۱۰۵ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

#روزانه نویسی #عر روزانه

 

Universe
12:00
loona

Magic Spirit

 

اینکه امروز به خاطر مدرسه نمیتونستم کنسرت توباتو رو لایو ببینم باعث شد صبح کاملا با مود مزخرفی بیدار شم:/ البته اینکه شبو با پتوی جدید خوابیده بودم و اینکه مجبور بودم ساعت 7 صب ازش دل بکنم و برم هم بی تاثیر نبود، پس بعد از یه خداحافظی سوزناک با عشق اولم پتو رفتم سراغ روتین صبح اگه اسمشو بشه روتین گذاشت.(شامل دستشویی، صبحونه، مسواک، لباس پوشیدن، چک کردن کیف، عر زدن که مامان بیا مقنعه مو درست کن-بعد 3 سال هنو یاد نگرفتم خنگم خودتونین- -تازه روزایی که صب شیفته از شب قبل درست میکنه میزاره رو صندلیxD- و عطر و بلاخره رفتن بیرون)

مدرسه ما یه جورایی وسط اتوبانه و اینکه دیروز رو توی ترافیک موندیم(ساعت شیش و نیم صبح آخه باید ترافیک باشههه؟؟)یه درس عبرت شد که بابام از یه راه دیگه ببرتم که وسطش باید پیاده میشدم و خودم میرفتم"-" و حدس بزنید کیو اگه ول میکردن وسط خیابون با اون فرم مدرسه گاشینا میرقصید؟-متاسفانه خجالتی تر از این حرفام و فقط زیر لب خوندمشxD-

خلاصه رفتم تو و طبقه بالا و کلاس پویش 1 تجربی و یکم حرف زدن با بچهای جدید، توی فاصله هفت و چهل دقیقه تا هشت که کلاس شروع میشد همه نشستن زیست خوندن از جمله من. حالا چرا؟

از اونجایی که شما با معلم زیست، خانوم الف، آشنایی ندارید بهتره بگم اشتباه کردن تو کلاس ایشون مساویه با کندن قبر خودت"-" یه جوری همه سر کلاسش استرس دارن برا پرسشا که هیچ جای دنیا ندیدم:/ رامش از همین تریبون اعلام میکنم خیلی خوش شانسی که باهاش کلاس نداری"-" بعد حالا تصور کنید خیلییی اطلاعات درسیش بالاست، و خودش نمیخواد اینجوری بهمون استرس بده ولی متاسفانه اصن مدلشه:"/ خداروشکر موفق شدم پرسش رو با موفقیت رد کنمxDD

بقیه روز خیلی خبری نبود، سر شیمی خوش گذشت، زنگ دوم زیست رو هم به سلامت رد کردم، زنگ تفریحا ام با رامش و خواهرش و ریحانه و ساینا و درسا و اکس گرامی(...)(خیلی اعتراف کردنش سخته ولی دلم برای دوست بودن باهاش تنگ شده، وقتی فقط دوست بودیم خیلی بهتر بود) و زنگ دینی که طبق معمول باز من بحث کردم(خب سوال دارمممxD) هم گذشت.

حالا بیاید توی دینی دقیق بشیم و قبل از کلاس و حرف یکی از بچهای تقریبا ناشناس که اسمش هانیست با رومینا خانوم، اکس گرامی بنده بهشون گفتن با ماسک شبیه یکین که ازش متنفرن(همکلاسی قبلیمون)

درسا و ساینا تایید کردن منم اعتراف کردم که آره هانیه رو شبیهش میبینم، بعد رومینا گفت آره با ماسک که هستی اصن حس میکنم کنترلمو میخوام از دست بدم، منم گفتم چیکار میخوای بکنی مثلا بزنیش؟ اونم گفت آره شاید:/

من همون لحظه تو دلم:اگه میخواستی بزنی خود طرفو میزدی خانوم ساحره._.

بعد تصور کنید کل روز من مثل قبل بقیه رو میخندوندم اونا ام میخندیدن و این حس خوبی داشت چون اون مثل قبلش نبود..:>>

لحظه های آخر بعد از خوردن زنگ وقتی منتظر بودم که آژانسه برسه درسا رفت گوشیشو گرفتو اومد سمتم که راه ارتباطی ازم بگیره و منم آیدی اینستامو دادم. و گس وات؟ یک ساعت و نیم و این حدودا با هم حرف زدیم در مورد خودم و رومینا، که یاد آوری و توضیح دوباره بهش خیلی سخت بود ولی درسا از وقتی یادم میومد برام قابل اعتماد بوده، پس حرف زدم.

و میدونین؟ عجیب بود که درسا فهمیده منم چقدر عوض شدم، و خودمم بهش گفتم میدونم این تغییر برای بقیه خوشایند نیست ولی من خود الانمو از چیزی که بودم بیشتر دوست دارم و فقطم همین مهمه..

اوکی بحثو احساسی نکنیم فردا امتحان زیست و ادبیات دارمD: از چی؟ استعاره و گفتار 1 گوارش:"/

رامش اینا ام ادبیات و هندسه دارن:"> برا جفتمون دعا کنین خوب بدیمT T

آهنگ اول پستم گوش بدین لوندرای قشنگم..به گوشاتون ووکال محشر لونا رو هدیه بدین..

 

+تصویب شد قالبو از چان بزنمxDD ولی ذوق کردم گفتین شبیه چانم:">

++چرا و به چه حقی بلک پینک انقدر محشره؟

+++همتون برید به پرسون بگید فیکو بفرسته..هرچقد دیرتر بفرستتش برا من از اونور دیر ترم متنشر میشه:/xD

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۴ ]
    • Lynn -
    • Sunday 3 October 21

    روز اول مدرسه چگونه گذشت(هفته اول درواقع)+آپدیت

    بزرگترین دلیلی که بابتش به هتروسکشوال ها حسودیم میشه:ممکن نیست اکستون دوتا ردیف اونور تر نشسته باشه

     

    اگه براتون سواله، رامش هم اومده بود، درواقع تنها دلخوشی من توی مدرسهTT با نیکتا ام حرف زدم که هفته بعد بیاد حداقل یکی تو کلاس باشه که باهاش راحت باشم:"

    امروز وقت برای روزانه نویسی ندارم، به جاش فردا اگه بتونم کل روز رو مینویسم~

     

    +جوری که جانی عین چی اعتماد به نفس داشت برای بازیشون و نفر اول باخت...xD

    ++استفای انسیتی خیلی گادنxD

    +++گشنمه

    ++++تمام تلاشمو میکنم که چالش ایگو رو امشب بزارم.."-"


    قالبو باز میخوام عوض کنم"-"

    بگید توی توایس، استری کیدز و از بین سولوییست ها کی بیشتر شبیهمه~ بعدا خودم انتخاب میکنم با کدوم بدرستمD:

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۷ ]
    • Lynn -
    • Saturday 2 October 21

    چالش ایگو، روز اول

     

    منبعش^^ فقط برای اینکه آیسان ندزدتم

     

    +قدرت تخریب همه مامانا اینجوریه یا فقط مامان من یه جوری میرینه بهم که تا سه روز تو سکوت به دیوار خیره میشم؟

    ++فردا میرم مدرسه، حضوری:">

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Lynn -
    • Friday 1 October 21

    My lavender

    لوندر، باید چیکار کنم؟ باید چیکار کنم؟

    میدونم که تو منو درک میکنی، تو از تمام وجود منی، روح منی، قلب منی، مرکز جنگل بنفش و آبی و سفید منی، دلیل وجود داشتن جنگل لوندرهای من با شاهزاده و شوالیه و خرگوششی،

    شکوفه های ساکورا خسته شدن از بس با Happier then ever به خواب رفتن، رنگ صورتی سفیدشون داره کمرنگ میشه، شاهزاده ناراحته، شاهزاده ناراحته لوندر و دودله،

    بلو بانیش کجاست؟ روباه قرمزش کجاست؟ هیچکدوم خبری ازشون نیست، بلو بانی حالش خوبه؟ نه نیست، شاهزاده میدونه که نیست، و ناراحته، شاهزاده ناراحته که روباه دنیای خیالش رو ول کرده و رفته،

    چه خبر از سنجاب؟ سنجاب کجاست؟ سنجاب خیلی وقته که زنده نیست، جوجه کوچولو هم دیگه به پر و پای خرگوشش نمیپیچه، از گربه زرد هم خبری نیست، حتی سایه مهربونش هم دیگه نیست، همه چی گذشت، همه چی تموم شد و شاهزاده دیگه جایی برای تکیه دادن نداره،

    نداره؟ داره، امروز جاییو پیدا کرد که قبلا بهش بسته بود، یعنی کمکی براشه؟ یعنی قراره از اعماق جهنم بیرون بکشتش؟ نمیدونم، اصلا کسی هست که سمتش بیاد؟

    باید چیکار کنم؟ باید چیکار کنم لوندر؟ تورو برای شاهزاده ساختم و شاهزاده از وجود منه، و تو به سمت خالقت برگشتی با اینکه تمام این جنگل بدون بلو بانی دیگه محقق نمیشد،

    شاهزاده نمیدونه باید بره یا نه، تمام این جنگل برای شاهزاده زندست، گلبرگ های دیزی و دالیا اطراف شاهزاده از چیزایی میان که قلبش براش می تپه، شاهزاده میدونه که باید بره اما خودش چی؟ قلب شیشه ایش که به جنگل بسته شده چی؟ اگه بره دیگه خبری از اون قلب و رشته های سرمه ای رنگی که اون شب بین دستای اون شش نفر بسته شد نیست، دیگه خبری از پا گذاشتن توی مکانی که براش حکم یه خونه دنج رو داره نیست، و اینا شاهزاده رو میشکنن، آخه اون کسیو نداره، اگه جنگلش نباشه، شاهزاده دیگه جایی برای رفتن نداره، و میشه مثل قبل از وقتی که این دنیای متروکه رو پیدا کرد و به من، و به تو، لوندر بنفش، زندگی بخشید، نمیخوای به یادش بیاری مگه نه؟

    نمیدونیم، هیچکدوممون نمیدونیم، فقط مطمئنیم با این شرایط قرار نیست هیچی به خوبی جلو بره، شاید فقط قراره یکیشون از دست بره و شاید هر دوشون و شاید چیزایی که نمیشه دید،

    حالا، من از تو میپرسم لوندر، شاهزاده باید بره یا بمونه؟..

     

    +اگه کسایی که اسمشونو آوردم نمیشناسید منوی مای لوندر رو چک کنید..

    ++حس میکنم یکم گنگ حرف زدم ولی بگید اگه جای شاهزاده بودید و باید انتخاب میکردین بین آینده و روحتون، کدومو انتخاب میکردین؟

  • ۱۲
    • Lynn -
    • Wednesday 29 September 21

    2nd Anniversary

     

    1+1
    Pentagon

     

    دقیقا یادم نمیاد کی بود که اولین بار واژه وبلاگ رو شنیدم، ولی اینکه چجوری وارد این فضا شدم کاملا دقیق توی ذهنمه.

    استارت همه چی از سایت نهال خورد. بله دارین درست میبینین سایت شبکه نهال^-^ الانم نرین اونجا بگردین همه نظرای قدیمیمون به چوخ رفتهxDD و واقعا خداروشکر میکنم چون اونا سموم خالص بودن و ابهت داشته و نداشته م با خاک یکی میشد"-" حالا جدا از اینکه من با اسم و فامیل واقعیم اونجا بودم:/~

    بگذریم، کامل توضیح نمیدم چه بساطی بود اونجا..راستی بارانا ام اونجا بود نیاید فقط یقه منو بگیرید(بارونم ببخشیدD":) بابت همچین سرطاناییxD ولی اولین بار یکی از بچها برگشت گفت آره من وبم فلان و اینا منم برگام ریخت و کنجکاو شدم:/ خلاصه از یکی از بچها پرسیدم که اسم وبت چیه و اونم کنار اسمش نوشتxD از اونجایی که تو کامنت میگفتیم تایید نمیشد..xD

    بعدش من رفتم اسم وبش رو سرچ کردم و پیداش کردم، الان فک کنم فقط سحر بشناسه از کی حرف میزنم، ماهانا، اولین دوست من توی فضای وب:")

    آدرس وبش هم بود dokhbala.mihanblog.com، و یه وب دیگه ام داشت اونیکیو یادم نیست اسمش چی بودxD

    بعد از اینکه بهش کامنت دادم و خودمو معرفی کردم اونم بهم گفت برو وب بزنننندنضصکضصذ و منم رفتم و اولین وبلاگ زندگی من با آدرس Hasti7evan.blogfa.com ساخته شد و نرید دنبالش دیگه نیست چون خودم حذفش کردم"الان آرزو میکنم کاشکی نمیکردم.."، دقیقا یادمه روز دختر سال 97 بود که میشه 24 تیرش.

    یه ماهی وبلاگ بلاگفامو داشتم و با ملیکا، بارانا، دریا و خیلیای دیگه آشنا شدم که رفتم و وبلاگ میهنم رو برای اینکه راحت تر حرف بزنیم ساختم. اولین قالبش هم یه قالب پاییزی بود که میتسوبا چان برام ساخته بود. هرچند فک کنم همه کسایی که اینجان مطمئن باشن بهترین قالب ساز میهن مینامی الی بود که اینجا ام هست:")

    وبلاگ میهن من باعث آشناییم با سحر، مائو، پریا، زهرا، رویا، غزل که از بچهای نهال بود، ستایش، دین دین، دینز، نفیسه(نوبادی)، مهتاب، مهسا(وهکاو) که اینجا ام هست، روهینا که اینو همتون میشناسین، کارا، عسل، یومیکو، رسویدا و خیلی خیلی از بچهای دیگه که واقعا اسم همشونو دقیق یادم نمیاد شد.(از خیلیاشون دیگه خبری ندارم..:"))

    اولین و دومین وب میهن من هک و حذف شدن. اولیش با همون بار اول پرید، دومیش دوبار هک شد یکیشو برگردوندم ولی دومی همه بقیه وبامم حذف کرد. دقیقا یادمه روز تولد جی کی بود فردای روزی که حذف شدن، و همون روز دوباره آرمی لند و وبی که دیگه برای خودم موند رو زدم.

    اگه میخواین بدونین وب آخرم چه شکلی بود کلیک کنین:)

    اینم آرمی لنده که سرشار از خاطره ست..:")

    میدونستین یه دختره بود که میومد تو آرمی لند اسمشم یه :/ بود، بعد فهمیدیم اسمش ایرساست و ایتالیا زندگی میکنه و میتونه فارسی بخونه ولی نوشتنو نه، خیلیم دوسش داشتیم:"

    توی همون لحظه های آخری که میهن داشت، از آرمی لند یه بک آپ گرفتم. هیچکدوم از ادامه مطلباش نیفتاده، اکثر کامنتاش نیست، جواب کامنتا ام نیستن، ولی بیش از حد دوستش دارم. به جای وب خودم از آرمی لند این بک آپو گرفتم چون نه فقط برای من، برای خیلیای دیگه ام پر از خاطره بود. سحر اگه میخوای یه کامنت خصوصی بده که بهت بدمش:")

    خب خب، اشکاتونو پاک کنید که بهتون بگم چجوری با بیان آشنا شدم.

    همون موقعا که تازه خطا های میهن زیاد شده بود، من دنبال فیک سپ میگشتم و سرچ کردم تو گوگل. حدس میزنین چی برام اومد بالا؟ درسته وبلاگ فضایی ها!^ ^

    خلاصه منم رفتم در طی یه سری بالا پایین ها وبلاگ بیانم رو زدم. همون بلو لوندر قبلی. و کم کم از میهن جمع کردم اومدم تو بیان اما هنوز تو میهن با بچها حرف میزدم که،

    وب الی سنپایو پیدا کردم! همون اول که وبشو زده بود منم نویسنده کرده بود ولی خب من اصن نمیرفتم اونجا:/ -الان که از وب سنپای حرف زدم اوپنینگ اتک پلی شدxD- بعد تصمیم گرفتم فعال شم و شاید این یکی از بهترین تصمیمات زندگیم بود..

    پری، نازی 1 و 2، وایو، سارا، اما، آیانا، آسونا، پارمیس، شیدا، زیزی، رز، آگاتا، الیا، سارینا، زینب، آیدا، سوفیا، نازنین، النا، ایزانامی، نمیدا، عارفه، مایسا، الی سنپای و من، (اگه کسی رو یادم رفته گومنTT) ما کسایی بودیم که توی وب الی سنپای میچرخیدیم، داستانامونو مینوشتیم، خانواده بانگو و اتک داشتیم(من عمه کل این جماعت به جز الی سنپای بودمxD)(تازه وایو ام تو خاندان اتک بچم بودxD)

    یادمه من دو تا داستان داشتم، یکیش انادر استوری بود که خودمون بودیم و بنگتن و اکسو و بچهای بانگو، جناییی و اکشننن بود، یکی دیگه ام اسمشو یادم نیست(xD) و یکی دیگش دازای و چویا و ویکتور و یوری و شخصیت خودم و فک کنم یکی دوتا دیگه بودن و چند تا شخصیت خیالی که ترسناک بود(ختضکصنبذضص اسمش یادم اومدددد مری کریسمس بوددد) و خیلی خفن و باحال و اینا بود چون گرگینه ای بودD:

    بعد که میهن خراب شد جمعمونم از هم پاشید..پری و نازی و سنپای اومدن بیان هرچند سنپای خیلی نموند، با سارا و وایو و شیدا و الی سنپای تو واتسپ و اینستا حرف میزنم، و از بقیه تقریبا هیچ خبری ندارم..

    بعد که این اتفاقا پیش اومد، تصمیم گرفتم تو بیان بیشتر فعال شم که چهار نفر غیر دوستای قبلم منو بشناسن:/xD و نتیجش شد آشنایی با دوستای فوق خفنی که اینجا دارم، خیلی این اسم همتونو نمیبرم ولی توی پیوندام هستین، خیلی خیلی دوستتون دارم:)

    داستان کسی که از سال 97 وارد این فضا شد و الان داره دوسالگی حضورش توی بیان رو جشن میگیره، هنوزم ادامه داره. یه جورایی خیلی خوشحالم که وبلاگ نویسم و خیلی بیشتر خوشحالم که کسایی مثل شما رو پیدا کردم.

    دو سالگی وبلاگ قشنگم مبارک! بیاید با هم بمونیم و هیچوقت بزرگ نشیم:)

     

    یه چیزی که برام جالب بود این بود که آلبوم های من دیشب رسیدن و در واقع یه کادو شد برای دو سالگی وب بیانمT T

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶۰ ]
    • Lynn -
    • Sunday 26 September 21

    ببخشید که دوستت دارم..

    در اتاق رو آروم باز کرد. نور کم جون خورشید غروب با تمام وجودش برای روشن کردن فضای اتاق تلاش میکرد و همین برای دیدن اطراف کافی بود. کنار در ثابت شد و جلو تر نرفت. نگاهی به دور و بر اتاقی انداخت که مدتها بود کسی واردش نشده بود. تخت هنوز به هم ریخته بود، روی میز پر از کاغذ بود، نقاشی ها و عکس های مختلفی از دیوار آویزون بودن که هرکدومشون داستان مختص به خودشون رو داشتن.

    -چی داری میکشی؟

    +خورشید رو.

    -میدونم دارم میبینم، چرا خورشید؟

    +میخوام وقتی تموم شد بدمش به تو، بعدشم سانشاین صدات کنم!

    -کدوم آدمی اینجوری سورپرایزشو لو میده؟

    +سورپرایز نیس یه کاریه که میخوام انجام بدم، بعدشم دیدن ذوقت وقتی اینارو میفهمی خیلی بامزست!

    توی ذهنش مثل فیلم تمام روزهایی که داشتن پخش شد. دلش میخواست همه چیز رو فراموش کنه، میخواست دیگه درگیر این سیاهی نباشه، انگار یه نفر قلم موش رو توی رنگ آبی فرو کرده و همه چیز زندگی هیونجین رو با اون رنگ پوشش داده، انگار خوشحالی های زندگیش تموم شدن و وقت غم رسیده،

    مردد جلو تر رفت و به میز کار رسید. نمیدونست چی اونو تا اون لحظه و راه رفتن توی اتاقی که قبلا مال کسی بود که بهش عشق می ورزید کشونده، جرات نمیکرد به چیزی دست بزنه. زیرلب زمزمه کرد:اینا مال تو ان، روح تو داخلشونه..

    چشمش به کاغذی افتاد که اسم خودش روش بود. با تردید کاغذ رو برداشت و به جمله های روش نگاه کرد:

    به خاطر من متاسف نباش، میدونی، به هر حال که باید میمردم. متاسفم که تنهات میزارم شاهزاده قشنگم. ببخشید که دوستت دارم..ببخشید که لی فلیکس دوستت داره شاهزاده..

    کاغذ توی دستش با چکیدن اولین قطره های اشک روش کم کم خیس شد. جلوی میز زانو زد و درحالی که به لبه های میز چنگ میزد که روی زمین ولو نشه هق هقش شدت گرفت. نمیدونست باید چه حسی داشته باشه. آدما، معمولا وقتی میفهمن مرگ کسی که عاشقش بودن تصادف نبوده و خودکشی بوده چه حسی نشون میدن؟..

    اگه یکم دیگه ادامه میداد گلوش پاره میشد. آرزو میکرد هیچوقت نمیفهمید. آرزو میکرد ای کاش سانشاینش کنارش بود.

    دستشو روی دستخط ظریف فلیکس کشید و زمزمه کرد:منم عذر میخوام، که نتونستم دلیل موندنت باشم..

    و این، آخرین جمله ای بود که هیونجین به زبون آورد.

     

    +این رشوه ای بود که میخواستم برا پرسون بفرستم دیدم قشنگه منتشر کردم:) درواقع از روی Sorry I Love You اسکیز نوشته شده.

    ++آهنگ Happier Then Ever بیلی>>>>>>

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۸ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 22 September 21

    1

    همش تقصیر منه، از خودم متنفرم که کمکی نکردم
    هروقت هرچیزی بشه فقط سر دیگه نخ قرمز قلبتو بکش، ببین کی جواب میده، کم کم دارم فکر میکنم شاید من نخ قرمزت نبودم هوم؟
    نمیدونم میخوای چیکار کنی و چجوری به قول خودت نباشی ولی من هر شب تو پیویت رد میدم، و هر صبح ۱۰۰ تا پیام برات میاد و احتمالا وقتی برگردی خیلی بیشترم میشه
    تازه به حرفم رسیدی نه؟ ولش کن به امون خدا، بشکن عصبی باش غر بزن فاک به هرکی میگه نه بجنگ تسلیم نشو
    ولی بعدش، پشیمون نشو..
    فک میکردم برات ارزش و تاثیری دارم ولی نداشتم، امیدوارم اونی که برات مهمه رو پیدا کنی، من بهت وفادار میمونم ولی اگه تو نخ قرمزت رو به انگشتای دیگه ای ببندی ناراحت نمیشم، در ضمن، همین الانشم سمت دیگش مال من نیست

    نمیدونم چی بگم؟ حرف مزخرفیه وقتی اینهمه چیز گفتم، ولی من فقط عاشقِ عاشق بودنم، اینکه چنگ زدم به رشته های بینمون تا همه چیو نگه دارم، اول به عنوان دوست، و حالا به عنوان یه رابطه عاشقانه که میدونم چقد آسیب زنندست ولی هنوز دوستت دارم، همیشه من بودم که تلاش کردم مثل قبل نگهمون دارم و تو بودی که میخواستی ولش کنی، همیشه من جنگیدم، و دیگه نمیخوام بجنگم،

    یکی از دوستایی که تو نمیشناسیش، بهم گفت هروقت دودل موندی بمونی یا بری بدون عشق بینتون خیلی وقته تموم شده، من دوستت دارم ولی از سمت تو خبر ندارم..شایدم درسته، مثل روزای اول گیج و مضطربم...

    به رامشی که تو با یه اسم دیگه میشناسیش گفتم اولویت اولش خودشه، و هرچیزی بهش آسیب بزنه میره کنار، ولی خودم نمیتونم بهش عمل کنم، زیبا نیست؟

    نمیدونم و نمیفهمم چیشد که به اینجا رسیدیم، فقط نمیخوام دست از چیزی بکشم که قلبمو فشار میده،
    امیدوارم آروم شی، و خوب برگردی، همین. منتظرت میمونم و دوست دارم.

     

    +حالم خوبه نگرانم نشین...

  • ۱۰
    • Lynn -
    • Friday 17 September 21

    آدونیس عزیزم، سلام!

    آدونیس عزیزم، سلام!

    جالب نیست؟ بقیه مردم جهان نامه هایی را دریافت میکنند از دست دوستان یا خانواده بزرگشان، اما من و تو مدتهاست که دیگه همچین پسوندی برای هم نداریم، نمیدانم باید تورا چه بنامم، شاید همانجور که از من میخواستی، آدونیس؟

    امروز حالت چطوره؟ روی پیچ و خم طلایی ماه جادویی چه حسی داری؟ احتمالا خوشحالی، امیدوارم خوشحال باشی!

    آبی تیره رنگم، به یاد می آوری بار آخر که خواستم با تو صحبت کنم چه به من گفتی؟ هرگز مرا بدرود نگفتی و هرگز نخواستی صفحه آخر داستان را بنویسی. توی این مدتی که گذشته من هم هرگز داستان را به پایان نرسانده ام. من نمیتوانستم بنویسم. تو بودی.

    عجیب است که مدتهاست دفترم را ورق نزده ام. یادم می آید اولین بار که دیدمت و مداد آبی رنگم برای به تصویر کشیدنت جواب نداد، به سمتم آمدی و با لبخندی که روشن تر از آن ندیده بودم پرسیدی چه میکشم، و من ترسیدم یا شاید خجالت کشیدم چیزی بگویم و به جایش فقط دفترم را نشانت دادم. لحظه ای به صفحه نگاه کردی و بعد خندیدی و تحسینم کردی. نمیدانم هرگز این را به تو گفته ام یا نه اما اولین بار بود از سمت کسی چیزی را میشنیدم که خوشحالم می کرد. اسمت را پرسیدم و زیر نقاشی امضا زدم.

    به یاد داری همیشه از من چه میپرسیدی؟ اینکه چرا به جای نوشتن اسم خودم، همیشه نقاشی ام را با موضوعم امضا می کنم. با اینکه هیچ وقت جواب واضحی ندادم اما اکنون میگویم من تا قبل از دیدن تو اینطور نبودم. عجیب نیست؟ تو از لحظه اول رو به رو شدن با من تغییرم دادی.

    کی بود وقتی فهمیدی مدتهاست ورق های سفید و شیری دفتر نقاشی ام با طرح های کوچک و بزرگی از خودت پر شده؟ قول داده بودم وقتی که برگشتی  همه را نشانت دهم. پس انگار این سوالم هیچ وقت جوابی نخواهد گرفت.

    با اینکه من بهتر از هر کسی از جزئیات وجودت خبر داشتم، وقتی چشم هایم را می بندم به یاد نمی آورم چگونه میخندیدی و چطور حرف میزدی. تنها چیزی که میدانم آبی تیره بودنت بود. تو اولین کسی بودی که حرف زدنت ته رنگ خاکستری نداشت. میدانستم هرکسی که صحبت کردنش مثل آنها باشد دروغ می گوید، از هرکسی که با لحن شیرین و رنگ دودی صدایم می کرد متنفر می شدم. تو بودی که به من در مورد رنگ و مزه انسان ها اعتماد کردی.

    عجیب است که نوشته هایم هرگز به دستت نخواهد رسید. مینویسم در حالی که میدانم هرگز با انگشتانت کلمه ها را نوازش نمیکنی و با یادآوری خاطرات لبخند نمی زنی. جایی که تو روی ماه کنار نقش و نگار آبی ستاره ای اطرافت راه می روی فرصتی برای توجه به گناهکاری که برایت مینویسد نیست.

    هنوز نمیفهمم بعد از خواندن نوشته مادرت تا زمانی که به روز های عادی برگردم چطور زندگی کردم. هرگاه به آن زمان ها می اندیشم چیزی جز سایه نقره ای رنگی به یادم نمی آید. نقره ای رنگ حمایت بود، یادت هست؟

    وقتی که با خوشحالی فکر کردن به تو توی بالکن نشسته بودم، و رایا که بعد از سالها با نفرت نگاه کردنم دلسوزانه کنارم نشست و نامه ای که به آدرس تو بود را به دستم داد و برای اولین بار در زمانی که میشناختمش طوری که باید، مثل یک خواهر بزرگتر نگاهم کرد و من مطمئن شدم چیزی اینجا درست نیست، وقتی که تلاش می کردم واضح ببینم و منتظر بودم اسمت از بین قربانی های آن حادثه پاک شود و تورا کنار خودم در حال پاک کردن اشک هایم و گفتن من کنارت میمانم ببینم، وقتی که فهمیدم روح آبی رنگت برای دیدن من به ماه طلایی رسید، الهه من هرگز به یاد نخواهم آورد چطور آن روز هارا به سلامت گذراندم و از این بابت شکر گذارم!

    مدتها به این فکر میکردم که به تو ملحق شوم ولی میدانستم نمی توانم. من هیچگاه به اندازه تو شجاع نبودم. اگر با اوج ضعف و حقارت به تو میپیوستم چه فکری در مورد من می کردی؟ رایا هیچوقت مثل یک خواهر نبود اما او وادارم کرد زنده بمانم. فکر میکنم بلاخره نقاب خاکستری اش را کنار زده و نقره ای بودنش بیشتر به چشم می آید.

    آدونیس عزیزم، یادآوری میکنم که بیشتر از چیزی که تصور میکنی دوستت دارم و امیدوارم وقتی که سرنوشت مرا به دست تو میرساند این را فراموش نکرده باشی.

    با عشق،

    ریموند.

     

    +از پستای وب قبلی که باید اینجا میبود:)

    +اند آی هیت اند آی هیت دت یو هپی ویت اوت می...

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Lynn -
    • Sunday 12 September 21

    پارت اول تا هجدهم~

    از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

     

    -هوی یوری صبحونت!

    بدون توجه به جیغ و داد های مامانش کیفشو که اجزای باقی مونده از لباس مدرسشو توش کنار کتاب دفتراش چپونده بود برداشت و گفت:خداحافظ مامان!

    در خونه رو بست و نفس عمیقی کشید و موهای به هم ریختش رو مرتب کرد و راه افتاد. هندزفری هاش توی گوشش بودن و آهنگ Back door از استری کیدز رو پخش میکردن که آهنگ مورد علاقه اکیپشون بود.

    درست ته خیابون یه پارک کوچیک و نسبتا متروکه بود که از سمت دیگش وارد خیابون مدرسه میشد و دوستانش، آیهان و میشل و لاوندا همیشه اونجا منتظرش بودن. سکوت و تنهایی اونجارو دوست داشت ولی نه برای خودش. هیچ وقت پاشو اونجا نمیزاشت مگه اینکه بدونه یکی دیگه از قبل اونجاست. از تنهایی میترسید.

    وقتی رسید، لاوندا که دختر پر جنب و جوشی بود اونجا منتظرش بود. گفت:هوی یوری، اون یونیفرم بخت برگشته رو درست حسابی تنت کن اون عجوزه پیر دنبال بهونه میگرده که اخراجت کنه ها!

    آیهان که یه پسر ترنس بود با کراواتش ور می رفت و گفت:همین که منو اخراج نکرده پس تو ام یه شانسی داری.

    در کمال تعجب خبری از میشل نبود. یوری گفت:میشل کجاست؟ کم پیش میومد غیبت کنه ها!

    لاوندا:گفت امتحان داریم زود می-امتحان ریاضیو یادمون رفت!

    یوری:مگه امتحان علوم نداشتیم؟

    آیهان:مگه امتحان داشتیم؟

    سه نفری نگاهی به هم کردن و سریع دویدن سمت مدرسه. یوری که دیگه براش مهم نبود ناظمشون در مورد یونیفرم مدرسش چه فکری میکنه در حال دویدن هنزفریشو جمع کرد و زیرلب گفت:خدا بقیشو بخیر کنه!

    سه نفر را در زندگیتان در نظر بیاورید. به شخصیت داستانتان موها و خنده های فرد ۱، چهره و اتاق خواب فرد۲ و کمد و اخلاقیات فرد۳ را بدهید. این فرد جدید شخصیت اصلی داستان شماست. هر ویژگی ای که دوست دارید به او اضافه کنید. با توصیف تنها شصت ثانیه از روز او، سعی کنید او را بیشتر به ما بشناسانید.

     

    بعد از اون آبروریزی هنرمندانه سر امتحان، از اونجایی که زنگای بعد همچینم مهم نبودن خیلی شیک و زیبا جیم شدن و رفتن خونه یوری چون مامانش شیفت بود. آیهان دستشو توی موهای تازه هرس شدش کشید و گفت:مجبور بودی کوتاه کنیشون؟

    بلند خندید و در همین حین، میشل و لاوندا از توی یخچال شیرکاکائو برداشتن. گفت:آره، نمیخواستم احساس تنهایی کنی.

    لاوندا در اتاق رو باز کرد و خیره بهش گفت:عزیز دلم هر از چندگاهی هروقت وقت کردی یه دستی به اینجا بکشی بد نیستا!

    دفترچه های نت و آهنگا با بی رحمی روی تختم که خوشبختانه مرتب بود چون دیشب توی اتاق یوکی خوابیده بود پرت شده بودن و کتابا روی میز ولو بودن. میز آرایش که بیشتر به عنوان منبع لاک و عروسک استفاده میشد هم کشو هاش یکی در میون باز بود. تنها جای مرتب توی اتاق روی کیبورد و میز کامپیوتر بود. با یک نگاه فهمید چیشده و پاورچین پاورچین رفت سمت کمد و بازش کرد و همون لحظه یوکی با خنده پرید بیرون. خوشبختانه هیچ آسیبی به مجموعه مجله هاش وارد نشده بود پس فقط خندید و گفت:اگه دختر خوبی باشی امروز عصر با ما میای پارک. باشه؟

    یوکی که مثل یوری عاشق اون پارک قدیمی بود با خوشحالی سرشو تکون داد و رفت بیرون. میشل با ذوق گفت:یوری، خواهر کوچیکت خیلی نازه!

    شخصیت داستان را به ملاقات مادربزرگ غرغرویش بفرستید. صحنه رسیدن شخصیت را بنویسید.

     

    بعد از بدرقه دوستاش به خونشون، موبایلش زنگ خورد. برداشت و جواب داد:سلام مامان!

    -...

    -صبر کن ببینم، امروز؟

    -...

    -اوه البته که یادم نرفته بود.

    -...

    -مگه من گفتم نمیرم؟ مامان صدات نمیاد دیگه. خداحافظ!

    تلفنو قطع کرد و پوفی کشید. معلومه که یادش رفته بود اون روز عصر باید بره خونه مامان بزرگش!

    هدفونشو روی گوشش گذاشت و قدم زنان حرکت کرد به سمت خونه ویلایی سفید رنگی که دوتا خیابون پایین تر بود. آهنگ Be kind هالزی رو گوش میداد که رسید. هدفونو خاموش کرد و گذاشت روی گردنش و زنگ درو زد و رفت تو:سلام مامان بزرگ!

    زن پیر ولی سرحال به پیشوازش اومد:سلام یوری عزیزم، حالت خوبه؟

    یوری لبخندی زد و بغلش کرد:خوبم مامان بزرگ شما چطورین؟

    بعد گفت:مامانم گفت برای گرفتن عسل بیام اینجا.

    زن سرشو تکون داد و یوریو فرستاد توی آشپزخونه:یکم برات سیب زمینی سرخ کردم بچه. برو بشین تا اونارو تموم کنی بعد بری چیزی نمیشه.

    یوری با ذوق رفت توی آشپزخونه و شروع کرد به خوردن. مامان بزرگش که عسل رو توی شیشه میریخت گفت:موهاتو کوتاه کردی.

    -آره، بهتون که گفتم به خاطر آیهان بود.

    -میدونم. یکم زیادی به اون پسره بها نمیدی؟

    -منظورتون چیه؟

    -یه پسر ترنس یوری. اون دختر به دنیا اومده و تا ابد هم دختره.

    -نمیخوام این چیزارو بشنوم. ما قبلا حرف زدیم.

    -به خودت نگاه کن یوری، نمیخوای بزرگ شی؟

    این حرف جدید بود. با تعجب گفت:منظورتون چیه؟

    -موهات که کوتاهه. لباسات همه از این چیزای عجیب غریب. توهم زدی از دخترا خوشت میاد ولی همش یه توهمه. آشپزی که بلد نیستی، کار خونه که نمیکنی، تنها کاری که بلدی گشتن با اون دوستای از خودت بدتره. با این وضعیت هیچ پسری ازت خوشش نمیاد.

    یوری بلند شد و شیشه عسل رو از روی میز برداشت و گفت:ممنون میشم اگه در مورد دوستای من تصمیم نگیرید. بابت اینم متشکرم.

    بلند شد و رفت بیرون. آهنگ Ex استری کیدز رو پلی کرد و توی دلش به میشل که همشونو عاشق استری کیدز کرده بود لبخند زد.

    وقتی رسید خونه و یه چیزایی سرهم کرد که تا مامان باباش از شیفت میان بزاره جلوی یوکی، دوباره صدای پیام گوشیش اومد. بازش کرد و خوند:

    هفته دیگه با دوستات بیاید اینجا. گلای لوندری که کاشتین شکوفه دادن و بزرگ شدن، فکر کنم آیهان خوشش بیاد. دوستت دارم.

    لبخندی زد و با یه باشه حتما و یه گیف جواب مامان بزرگشو داد.

    تصور کنید که شخصیت اصلی تان به تندیس تبدیل شده است. افکارش را توصیف کنید.

     

    فردا شب، وقتی با میشل که یه نسبت سببی با یوری داشت و پدر و مادرش بهش اعتماد داشتن توی اتاق نشسته بودن و با فیفا بازی میکردن، صدای گریه یوکی از توی اتاق نشیمن توجهشونو جلب کرد. دسته های بازی رو گذاشتن کنار و رفتن پایین. یوری با دیدن خواهرش که دستشو محکم گرفته بود خشکش زد و فقط تونست به میشل بگه:زنگ بزن اورژانس، بیمارستان مامانم نزدیکه.

    وقتی نشسته بودن روی صندلی های بیمارستان تا آرنج خواهر کوچیکشو جا بندازن، یوری فقط به نقطه مقابلش خیره شده بود. این اولین بار نبود که نشون میداد توی موقعیت های حساس مثل اون لحظه اصلا توانایی تجزیه و تحلیل کردنو نداره و انگار سر جاش خشک میشد. میشل آروم بغلش کرد و گفت:تقصیر تو که نیست یوری. میدونم خواهرتو خیلی دوست داری، فقط آروم باش باشه؟

    چشماشو بست. از ته دلش آرزو کرد بتونه جلوی این وضعشو بگیره که یوکی با مامان و باباشون که هر دوتا دکتر بودن اومد بیرون و پرید بغل یوری. یوری که جلوی گریه کردنشو میگرفت توی گوش خواهرش گفت:وقتی رسیدیم خونه،

    -بلک پینک؟

    خندید:آره، امشبو پرنسس من باش!

    روز پنجم «آخرین نوشیدنی که شخصیت اصلی تان نوشیده او را به ابر قهرمان تبدیل کرده است . این شخصیت حالا چه قدرت هایی دارد؟» 

     

    یه روز دیگه و از روز هایی که مامان بعد شیفت شب وایسادن حسابی خسته بود و بابا هم به وضایف رئیس بیمارستان بودنش میرسید. یوکی باید تا یک ماه بدون فشار آوردن به دستش زندگی میکرد و یوری هم به شدت حوصلش سر رفته بود. رفت سراغ آشپزخونه و از توی یخچال یه شیرموز برداشت و رفت طبقه بالا توی اتاقش و به کنار هم نشستن نت ها گوش داد و هر بار با یه ضرب متفاوت اونارو وادار به تغییر میکرد. بلاخره با صدای مامانش که:"اون گیتارو بزار کنار وگرنه میام پرتش میکنم تو کوچه" دست از کارش کشید و به سقف خیره شد. رفت پیش یوکی که خوابیده بود و دستشو روی آرنج بسته شده یوکی کشید. خواهرش چشماشو باز کرد:یوری، نکن دردم میاد!

    دستشو کشید عقب:ببخشید یوکی.

    -صبر کن ببینم، دیگه دردم نمیاد!

    -انتظار داشتی درد داشته باشی؟

    -نه نه، ببین، راحت خم میشه و دردم نمیاد انگار اصلا در نرفته بوده!

    جفتشون یه نگاه به هم انداختن و رفتن توی اتاق مامان. مادرشون دست یوکی رو معاینه کرد و گفت:عجیبه، همین دیروز در رفته ولی سریع ترمیم شده؟ مگه میشه؟ شبیه یه معجزست!

    یوری با خودش گفت:نکنه اون شیرموزه..؟

    رفت بیرون و به دوستاش پیام داد که برن پارک قدیمی و براشون ماجرا رو توضیح داد.لاوندا دستشو گذاشت روی شونه یوری و گفت:نمیدونم، ولی فکر کنم اون شیرموزی که خوردی، علاقت و خواستت برای خوب شدن خواهرتو به دستش منتقل کرده. توجیه دیگه ای که نداره، داره؟

    به غذای مورد علاقه تان فکر کنید. کاری کنید تاجایی که میشود حال به هم زن بنظر برسد.

     

    هفته بعد، اتفاقی باعث شد یوری و یوکی مجبور بشن یک هفته ای رو خونه لاوندا بگذرونن. پدربزرگشون که شمال زندگی میکرد سکته قلبی کرده بود. پدر و مادر یوری و یوکی اونارو دست مادر لاوندا سپردن و رفتن. اون روز عصر، مادر بهترین دوستش سر کار بود و یوکی هم مدام از این غر میزد که گشنشه. لاوندا فکری کرد و از یوکی پرسید:غذای مورد علاقت چیه؟

    یوری چشماشو چرخوند و گفت:هرچی من دوست داشته باشم. پس لازانیا.

    یوکی سرشو تکون داد. لاوندا گفت:از اونجایی که آشپزی خواهر بزرگت خیلی خوبه، بیا این یه بارو خودمون دوتایی لازانیا درست کنیم. دوست داری؟

    یوری نگاه مشکوکی به لاوندا انداخت و گفت:تو بار آخر آب جوشم سوزوندی. مطمئن باشم که میشه بهت اعتماد کرد؟

    لاوندا نیشخند زد و گفت:ساعت 4 عه. اگه گند زدیم تو میرسی تا وقت شام یه خوبشو درست کنی.

    -مطمئنی اینکارو میکنم؟

    -به خاطر  یوکی هم که شده میکنی

    رفت و نشست روی مبل:کارتونو بکنین.

    گوشیشو در آورد و قسمت جدید سریال مورد علاقش رو دید که دو ساعت بعد صداش کردن:بیا!

    رفت نشست سر میز و به چیزی که قرار بود لازانیا باشه خیره شد:یوکی، لاوندا...اول باید خود لازانیا رو میزاشتین نرم بشه..

    یوکی گفت:خب حالا اون خیلی چیز زیادی نیست، بخورش ببین خوبه؟

    یوری تو دلش برای سلامتیش دعا کرد و بعد یه لقمه گذاشت دهنش و قیافش در هم رفت:تخم مرغ؟

    لاوندا چشماش گرد شد:چی؟

    یوکی:آخ آخ فک کنم اشتباهی تخم مرغو تو ظرف این شکوندیم..

    یوری بلند شد و لازانیای ابداعی یوکی و لاوندا رو ریخت توی سطل آشغال و گفت: زنگ میزنم از بیرون برامون بیارن..فعلا اینجارو تمیز کنید!

    بدون هیچ پس و پیشی آخر فیلم مورد علاقه تان را لو بدهید.

     

    ساعت که 8 شد، یوکی رفت بخوابه و مامان لاوندا هم بهشون خبر داد که یه موقعیت اضطراری پیش اومده و مجبوره بیشتر بمونه. یوری پرسید:تازگی یه کیدرامای جدید اومده که اسمش Color rush عه، نظرت چیه با هم ببینیمش؟

    لاوندا پرسید:چقدره مگه؟

    -هشت قسمته و هر قسمتشم 15 دقیقست. میرسیم ببینیم، میشل برام ریختتش روی فلش ولی وقت نکردم ببینم.

    فلشو زدن به تلویزیون و با یه بسته چیپس نشستن جلوش. هنوز خیلی نگذشته بود که هردوشون توی دنیای خاکستری یون وو سهیم شدن و هربار با یوهان رنگارو تجربه کردن،

    وقتی قسمت آخر رو شروع کردن، لاوندا تقریبا کل بسته دستمال کاغذی رو از بس برا تک تک سکانساش گریه کرده بود تموم کرده بود و یوری هم با اینکه معمولا گریه نمیکرد ولی تحت تاثیر قرار گرفتنو از صورتش میشد خوند.

    یون وو توی بیمارستان به هوش اومد. برای فراموش کردنی یوهان مجبور بود از قرص استفاده کنه و لاوندا تقریبا از ناراحتی داشت میمرد.

    تا اینکه یوهان توی بیمارستان پیداش شد و یون وو رو فراری داد...بردش به خونش و بهش گفت به خاطر اون از کمپانیش فرار کرده... ساحل و رنگای دریا رو بهش نشون داد..دونفری کلی کنار دریا قدم زدن و خندیدن..

    نشسته بودن روی یه نیمکت کنار ساحل ، که یوهان به یون وو گفت..تنها کسی که قیافشو تشخیص میده اونه..گفت هردوشون کسایی هستن که همو کامل میکنن..و یون وو بلاخره قبول کرد تمام این مدت چه حسی به یوهان داشته..

    وقتی سریال با این تموم شد که یوهان رمز در پشت بومو از مینجه گرفت و دوتایی رفتن بالا، دیگه یوری هم رد اشکاش روی صورتش مشخص بود و زمزمه کرد:کم پیش میاد همچین احساس قوی و دوطرفه ای بین دو نفر باشه..زیاده آرزوی خواستنش؟

    به جمله سوالی مانند "چطوری؟" از دید پنج نفر جواب بدید.

     

    صبح که شد، لاوندا و یوری که هنوز اثرات گریه کاملا توی صورتشون مشخص بود اومدن پایین. مامان لاوندا پرسید:چیشده بچها؟ چطورین؟

    یوری که دستشو روی چشماش میکشید گفت:خوبم.چیزی نشده سریال بود.

    لاوندا ادامه داد:منم بد نیستم. شما چطوری؟

    -بیا پایین صبحونتو بخور بچه نگران من شده یهو!

    یه چیزی گذاشتن تو دهنشون و لاوندا ام یوری رو مجبور کرد مثل آدم لباس مدرسشو بپوشه و راه افتادن به سمت پارک قدیمی. وقتی رسیدن، آیهان و میشل رو دیدن، مثل همیشه.

    -چطوری آیهان؟

    آیهان لبخند زد و گفت:چیشده چرا چشماتون کبوده؟

    لاوندا گفت:دیروز-

    میشل پرید وسط حرفش:کالر راشو دیدین درسته؟

    سه نفری نشستن دور هم عر زدن و آیهان ام پوکر فیس خیره بود بهشون. بعد لاوندا پرسید:راستی میشل چطوری؟

    -خوبم بد نیستم، راستیی اون تیکشو دیدی کهههه..

    لاوندا و میشل دوباره شروع کردن و یوری رفت سمت آیهان که چند وقتی بود به خاطر یه ماجرایی ناراحت بود. زیرلب گفت:درست میشه..قول میدم!

    یک توئیت را به شعر هایکو تبدیل کنید.

     

    رفتن سر کلاس ادبیات. یوری که دقیقا برعکس دوستاش عاشق و شیفته ادبیات بود و خوشگل ترین دفترشو براش انتخاب کرده بود و با خودکار های رنگی تزئینشون میکرد، چشمشو به عنوان درس دوخت:قالب های شعری.

    معلمشون وارد کلاس شد و بعد از حال و احوال روزانه، رو به بچها گفت: گوشی هاتون رو در بیارید.

    همه با تعجب به هم نگاه کردن و موبایلشون رو در آوردن. معلمشون لبخند زد و گفت:توی هفته گذشته انواع شعر هارو با هم خوندیم و مرور کردیم. حالا وقتشه بنویسیم و این بار میخوام از یه روش جالب استفاده کنید. توییترتون رو باز کنید و با خوندن یکی از توییت ها، از اون یه شعر هایکو بنویسید. اگه کسی توییتر نداره میتونه بیاد اینجا و از توی کامپیوتر کلاس نمونه هاش رو بخونه.

    توییترش رو باز کرد و لا به لای توییت های فنگرلانه، دنبال چیزی گشت که به نظرش جالب بیاد و بتونه ازش استفاده کنه که روی یکیشون موند. لبخند موذیانه ای زد و خودکار بنفشش را برداشت و نوشت:

    «تو منی هستی

    که به سمتم می آیی

    جهان ما، جهان من و تو»

    آخر کلاس وقتی معلم داشت شعر هارو میخوند و تصحیح میکرد، از یوری پرسید:میتونم بپرسم از چی ایده هایکوت رو گرفتی؟

    یوری چشمک زد و گفت:فقط یه دنیایی که توسط دختر های ماه نشین تحقق پیدا کرده!

    سعی کنید خواننده را قانع کنید که اسطوره‌ی انتخابی‌تان واقعاً وجود دارد.

     

    مدرسه خوب و نسبتا عادی بود و عصر هم چهار تایی چپیدن توی خونه لاوندا که منتظر موزیک ویدیو جدید اسپا باشن. در حالی که لاوندا و آیهان سر اینکه کدومشون اول عکسارو استوری کنه بحث میکردن، یوری دور تر از اونا نشسته بود و بیشتر تو خودش بود. میشل متوجهش شد و رفت سمتش:چیشده؟

    یوری به زور سعی کرد بخنده و گفت:هیچی. فقط، حس میکنم فرق دارم.

    میشل تعجب کرد:منظورت چیه؟

    -منظورم اینه که، خب، میدونی..من بعضی وقتا حس میکنم نباید پیشتون باشم. خودت که میدونی به خاطر آیهان، خب مامان بابام ازش خوششون نمیاد. هربار با خودم گفتم دیگه بسه، خودم یه کاری کردم که برگردم.

    میشل لبخند محوی زد و گفت:منو یاد پرسفونه میندازی.

    یوری پرسید:کی؟

    میشل زد روی شونش:بعضی وقتا یکمم درس بخونی بد نیستا، یکی از الهه های یونانه. و من مطمئنم تو ازش خوشت میاد. آخه میدونی، پرسفونه و دمتر،مادرش، عامل وجود فصل هان.

    یوری لبخند زد:فک کنم یه چیزایی یادمه. همونی که انار خورده بود و برای همین نمیتونست برگرده به زمین؟

    میشل موهای یوری رو نوازش کرد و گفت:پس فک کنم ربطش با خودتو بدونی. درسته؟

    نگاهی به جلوش کرد و دستشو روی دسبندی کشید که چندین سال پیش با میشل خریده بودن. بعد به خود میشل نگاه کرد که رفته بود پیش لاوندا و آیهان. زیرلب زمزمه کرد:اگه من پرسفونه باشم و نخوام به زمین برگردم، تو کسی هستی که باعث میشی به خاطرش انار بخورم، تو هادس پرسفونه ای، کسی که باعث میشه ناخوداگاه علاقش به موندن تشدید بشه..

    شما یک اژدها هستید. گنجینه‌تان را توصیف کنید.

     

    بعد از حرفایی که میشل زد و باعث شد حالش بهتر از قبل بشه، یوری که به لطف شیفت بودن همیشگی پدر و مادرش و یوکی، آشپزیش نسبتا خوب بود بلند شد که یه چیزی سرهم کنه که بخورن. وقتی برگشت سمت اتاق نشیمن، آیهان پرسید:یوری، چی تو ذهنت با ارزش تر از هرچیزیه؟

    یوری نشست روی مبل و گفت:با ارزش تر؟ یوکی.

    آیهان خندید و گفت:نه نه منظورم اون نبود، یعنی، خب چجوری بگم. فک کن اژدهایی. در اون صورت چی؟

    یوری با خنده نگاهشون کرد و گفت:اژدها؟ خب، من اگه اژدها بودم کلا یه چیز متفاوت با بقیه میشدم.

    لاوندا گفت:فکر کنم یکی از چیزایی که توی غارت نگه میداشتی کتابای هری پاتر و اون زمان برگردونه که دو ساعت با هم دور شهر چرخیدیم تا خریدیم میشه. نه؟

    یوری تایید کرد:درسته. من اژدهای مثبت نگری میشدم. ولی همچنان میگم، اگه یه دستگاهی وجود داشت که خوشبینی و عشق و دوستی رو تبدیل به طلا کنه و خاصیتشو حفظ کنه من اونو توی غارم نگه میداشتم. مخصوصا شماها که برای من از هر چیزی با ارزش ترین. شاید هم کاری میکردم دیگه کسی مریض نشه تا مامان بابام تا ابد پیشم بمونن.

    میشل مرموزانه پرسید:مطمئنی؟ فقط برای خودت باشن این صفت ها؟

    یوری خم شد پایین تر:راست میگی، اگه من خوشبینی و عشق و دوستی رو بگیرم برای بقیه چی میمونه؟

    لاوندا گفت:میتونی صفات بد رو برداری!

    یوری سرشو تکون داد و گفت:بدون صفات بد، چیز خوبی هم وجود نداره. اگه تنفر وجود نداشته باشه عشق با بقیه حسا چه فرقی میکنه؟ همه چی همو کامل میکنن. پس فک نکنم گنجینه ای داشته باشم. من یه اژدهام که از هرچیزی توی دنیاست استفاده میکنه و به همه چیز لبخند میزنه!

    اولین خط از رمان موردعلاقه‌تان را انتخاب کنید. اسامی و افعال را جابه‌جا کرده و عوض کنید و خط جدید خودتان را آغاز کنید.

     

    بهترین راه برای به ستوه آوردن غرب، اعمال فشار بر روی برلین است.

    یوری این رو میدونست. چون سال قبل با میشل یه تحقیق مفصل برای دیوار برلین ارائه داده بود و کلی در موردش اطلاعات داشت.

    همه کسایی که اون 4 نفر رو میشناختن، میدونستن همونقدر که میشل عاشق اسطوره های یونان، آیهان عاشق ورزش و لاوندا عاشق داستان های فانتزیه، یوری به تاریخ علاقه داره. بخش مورد علاقش از تاریخ برلین بود و دیواری که توی برلین بعد از جنگ جهانی دوم کشیده شد و خانواده های زیادی رو از بین برد. اما چرا انقدر علاقه به به خاطره بد و اتفاق منفی داشت؟

    بهترین جواب به این سوال، حرف خودش بود. چیزی که بهتون میگفت این بود؛ چون زندگی ما با خاطرات منفی به وجود میان. و این دلیلیه که باعث میشه زنده بمونیم.

    به بدترین دردی که تابه‌حال حس کرده‌اید فکر کنید. حال شخصیت اصلی‌تان دستش را با کاغذ بریده و شما سعی دارید دردی اغراق‌شده از زبان او بنویسید.

     

    اون هفته هم تموم شد و یوری و یوکی برگشتن به خونه خودشون. یوکی با دوست جدیدش نومی حرف می زد و یوری که هم سردرد داشت هم افکارش تسخیرش کرده بودن کتاب انگلیسی شاهزاده دورگه رو برداشت و شروع کرد به خوندنش. وقتی مهاجرت کردن، از این کتاب ها استفاده کرد برای قوی تر کردن زبان انگلیسیش و الان با اینکه انگلیسی رو هم مثل زبان مادری خودش بلد بود باز هم خوندن هری پاتر رو ادامه میداد. انگار هربار چیز جدیدی کشف می کرد.

    رسیده بود به جایی که دامبلدور و هری وارد خاطره اسلاگهورن میشن که موقع ورق زدن دستش با گوشه ورق برید. سریع انگشتش رو توی دهنش برد و پلکاش رو به هم فشار داد. حس میکرد تمام گیرنده هایی که توی اون یک نقطه جمع شدن همشون پیام درد رو به بدترین طریق ممکن به مغز رسوندن و میخواستن باعث بشن اون تلاش کنه درد رو تحمل کنه...

    -یورییییییی بیا برای من و نومی قصه بخونن!

    با صدای یوکی به خودش اومد. چسب زخم رو از توی کشوش برداشت و دور انگشتش پیچید و گفت:اومدم یوکی!

    شخصیت­تان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا می‌شود. نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می‌شود. این تغییر چطور اتفاق افتاد؟

     

    زیاد پیش میومد که یوری برای خریدن چیزایی مثل کتاب یا راپید به مرکز شهر بره. اون روز هوا آفتابی بود و روز زیبایی برای خرید وسایلی بود که یوری بهش علاقه داشت. سوار اتوبوس شد و روی صندلی عقب نشست. نگاهی به اطراف انداخت و چشمش به دختر عجیب غریبی خورد که گوشه اتوبوس نشسته بود و به بیرون خیره بود. نگاه گذری بهش انداخت و برای گذروندن وقتش کتاب دزیره رو باز کرد و از سر جایی که مشغول خوندنش بود شروع کرد که صدای کسی رو شنید:دزیره؟

    برگشت سمتش. همون دختر بود. دختر ادامه داد:ورژن اصلیشه یا ترجمه؟

    یوری لبخند زد:در واقع ترجمه انگلیسیه.

    دختر اومد و کنار یوری نشست:من هر دو ورژن فرانسوی و انگلیسیش رو خوندم. بار اولته؟

    یوری گفت:اوه نه! بار اولمه انگلیسیشو میخونم ولی ژاپنیش رو هم خوندم. آخه میدونی، من ژاپنیم. اسمم یوریه.

    دختر خوشحال شد:واقعا؟ چه خوب، من عاشق ژاپنم! اسم من الی عه. مخفف چیزی نیست. ای ال آی.

    یوری و الی بقیه راه رو در مورد دزیره حرف زدن و وقتی به خودشون اومدن دیدن بحث کشیده به اتک آن تایتان و ساشا. ایستگاه متفاوتی برای پیاده شدن داشتن و شماره هاشون رو رد و بدل کردن. یوری در حالی که وارد مغازه میشد ناخوداگاه شقیقش رو فشار داد. انگار میدونست قراره اتفاقای جالبی بیفته.

    ویژگی‌های آخرین برنامه‌ای که استفاده کردید یا آخرین وب‌سایتی که به آن سر زدید را بنویسید.

     

    وقتی رسید خونه، میخواست وسایل جدیدش رو امتحان کنه اما بیش از حد خسته بود و به جای وارسی کردن راپید و قلم مو هاش، آیدی الی رو توی اینستاگرام سرچ کرد و فالوش کرد. یوری پیج شخصی نداشت و با لاوندا و آیهان و میشل یه فن پیج برای استری کیدز داشتن. پیام داد:

    -سلام! یوریم، خوبی؟

    و الی همون لحظه جوابشو داد:سلام یوری! بد نیستم، تو چطوری؟

    مدت زیادی رو حرف زدن. از آهنگ و انیمه تا کتاب و فنفیکشن. حتی تقریبا برنامه نوشتن یه داستانم ریخته بودن که الی گفت باید بره و یوری نگاهی به ساعت انداخت و دید حدودا ساعت 5 عصره. بلند شد و رفت توی آشپزخونه.

    آخرین چیزی که لمس کردید قصد دارد شخصیت اصلی را بکشد. توضیح بدهید که چرا.

     

    یوری مدتی رو با روزمرگی عجیبی گذروند. صبح بیدار میشد، یه چیزی میخورد، موهای یوکیو پشت سرش می بست و از مامان باباش خداحافظی میکرد و میرفت سمت پارک، یونیفرمشو بهتر میپوشید و با دوستاش میرفت سر کلاس. عصر، میرفت دنبال یوکی، میاوردش خونه، یه عصرونه سریع میخوردن، میرفت توی اتاقش نقاشی می کشید و بعد تکالیفشو مینوشت، یکمم با دوستاش حرف میزد و بعد مامان باباش میومدن و شام میخوردن و میخوابید. از چیزی که تجربه میکرد منتفر بود اما دلیل و انگیزه ای برای عوض کردنش نداشت.

    میشل و آیهان و لاوندا که نگرانش بودن، به زور کشوندنش بیرون. لاوندا که تازه شرلوک هلمز رو خونده بود و تو فاز قتل و جنایت بود گفت:فکرشو بکن، شاید امروز که نمیخواستی بیای بیرون یه قتل اینجا اتفاق بیفته!

    آیهان:لاوندا، میدونستی این جایی که ما زندگی میکنیم امن ترین منطقه لندنه دیگه؟

    لاوندا:چه ربطی دارهه، شرلوک هلمز همینجا کلی معما حل کرد!

    میشل:من فکر میکردم تو توی تیم موریارتی ای!

    لاوندا:هنوزم تو تیم موریارتیم!

    یوری:ببین لاوندا واقعا معذرت میخوام که این واقعیت رو میگم، ولی الان مدتهاست که از دوران اشرافی بریتانیا گذشته!

    توی بحث و خنده بودن که یوری چشمش به یه مغازه خورد. بلند گفت:هی بچها اینجارو، ببینین چقدر خوشگله!

    بعد از اینکه از پشت ویترین عروسکارو دید زدن، لاوندا رفت مغازه کناری رو نگاه کنه و میشل و آیهانم دنبالش رفتن. یوری یکم معطل کرد و دودل بود که بره تو یا نه که از بالای سرش صدایی شنید. سرشو آورد بالا که دید یه جسم سیاه داره به سمتش میاد. فرصت برای تکون خوردن نداشت که آیهان دویید سمتش و هلش داد کنار و افتاد روش. اون جسم سیاه که یه کامپیوتر قدیمی بود افتاد زمین و با صدای بلندی شکست. آیهان دست یوری رو گرفت و بلندش کرد:نزدیک بود بمیری ها!

    لاوندا با چشمای گرد شده گفت:وای خدا، نزدیک بود درست جلوی چشم من یه قتل اتفاق بیفته و من داشتم قاب گوشی میخریدم!

    یوری زد پس سر لاوندا:یعنی میخواستی بمیرممم؟

    لاوندا:یاا معلومه که نهه!

    یوری شلوارشو تکوند و به جنازه کامپیوتر که یه همسایه پرتش کرده بود پایین نگاه کرد و گفت:خدای من، بلاخره یه اتفاق جدید!

    یک شعبده‌بازی با ورق اشتباه پیش رفته است. چه پیامدهایی دارد؟

     

    یوری از مدتها قبل از اینکه از آیهان بخواد وارد اکیپشون بشه در موردش میدونست. یوری میدونست آیهان سخت ترین زندگی ممکنو تجربه کرده، که ترنسه، که چیزاییو دیده که اونا فقط میتونن تصورش کنن، و دقیقا به خاطر همین جلوی چشمای شگفت زده میشل و لاوندا ازش خواست پیش اونا بشینه. از دید آیهان یوری قابل اعتماد ترین عضو اکیپشون بود.

    اما به هر حال، آیهان قرار نبود مدت زیادی کنار میشل و لاوندا و یوری توی شهر بدوعه. بلاخره چیزی که هر سه تاشون ازش میترسیدن اتفاق افتاد. وضع سرطانش از چیزی که بود بدتر شد و آیهان مجبور شد به قول میشل توی اون قوطی خاکستری که اسمشو گذاشتن بیمارستان بستری بشه.

    اینکه بعد از مدرسه مستقیم برن بیمارستان دیگه کار هر روزشون شده بود. یوری به هیچ وجه عادت نداشت پدر و مادرشو انقدر زیاد در روز ببینه و این براش یه تحول عجیب حساب میشد. هر سه اونها تمام راهرو های اونجارو حفظ بودن و به اندازه پرستارا اطلاعات داشتن.

    یه روز که کنار تخت مینشستن، آیهان گفت:اگه تو زحمت میفتین نمیخواد هر روز بیاین ها!

    لاوندا تهدید کرد به زدن و گفت:بیخود، امروز روز عملته امکان نداشت نیایم! تازه بعدشم قراره برا دوره نقاهتت بیایم بخندونیمت!

    یوری:وِن، آیهان الان نیاز به خنده داره!

    میشل:یوری راست میگه اون کارت بازیتو یه دور نشونش بده، دو دقیقه بیشتر وقت نداریم!

    لاوندا:باشه باشه!

    کارتاشو در آورد و کنار تخت آیهان چید. اما وسط کار دستش خورد و حقه اصلیش رو شد. هر چهار تاشون شروع کردن به خندیدن. حتی پرستار که اومده بود آیهانو ببره لبخند زد و خطاب بهش گفت:خوبه که همچین دوستایی داری، باعث میشه احساس بهتری داشته باشی.

    احساس بهتر آیهان، بعد ها باعث شد هر سه دختر کمتر حال بدی داشته باشن. آخه اون آخرین خنده ای بود که آیهان میکرد.

    در مورد یک روز معمولی شخصیت اصلی‌تان بنویسید.

     

    یوری هیچ وقت دیگه به یاد نیاورد اون روز هارو چطور گذرونده. فقط حاله ای خاکستری توی ذهنش نقش می بست که گذر تقریبی روز هاشو تار و غیر عادی نشونش میداد. هیچ وقت اون همه پشت سر هم لباس مشکی و سرمه ای نپوشیده بود.

    به یاد می آورد روز خاکسپاری، تنها کسی بود که گریه نمی کرد. از دور الی رو دید و سعی کرد تعجبشو مخفی کنه. تا ماه اول به این وضع گذشت.

    مدتی بعد، کم کم حال سه نفرشون بهتر شده بود. یوری تنها رفته بود بیرون تا لوازم نقاشی بگیره و چیزیو بکشه که برای تسلی دادنشون کمک میکرد که چشمش به الی خورد. با ملایمت رفت کنارش و گفت:سلام الی!

    الی برگشت و گفت:سلاام یوری! چند وقتیه ندیدمت، از موقع خاکسپاری پسر خونواده کلاین فکر کنم، درسته؟

    یوری با شنیدن اسم "پسر" لبخند زد و گفت:اگه زنده بود خوشحال میشد با این ضمیر صداش کردی.

    بعد شنیدن حرفش الی سرشو پایین انداخت:راستی، شنیدم بهترین دوستت بوده، واقعا متاسفم. امیدوارم روحش شاد باشه

    یوری:متاسف برای چی تو که کاری نکردی، ممنونم. راستی، چند وقتیه ندیدمت و این مدت نیاز دارم حواسمو از اطراف پرت کنم. وقتت آزاده؟

    الی انرژی گرفت و گفت:اوه آره، میخوای با هم بریم این اطراف یکم بگردیم؟

    دو نفری بعد حساب کردن پول خریداشون، راه افتادن برن دور شهر. یوری کل لندنو عین کف دستش میشناخت پس وراجیش شروع شد تا شروع به راهنمایی الی که از فرانسه اومده بود کنه.

    یوری:اونجارو ببین، اونجا تنها مغازه موسیقی شهره که آلبوم کیپاپ داره، من معمولا از اونجا خرید میکنم. اونجا ام بهترین استارباکس محلست ولی اونی که توی خیابون چهاردهمه مسئولش مهربون تره. اینورم همونجاییه که با آیهان و لاوندا و میشل این گردنبندارو گرفتیم. میخوای یه سر بریم اونجا؟

    با هم یه سری به فروشگاه زدن و دستبند ست خریدن. دم دمای غروب وقتی میخواستن از هم جدا شن که برن خونه، یوری با تمام وجود از الی برای اینکه باعث شده بود حواسش از مشکی خاکستری دورش پرت بشه تشکر کرد. احساس میکرد دوباره فهمیده معنی زندگی واقعی چی بود.

     

    +فقط حس کردم باید اینارو میزاشتم. از فردا ادامش میدم بلاخره تموم شه"-"

    ++چجوری تونستم انقد خشن آیهانو بکشم؟T----T

  • ۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Lynn -
    • Monday 6 September 21

    دختر گرگ و ماه

    اولیویا سرشو بالا آورد و به ماه نقره ای نگاه کرد:وقتی بچه بودم مامانم توله گرگ صدام میکرد، یادمه یه روز ازش پرسیدم چرا و اونم برام یه داستان تعریف کرد که بعد اینهمه سال هنوز کلمه به کلمه ش توی ذهنمه،

    نفس گرفت و ادامه داد:یه دختر کوچولو بود با موهای بلند مشکی و چشمایی که ستاره های آسمون توش میدرخشیدن. دختر کوچولو عاشق این بود که روی صخره ها بشینه و به ماه خیره بشه، رودخونه ای که هر روز از کنارش رد میشد و آسمون و کوه های اطرافش بی اندازه عاشق وقتی بودن که صدای قدم های کوچیک دختر به گوششون میرسید. دختر کوچولو اما بی توجه به اینهمه عشقی که میگرفت دنبال عشق ماه بود، ولی ماه هیچوقت بهش نگاه نمیکرد. دختر گریه میکرد و پاهاشو به زمین می کوبید و میخواست ماه هم دوستش داشته باشه، اما ماه همیشه نسبت بهش بی تفاوت بود. دختر کوچولو از نسل گرگ ها بود، همه میدونن توله گرگای کوچیک عاشق بازی کردن با ماه نقره ای ان، دختر کوچولو دست خودش نبود که عاشق ماه بود، اونقدر توی عشقش به ماه سوخت که کم کم یادش رفت خودش کیه و چیه، تبدیل شد به گرگی که فقط سمت ماه زوزه میکشه، هربار که این داستانو میشنیدم میگفتم چرا ماه به دختر بی توجه بود؟ و مامانم دستاشو روی سرم میکشید و همون جواب قبلیو میداد، ماه که از خودش وجودی نداشت، ماه همه نورشو از خورشید میگرفت، ماه خودش چیزی نداشت که بخواد به دختر و گرگ بده، مامانم میگفت من اونو یاد دختر کوچولو میندازم. همیشه بهم میگفت یادم باشه عاشق کسی نشم که بهم توجه نمیکنه، دو سال بعد از این حرفا از دستش دادم ولی هنوز عین اولین باری که شنیدم واضح توی ذهنمن،

    دستشو روی گونش کشید تا قطره های اشکی که بی اختیار روون شده بودنو پاک کنه:مامانم دخترشو میشناخت. وقتی میگفت حواسم باشه عاشق آدم اشتباهی نشم، میدونست قراره شیفته کسی بشم که به من و جنس من بی تفاوته،

    کیم لیپ موهای مشکی اولیویا رو توی دستاش گرفت و انگشتاشو بینشون حرکت داد و گفت:به خدا اعتقاد داری ویا؟

    اولیویا پوزخند زد:توی زندگی من خدایی وجود نداره.

    کیم لیپ هم متقابلا خندید:خدا اونجا ننشسته که اگه بگی نه خدایی نیست از بین بره، اتفاقا تو زندگی تو هم هست، فقط وقتی دیده نمیتونی از زنجیر هایی که قلبت به تن بسته رها بشی، کسیو فرستاده که اون زنجیر هارو با حوصله باز کنه و قلب خسته و زخمیتو درمان کنه، بهش فکر کن، شاید وقتشه به جای ماه، به کسی عشق بورزی که نورش رو به ماه میبخشه.

    اولیویا به زمین نگاه کرد:حس میکنم عاشق اون بودن بخشی از وجودمه، اگه اون وجودیتم باشه چی؟ اگه پاک بشم چی؟

    لیپ از روی دیوار پرید پایین و قبل از اینکه بره گفت:پس یه وجودیت دیگه برای خودت بساز!

    -But we get OLDER-

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۲ ]
    • Lynn -
    • Sunday 22 August 21
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~