب گردی های همیشگیش، قبلا هم بارها به اونجا اومده بود. جلوی چشمای شفافش که لایه نازکی از اشک دیدش رو تار کرده بود خاطره اون روز رو کاملا واضح دید. دوتا پسر، پسرهایی که توی یه شب بارونی مثل اون شب میدویدن و صدای خنده هاشون توی گوش کائنات میپیچید. موهاشون به پیشونیشون چسبیده بود، میخندیدن و از بین خنده هاشون لبهای خیس هم رو میبوسیدن. صدای زمزمه پسر کوچیکتر مثل روزی که اولین بار هم رو دیدن براش واضح بود:اگه توی زندگی بعدیمون هم مارک و یوتا به دنیا بیایم باز هم عاشقم میشی؟
پسر بزرگتر که از اونهمه دویدن نفس نفس میزد با زمزمه ای مثل خودش مرموز جوابش رو داد:حتی توی یه دنیای دیگه هم من باز دیوونهت میشم.
و یه بوسه دیگه. بوسه ای که سرشار از عشق بود. خاطره از جلوی چشمهاش محو شد. به دیوار پشت سرش تکیه داد و درحالی که اینبار به جای خنده، صدای هق هقش مثل خنجری توی قلب ابرها شدت بارون رو زیاد میکرد به آرومی روی زمین نشست. پلکهاش رو محکم بهم فشار داد:توی یه عشق دیگه مارک، توی یه عشق دیگه، قول میدم شبهام فقط مال تو باشن. توی یه عشق دیگه، وقتی که دیگه اشکی برای گریه نداشته باشم، مارک، من باز هم لبریز از عشق به تو میشم. دوستت خواهم داشت، بین گریه هام و خنده هام و شبهایی که صرف تو میشن، من باز هم دوستت خواهم داشت.
و میدونین؟ هیچی دردناک تر از اینکه با خاطره ای از عشقت، عشقی که توی آسمون ها بود چشمهات رو برای همیشه ببندی نبود.
+قول داده بودم یه سناریو دیگه از یومارک بنویسم~
شخصیت خودتون رو توصیف کنید.
هرجور به آیلین نگاه کنید بازهم همون آیلین همیشگی رو میبینید. آدم خوشبینی که خیلی وقتا دنیارو پر از منفی بافی میکنه برا بقیه، ترکیبی همگن از مولتی فنی، شکلات و دراماکویین بودنه. آیلین سرحال و پر انرژیه و همزمان میتونه درونگرا و کم حرف باشه. واقعا آیلین چیه؟ چهار حرف MBTI؟ یه مشت جمله که سعی میکنن توصیفش کنن؟ آیلین آیلینه، با تمام خوبیا و بدیاش، آیلین بازم آیلینه=)
Hi Hoez!!(به یاد وهکاو..که دلم براش تنگ شده)
با چالش اول سانبینی پرتقالیم در خدمتون هستم~~
آهنگ اول پستم پلی کنین، وایب enxp هارو خیلی بهم داد و کراش جدیدمه:)
۳ - ۱۰ تا نقطه قوت و نقطه ضعف از خودتون رو باید بیان کنید.
با نقاط قوت شروع میکنم؛
1.حتی وقتایی که سر و صدا خیلی زیاده هم میتونم روی نوشتنم تمرکز کنم.
2.توصیف کردنم خوبه.
3.میتونم تشخیص بدم یه نفر داره دروغ میگه یا نه-به نظر خودم این خیلی ویژگی خوبیهTT-
4.اعتماد بقیه رو راحت جلب میکنم.
5.میتونم یه معمای پیچیده رو توی داستانام به وجود بیارم و برای خودم کاملا واضح، و برای خواننده ها ترسناک و جذاب به نظر بیاد.
6.از خودم و بقیه خوب دفاع میکنم. نمیدونم دقیقا چجوری باید توضیحش داد ولی اینجوریه که اگه قرار باشه حق خودمو بگیرم جوری حرف میزنم که طرف کلا قانع میشه به نفعم کار کنه.- برای همینه که کلا به وکالت علاقه دارمxD
7.خوشبینم. همیشه وجه مثبت قضیه رو میبینم معمولا.
8.درمورد خودم و نوشته هام اعتماد به نفس دارم. uwu
9.از حرف زدن جلوی جمع نمیترسم، میتونم جلوی کلی آدم که نمیشناسمشون درمورد یه موضوع که شاید همه پسند هم نباشه توضیح بدم و حتی استرس هم نگیرم.
10.حفظیاتم خوبه. مفهوم درس رو متوجه میشم و بعدش راحت میتونم توضیحش بدم. درمورد معنی شعر های ادبیات هم جواب میده، خیلی از شعرارو همونجا رفتم سر جلسه معنی کردم نمره کاملم گرفتم.xD
و میرسیم به نقاط ضعفم؛
1.به طرز وحشتناکی حسودم:/ اگه چند روز باهام حرف نزنین ولی به بقیه کامنت بدین درحد مرگ ناراحت میشم.
2.اصلا توی درسایی که حل کردنین مثل ریاضی یا فیزیک خوب نیستم. یعنی حتی حل میکنم و جواب رو در میارم ولی نمیفهمم چیکار کردم.-.
3.توی باز کردن سر صحبت با آدما موقع چت کردن وحشتناک خجالتی ـم.
4.بعضی وقتا بدون فکر حرف میزنم و باعث میشم آدما ازم دور شن.
5.توی بیان کردن حقایق تلخ استعداد عجیبی دارم و این آدما رو می رنجونه.
6.چند تا کار رو باهم شروع میکنم و هیچکدومشونم تموم نمیکنم-
7.خیلی وقتا کارهاییو انجام میدم چون بقیه ازم میخوان، و این خیلی بده چون تهش هم خودم اعصابم بهم میریزه هم اونا
8.به قول خالم کله شق تر از من تو دنیا پیدا نمیشه.
9.از هر چیز کوچولویی یه دراما میسازم و مدام کشش میدم و هم حال خودمو بد میکنم هم حال طرفو
10.بعضی وقتا انتظار دارم دوستام صد درصد طرف من باشن..
طبق معمول کل حرصش رو روی درامش خالی کرد. موهاش که تا زیر چونه ـش میرسیدن و سفید مشکی رنگ شده بودن توی صورتش پخش شدن. وحشیانه آهنگیو مینواخت که هیچوقت فکر نمیکرد در این حد درکش کنه، به قدری محکم دستاشو مشت کرده بود که حس میکرد ناخن هاش کف دستشو می خراشن.
خاطره ها رد میشدنو باعث میشدن بلند جیغ بزنه و صداش توی اون پارکینگ بزرگ اکو شه. با وجود اینکه بیش از حد توی سرش درد میکشید، اما دستاش آهنگو درست میزدن. چشماشو بسته بود و با تمام وجودش نت هارو روی اون درام سفید پیاده میکرد. وسطای آهنگ بیخیال شد، نه چون خودش میخواست، چون زور گریه اجازه نمیداد بیشتر از خم شدن سر جاش و محکم فشار دادن دستاش حرکت دیگه ای بکنه.
بلند فریاد زد:خوش به حال تو! خوش به حال تو! مطمئنم خیلی خوشحالی، مگه نه؟ منم نشستم پشت درامم و دارم گریه میکنم، خدای من خیلی حالم بده!
از جاش بلند شدو چوبهای درامش رو به گوشه ای نامعلوم پرت کردو سمت آینه ای رفت که نزدیک به در آویزون کرده بود. نگاهی به چشمای قرمز، لب های زخم شده، گونه های کبود و موهای نامرتبش انداخت، پلکاشو بست و خندید. به دختری که توی آینه میدید خندید. چشماشو باز کرد و دوباره به اون دختر نگاه کرد. سرشو خم کردو گفت:چیه، میخوای تا ابد همینجوری بگذرونی؟ میخوای تا ابد توی تختت بشینیو گریه کنیو دست به غذا نزنی؟ اوه خدای من این خیلی کسل کنندست!
نگاهشو از آینه گرفت و به میزی که کمی کنار تر بود نگاه کرد، پارکینگی که توش بود عملا محل زندگیش به حساب میومد. روی اون میز، صفحه شطرنجی بود که مهره ها هنوز از آخرین باری که باهاشون بازی شده بود جمع نشده بودن. خم شد و مهره وزیر سیاه رو برداشت، توی دستش چرخوندش و اجازه داد بین انگشتاش سر بخوره و جا به جا شه. گفت:من وزیرمو قربانی کردم، و تو فکر کردی بردی، حمله کردیو به خودت جرات دادی تا نزدیک شاهم بشی،
لحنش تغییر کردو ترسناک تر شد. مثل شخصیتای منفی انیمه ها، مثل همونایی که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن مهره وزیر رو بالا آورد و دقیق تر نگاهش کرد. ادامه داد:ولی تو مهره های سفیدو داشتی، حرکت اول مال تو بود، و الان وقتشه من حرکت آخرو انجام بدم.
مهره وزیرش رو سمت آینه پرت کرد. آینه شکست و تیکه هاش همراه با وزیر سیاه روی زمین ریخت. دختر روی زانو هاش نشست، چشمای انتقام جوی تاریکش الان دیگه ناراحت نبودن، توی یکی از تیکه ها به خودش خیره شد. زمزمه کرد:تو فکر کردی بردی، اما هیچوقت به پیاده ای که پشت سرت بود توجه نکردی..!
+به این حرکت که وزیر رو قربانی میکنن برای برد؛ میگن گامبی وزیر؛ اگه سریال کویینز گامبیت رو دیده باشین بیشتر باهاش آشنایین.
++انتخاب اینکه مخاطب شخصیت اصلی کی بود رو به عهده خودتون میزارم، میتونه حتی یه دشمن قدیمی یا اکس باشه، ایده خودم کسی بود که اذیتش میکردو یه جورایی مدام خوردش میکرد~~
-یه لیوان چای لطفا.
با لحن سرد اما محترمانه ای به مسئول پشت پیشخون گفت. پیشخدمت، با دیدن اون مرد جوون رو به روش شوکه شد، مرد، چشمای آبی کمرنگی داشت، اونقدر که به سفیدی میزدند اما در عین حال زیبایی خیره کننده ای داشتند. پیشخدمت بله ای گفت و بعد از اعلام کردن قیمت، مقداری چای از قوری خاکستری توی فنجون سفید ریخت. کمی آب جوش اضافه کرد و بعد از گذاشتن بسته های شکر و قاشق نقره ای کنارش، سینی رو روی میز گذاشت. توی این مدت، مرد کارت کشیده بود و رسید رو تحویل پیشخدمت داد. سینی رو برداشت و ناخوداگاه سمت همون میز دونفره گوشه کافه که صندلی هاش برای مدتها خاطره های اون مرد با چشمهای آبی رو به دوش کشیده بودن رفت و نشست. انگشتایی که از سرما کبود شده بودن رو روی لبه لیوان کشید و بعد دور فنجون حصار دستاش رو محکم کرد تا اثر سرمای بیرون با گرمای دلچسب چای خنثی شه. به بخار سفید رنگی که از اون مایع تیره بلند میشد نگاه کرد و به آرومی زمزمه کرد:این تو بودی که چای دوست داشتی، نه من.
جرعه ای از مایع داغ توی فنجون نوشید که با شنیدن صدایی سرش رو بالا آورد. همون پیشخدمت بود:شیفتم تموم شده اما تو به نظر واقعا غمگین میای. نمیدونم چی بهت گذشته اما شاید حرف زدن با یه غریبه بتونه کمکت کنه.
کمی مکث کرد و وقتی مخالفتی از اون مرد ندید گفت:میتونم بشینم؟
مرد به آرومی سرش رو تکون داد. اون دختر لبخندی زد و نشست:من لانا ام. اسم تو چیه؟
مرد با ملایمت و لحنی که تلاش میکرد صمیمی باشه جواب داد:فلیکس.
لانا به نرمی خندید:چشمای آبرنگی داری فلیکس.
فلیکس لبخند تلخی زد:جالبه، قبل از تو یه نفر دیگه هم اینو بهم گفته بود.
لانا مرموزانه گفت:و همون فرد، کسیه که باعث شده احساسات الانت رو داشته باشی؟
فلیکس، کمی شاید خشن، گفت:همیشه همینجوری از زیر زبون کسایی که تازه دیدیشون حرف میکشی؟
لانا دوباره خندید:میشه گفت.
فلیکس چند لحظه ای ساکت موند و بعد گفت:درست حدس زدی. اگه بگم چقدر دلم براش تنگ شده باز هم نمیتونم اندازه دلتنگیمو نشون بدم.
کمی از چای نوشید و با صدایی که لرزشش محسوس بود گفت:مدتهاست درموردش حرف نزدم، اقرار به اینکه هنوز توی گذشته زندگی میکنم حس عجیبی داره.
لانا سرشو تکون داد:میفهممت. دوست داری درموردش حرف بزنی؟
فلیکس اول چیزی نگفت. لانا دوباره جوری که ذهن فلیکسو خونده باشه محتاط پرسید:شما، همو دوست داشتین؟
فلیکس برای اولین بار از وقتی که با لانا حرف زده بود خندید:فکر نکنم گفتنش به تو ضرری داشته باشه، شاید هم باعث شه بزرگیش توی سرم کم شه. جمله من عاشق هیونجین بودم الان اونقدر ها هم دور به نظر نمیاد.
دوباره جرعه ای از چای توی لیوانش نوشید. لیوان رو پایین گذاشت، انگشتای کبودش الان دوباره به رنگ پوست برگشته بودن. میدونست اگه همه ساکت باشن، میتونه صدای تپش قلبش، صدای نفس کشیدنش و نیاز به اکسیژن تمام سلول هاش رو بشنوه و حس کنه. فکر کردن به این چیزا، بهش احساس زنده بودن بخشید. خون توی رگ هاش حرکت میکرد و لانا، کسی که انگار از سمت کائنات فرستاده شده بود تا فلیکس رو از منجلاب افکارش نجات بده با آرامش و صبر بهش خیره بود. نفس عمیقی کشید:اسمش هیونجینه. ما هردومون دانشجوی هنر بودیم. اون انگشتای جادویی داشت، با یه مداد ساده میتونست به خط های روی کاغذش جون ببخشه و تبدیلشون کنه به یه نقاشی حرفه ای از هرچیزی که اون لحظه فکرشو درگیر کرده بود.
توی خاطره ها فرو رفته بود و الان که شروع به حرف زدن کرده بود دیگه نمیتونست تمومش کنه. ادامه داد:در مورد جزئیاتش زیاد حرف نمیزنم، ما فقط عاشق بودیم. مثل قطب های مخالف، به تک تک ویژگی های هم جذب میشدیم.
لانا توی سکوتی که فلیکس بعد از این جمله ها بینشون به وجود آورد پرسید:پس، چی شد؟ اگه عاشق بودین، چرا دیگه نیستین؟
فلیکس که صداش بیشتر از قبل میلرزید جواب داد:عشق دوران جوونی، زیاد دووم نمیاره لانا. حتی با اینکه اون مثل بهشت بود باز هم تاثیری توی محکم موندن رابطه مون نداشت. ما فقط جدا شدیم. چیزی که درمورد عشق فکر میکردیم، باهمدیگه فرق داشتن. جای زخم اون رابطه ای که آسیب هاش ناخوداگاه بودن و هر دو طرف تلاش میکردن تا از بینش ببرن اما واقعیت فقط باهم بودنشون بود میسوزه و تا ابد و یکمین روز زندگیم باقی میمونه. نمیدونم اون هم این حسو داره یا نه، ما مدتهاست که دیگه همو ندیدیم. ما فقط جوون تر از اون بودیم که بزرگی عشقو درک کنیم. سنمون کمتر از اونی بود که بهم آسیب نزنیم. شاید هم میدونستیم، هردومون میدونستیم که تهش دردناک تموم میشه اما فقط میخواستیم از مسیر لذت ببریم. چرا که نه؟ تهش اونقدر ها هم قشنگ و خوشحال تموم نشد، اما خاطره های خوبی که باهمدیگه ساختیم توی سرمن و به جای اینکه احساس خوبی بهم بدن باعث میشن فکر کنم کجای راهو اشتباه رفتیم و دوباره به جواب قبلیم میرسم، شاید اگه دیرتر باهم آشنا میشدیم این اتفاق نمیفتاد.
لانا حرفی نزد. سکوت اون لحظه پر از آرامش بود. بعد از چند دقیقه، لانا با لبخند مهربونی گفت:زیاد اینجا میومدین درسته؟
فلیکس با تکون دادن سرش تایید کرد. لانا گفت:چند روز پیش، یه پسر دیگه اینجا اومد. موهای مشکی بلندی داشت و یه کیف همراهش بود که پر از کاغذای طراحی بودن. آمریکانوشو گرفت و اومد دقیقا سر همین میز نشست، اونم مثل تو پر از غم بود. اومدم باهاش حرف بزنم، از فلیکسی گفت که یه زمانی دیوانه وار عاشقش بوده، ولی از هم جدا شدن چون سنشون کمتر از درک عشق بود. ازش پرسیدم هنوزم عاشقشی؟ از کیفش کاغذ هارو در آورد و همشون طرح هایی از چشمای آبی کمرنگی که با آبرنگ پر شده بودن رو روی خودشون داشتن. بهم گفت اگه هنوز عاشقش نبود سعی نمیکرد چشماشو ببنده و جزئیات صورتشو به یاد بیاره.
فلیکس شوکه بود. لانا ادامه داد:اون روز، فکر میکردم یه داستان جالب شنیدم، از یه عروسک پارچه ای که باد عروسک همراهش رو با خودش برده یه جای دور، تا اینکه امروز سرمو بالا آوردم و همون چشمارو جلوم دیدم. غمگین بودی فلیکس، اومدم تا باهات حرف بزنم و ببینم چی تورو به اینجا کشونده که دیدم اونیکی عروسک رو پیدا کردم، عروسکی که از بس توی کوچه ها دنبال خاطراتش قدم زده بود انگشتاش کبود شده بودن، عروسکی که با آخرین امیدش اومده بود جایی که پر از عشق بین خودش و کسی که یه زمانی تمام دنیاش بود تا نوشیدنی مورد علاقه اونو بگیره و با گرم کردن دستاش، توی لایه لایه افکارش فرو بره.
فلیکس باز هم چیزی نگفت. لانا، از جیبش یه تیکه کاغذ در آورد و جلوی فلیکس گذاشت:فکر کنم الان دیگه اونقدر بزرگ شده باشین که یاد بگیرین چجوری بهم آسیب نزنین، این عشق پاک حیفه فلیکس. شمارشو گرفتم، بهش گفتم اگه عروسکشو پیدا کردم بهش خبر میدم که بیادو از دور نگاهش کنه ولی شما مال دور از هم بودن نیستین، اگه اون موقع زخمایی که روی قلب هم میزاشتین عمیق و دردناک بودن، الان وقتشه روی اون زخما رو با پارچه ای که لبریز از احساساتتونه ببندین، بهش زنگ بزن فلیکس. بزار اونم بدونه چقدر دلتنگشی.
فلیکس شماره رو گرفت، دستاش میلرزیدن. زمزمه کرد:خدا تورو فرستاده تا فرشته نجات زندگی من باشی لانا؟
لانا خندید:برای جبرانش، میتونی بهم اجازه بدی از روی داستانتون آهنگ بنویسم؟
+لانا درواقع منظورم همون لانا دل ری بود..:)
++حسش..امیدوارم براتون واضح بوده باشه..تا به حال پیش نیومده بود انقدر عاشق یکی از نوشته هام باشم..
کتابی که دنبالش بود رو پیدا کرد و از توی قفسه برش داشت. ورقش زد تا بوی برگه های دست نخورده رو به سینه هاش ببره، این بو روحش رو جلا میداد.
روی صندلی های وسط سالن نشست، شب بود و به جز یه نور کوچیک هیچی اون کتابخونه بزرگ و مرموز رو روشن نمیکرد و کی بود که از این وضع شکایت کنه؟ به هر حال مارک حس میکرد توی شب زیبایی اون قفسه های پر از کتاب بیشتر میشه و اشتیاقش برای خوندن تک تک اون کتابا بیشتر فوران میکرد.
برای چندمین بار سلیقه شاهزاده جوون رو برای کتابخونه ش تحسین کرد، هر کتابی اونجا نبود و با اینکه شاهزاده حتی یک بار هم اونارو ورق نزده بود اما همشون سبک خاصی داشتن، درست شبیه چیزی که مارک می پسندید.
مارک تنها کسی بود که شاهزاده رو جوری که واقعا هست دیده بود. خب، هرکسی یه دیوار نامرئی دور خودش داشت، اما یوتا درونگرا تر از هر آدمی بود که مارک تا به حال دیده بود. ورود به حریم امنش سخت بود و معمولا زیاد با بقیه حرف نمیزد. درست برعکس مارک، محافظ شخصیش. و طبیعی بود که بعد از شناختن شاهزاده شیفته افکارش بشی و وقتی برای مدت طولانی باهات حرف میزنه ستاره ها توی چشمات بدرخشن.
مارک میدونست پاشو فرا تر از حدی که باید گذاشته، اما به خودش تلقین میکرد حسی بین خودش و یوتا وجود نداره. مگه میشه؟ خوشحالی وقتی که اسمشو صدا میزنه طبیعی بود، چشمای اون پسر مثل هر آدم دیگه ای بودن، هزار تا نویسنده دیگه توی دنیا بود و یوتا با نوشته های کوتاه مرموزش فرقی با بقیه نداشت، ولی یه حس لجباز ته مغزش یادآوری میکرد اینطور نیستو اون پروانه ها فقط برای یوتا به پرواز در میان، و این برای مارک ترسناک بود.
با این حال، هرشب به کتابخونه یوتا میومد. مارک به معنای واقعی کلمه عاشق کتاب خوندن بود. غرق شدن توی یه دنیای دیگه باعث میشدن یادش بره کیه و کجاست، و کمکش میکرد تا چیزایی که خواهانشونه، میخواد فراموش کنه یا ازشون متنفره یه جا بره کنار. خدای من، کتاب برای مارک مثل مخدر بود.
به عنوان کتابش نگاه کرد و زیرلب زمزمه ـش کرد. بازش کردو بالا آوردش تا ورق بزنه که چند تا برگه کوچیک از لا به لای صفحه ها پایین افتاد. با تعجب کتاب رو بست و برگه هارو برداشت. خط یوتا روشون مارک رو ترسوند. به آرومی اون برگه های تا شده رو جمع کرد و قبل از اینکه بخواد به جای قبلی برشون گردونه لحظه ای صبر کردو اون مکث پر از شک و وسوسه بود. اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه صدایی شنید که متوقفش کرد:پس پیداشون کردی.
از جاش بلند شد و برگشت:یوتا سان.
یوتا به آرومی سمتش اومد:اینجا گوشه دنج من هم هست. تا الان، هیچکدوم از اینارو حتی ورق هم نزده بودم اما از وقتی که میبینم هرشب میای اینجا، کتابایی که انتخاب میکردی رو میخوندم.
مارک زمزمه کرد:میدونم که نباید بی خبر میومدم-
یوتا انگشتاشو روی لبای مارک گذاشت:هیس، اشکالی نداره. تو محافظ منی، هرجای این قصر میتونی بری.
یوتا از اون آدمایی بود که بدون هیچ تلاش خاصی کاری میکرد تمام نگاها روش برگرده. حتی یه حرکت کوچیک همه رو روی خودش زوم میکرد. اما فقط مارک بود که میدونست شاهزاده اگه خودش میخواست میتونست صد برابر نفس گیر تر باشه. یوتا از توجهی که روش بود متنفر بود و طبیعی بود که فقط مارک ساید مخفیش رو دیده باشه. مثل اون لحظه که از قصد کاری کرد تا قلب مارک وایسه بدون اینکه خودش بدونه، یا شایدم میدونست؟
روی صندلی جلوی مارک نشست و برگه هارو از دستش گرفت:مخاطب همشون خودتی، اما بهت توصیه میکنم نخونیشون. نوشته هام نسبت به الان خیلی سطحی بودن، اوه، میتونی بشینی.
مارک با کنجکاوی پرسید:در مورد چین؟
یوتا بی تفاوت گفت:درمورد اینکه چقدر نگاه کردن بهتو دوست دارم و این حرفا، خدای من خیلی خجالت آوره.
خنده آرومی کرد:نوشتنش راحت تر از گفتنشه.
مارک سعی کرد خودش رو آروم نگه داره:نگاه کردن به من؟ فکر کنم برعکس باشه، چون شاید منم که نگاه کردن بهت رو دوست دارم.
یوتا در جواب سوال اول مارک اوهومی گفت و با خودکاری که معلوم نبود از کجا آورده بود کف دست مارک کلمه "my dear" رو نوشت. بعد سرشو بالا آورد و گفت:به نوشته هام میخوره آدم احساسی ای باشم؟
مارک تایید کرد. یوتا لبخند زد:اینجوری نیستم. برای همین، اگه بخوام بهت بگم چقدر روم تاثیر گذاشتی و باعث شدی کم کم عاشقت بشم بعید میدونم بتونم کلمه های درستی رو انتخاب کنم. مون شغی، فقط وقتی میفهمی چقدر عاشقی که بزاری از لای دستات سر بخوره و بره، اما فکر نکنم به خودم جرات اینو بدم که یه روز از دستت بدم. پس فقط بزار بدون توجه به اینکه شاهزاده به دنیا اومدم و مجبورم با قوانین ترسناکشون زندگی کنم تا وقتی که اونقدر شجاع بشم که برات بجنگم دوستت داشته باشم. منو شاهزاده نبین مارک، منو فقط یه نویسنده ببین که عاشق کسی شده که نوشته هاشو میخونه. افتخار جنگیدن برات رو بهم میدی؟
+خیلی ناپیوسته نوشته شد"-" دوستش ندارم ایش"-" یه سناریو دیگه از یومارک باید بنویسم اصن-