(افراد تو عکس:من، پانیذ، نازنین، پانته‌آ، مانا. نمیدونم کدوم دست مال کیه فقط میدونم اون کش صورتیه دست پانته‌آ ستxD)

میدونم میدونم، روزی که با یه امتحان مزخرف ریاضی که سوالاش بدون ماشین حساب حل نمیشدن و حسابی حال هممون رو گرفت، اصلا روز خوبی به نظر نمیرسه. شاید حتی پتانسیل داره تبدیل به یه روز افتضاح بشه که آخرش آرزو میکنی ای کاش دیگه شبیهش پیدا نشه. ولی بهم اعتماد کنین، امروز اینجوری نبود.

معلم ریاضیمون اومیکرون گرفته. واقعا حرص درآر بود که اینهمه چون اصرار داشت پنجره تا ته باز باشه یخ زدم و آخرشم اینهمه رعایت کرد گرفت:/(بیاید به این اشاره نکنیم که منو سوگند کرونارو با اومیکرون شیپ کردیم و نیم فاکینگ ساعت به کومیکرون خندیدیم)

و فکر کنم میتونین حدس بزنین که کلاسش آنلاین برگزار میشد. همه قشنگی امروز، از جایی شروع شد که ما کلاس ریاضی آنلاین داشتیم و بچهای ریاضی با خانم آریا تست ریاضی داشتن(سَنا آریا مسئول المپیاد مدرسه و یکی از بچهای سابق همینجاست. و خب اکثر وقتایی که تست ریاضی و فیزیک داریم خانم آریارو میفرستن سرمون.) و من خیلی شیک به مانا پیشنهاد دادم که میخوای بیای بپیچونی بیای پیشمون؟ و مانا هم با لبخند گفت آره و خلاصه مانارو بردیم ته کلاس استتار کردیم-

این وسط اضافه کنم پانیز و نازنین گوشیاشونو گذاشته بودن تو سوتینشون یه جای امن...و آورده بودن...و خب کلا کلاس پایه ای داریم یونو، زینب گفت هروقت بهتون گفتم آب میخوری یعنی حسینی اومده گوشیو ببرین پایین- این عکس پست+کلی عکس دیگه تو کلاس گرفته شده~

حالا تصور کنین بعد از یه موقعیت خطرناک که با ورود مشاور به کلاس انجام شد و با موفقیت ردش کردیم، قرار شد یه نقشه حرفه ای بریزیم. تصمیم بر این شد مانا سویشرت بنفشه نازنینو بپوشه و بیاد کنار من بشینه، بعد وقتی حسینی اومد تو نازنین تیز بره پایین و مانا سرشو بزاره رو میز که مثلا نازنینه و سردرد داره، از اونجایی که ما ته کلاسیم و کلاسمون به شدت تنگه و میزاش خیلی بهم چسبیدن نمیتونه تا ته بیاد و خلاصه رد میشه.

بعد از چندباری تمرین و امتحان نقشه، فکر میکردیم حسابی آماده ایم که یه خطر نصفه نیمه رو رد کردیم؛ و مانا خانوم کلا نقشه رو یادش رفت پرید زیر میز🗿 حالا فک کنین دلیل اصلی این نقشه این بود که مانا زیر میز جا نمیشد ولی نازنین میشد، اما از قرار معلوم مانا نیاز داشت تو عمل انجام شده قرار بگیره که یهو استعدادش شکوفا شه🗿 و جالب اینجاست که حسینی اصن اونجا نبود...و ما چهارتا عملا پاره شدیم، و حالا رفته بود اون زیر استعدادش یهو خوابید گیر کرد در نمیومد🗿 به زور درش آوردیم🗿

بعد از مدرسه مانا رفت ولی شکیبا برای اردو موند، و خلاصه با هانی(حانیه) و پانته‌آ و نازنین و صنم و شکیبا رفتیم اون طرف تو حیاط المپیادیا که مقنعه هامونو در بیاریم و زنگ اولو نصفه نیمه پیچوندیم.

حالا پیچوندنه چجوری بود؟ ما امروز بعضیامون کلاس رشد ریاضی داشتن-از جمله من، نازنین، پانته‌آ و حانیه- و از 2:30 شروع شد تا 3:50 هم ادامه داشت. قرار شد ما چهار تا دور و بر سه و ربع بریم سر کلاس و بعد سه و پنجاه هر شیش تامون بیایم پایین که آره مثلا ما رشد بودیمو بزاریم کل اون یه زنگ درس خوندنو بپیچونیمD: وقتی رفتیم بالا و خواستیم به آریا توضیح بدیم، من استعداد چرت و پرت بافتنمو رو کردم و یه جوری منطقی بهونه آوردم که خودمونم باورمون شد داشتیم ناهار میخوردیم و اجازه داد بیایم تو^-^ یه چهل و پنج دقیقه سر رشد بودیم که خیلی سریع گذشت و بعد پریدیم پایینو رفتیم تو المپیاد که حرف بزنیم و برنامه پیچوندن بریزیم.

یکم جرات حقیقت بازی کردیم، و بعد برنامه شو ریختیم که چیکار کنیم. چون زنگ بعدی ساعت 5 بود، و ماها فردا زیست پرسش داریم از درس 4، نازنین اصرار کرد که حداقل تا ده دقیقه به شیش زیست بخونه و بعدش بریم. از اون طرف، من اصلا حوصله زیست نداشتم و شکیبا ام کلا چیزی برای خوندن نداشت، این شد که به اسم سوال پرسیدن همش چرتوپرت گفتیم به شکل زمزمه🗿 این وسطا من یه نصفه سناریو فوق غمگین نوشتم که هروقت کامل شد تایپش میکنم اینجا~

خلاصه ساعت موعود فرا رسید. مسئول اردو، یه بار بین تذکراش به منوشکیبا که بستونه چقد زر میزنین گفت اگه میخواین رفع اشکال کنین برین بیرون تو یه کلاس خالی. بهونه رو جور کردیم و رفتیم تو کلاس طبقه اول. بعد که دیدیم وضعیت سفیده رفتیم طبقه سوم-جایی که قرار داشتیم-

این وسطا، شکیبا یادش اومد زنه بهمون گفته بود ده دقیقه دیگه میاد دنبالمون🗿 و من دوباره از استعداد قانع کردن ملت ـم استفاده کردم که آره من به گچ حساسیت دارم و میریم بالا که وایت برد داره و اونم اوکی داد گفت حله فقط ده دقیقه به زنگ بیاید پایین.

جمع شدیم و رفتیم طبقه پنجم، تو راهروهای دوازدهمیا. عملا مث فیلم ترسناکا بود. چرا؟ چون تازه رنگ کرده بودنش، خیلی تودرتو بود و نازنین بچ نمیزاشت چراغ روشن کنیم🗿 حالا من از تاریکی نمیترسم ولی حانیه یه جوری پشت مانتومو چسبیده بود گفتم یاخدا الان جن میپره جلومون🗿 از اون بدتر وقتی بود که رفتیم تو یکی از کلاساشون و باد پیچید تو پنجره و نازنین گفت این روح مدرسست🗿 هیچوقت با دوستاتون شب نرید تو تاریکی بچرخید به یه مشت بچ تبدیل میشن🗿

انی وی؛ قرارمون پشت بوم مدرسه بود اما وقتی رفتیم تو یه کلاس دیگه و عکس گرفتیم، درجا بارون اومد عین سیل🗿 و گروه دو جبهه شد، حانیه که میگفت بچ من تو این هوا نمیرم بالا و نازنین که میگفت تخم جن این بهترین هوا برای بیرون رفتنه-

منوشکیبا که دیدیم از وقت قراری که داشتیم پنج دقیقه هم گذشته، عملا پرواز کردیم طبقه پایین و وقتی دیدیم اونجا نیست تصمیم گرفتیم بریم تو حیاط زیر بارون~ و اینجا بود که بهترین لحظه زندگی من، و چیزی که رویاشو داشتم اتفاق افتاد. رفتیم اون سمت حیاط که دید نداره و روی زمین دراز کشیدیم")

و میدونین؟ لباسامون خیس خالی شد، به شکیبا گفتم مامانم قراره پارم کنه، شکیبا گفت مامان منم همینطور، و بعد عین دیوونه ها شروع کردیم خندیدن به چیزی که نمیدونستیم چیه، ولی چرا حس دیوونگیو نداشت؟ شبیه یه رویای واقعی بود، رویایی که آرزو میکنی تا ابد توش زندگی کنی؛

اومدیم جلوی هیتر که یکم خشک شیم و درحالی که دستامونو گرم میکردیم شکیبا گفت حس میکنم این روزا بهترین روزهای زندگیمه، گفت دیگه مثل قبل محتاط نیست و بی پروا تر از قبل رفتار میکنه، و من گفتم چون واقعا این روزها بهترین روزهاییه که تو زندگیمون داریم؛

حتی اگه نزدیک بود لو بریم، حتی اگه به شدت استرس کشیدیم که یه وقت نبیننمون، حتی با وجود حرصی که صبح برای امتحان خوردم و الان خیلی دور به نظر میرسه، امروز از اون روزایی بود که وقتی بزرگتر میشم با شنیدن اسم خاطرات خوش دبیرستان یادم میاد، حتی با اینکه یک کلمه هم زیست نخوندمو فردا قراره تیکه تیکه شم سر کلاس افروشه اما خب که چی؟ کی به درس اهمیت میده تا وقتی این روزای خوب هست که با شنیدن اسم "بهترین روز زندگیت" یادت میاد؟

 

+امروز واقعا کیف داد..واقعا کیف داد..درحدی که خیلی از احساسات بد صبحم یادم رفته و نمیدونم چرا ناراحت بودم")