۱۰۲ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

من در جهانی دیگر - !

ساعت شش و نیم صبح، صدای زنگ گوشیش که آهنگ Hoot گرلز جنریشن بود باعث شد از خواب بپره. بلند شد و نشست و موهای کوتاه بهم ریخته‌ش که نقره ای رنگ بودن رو با انگشت مرتب کرد. گوشیش رو برداشت تا پیاماش رو چک کنه و با لبخندی برای دوست پسرش شدو نوشت: "صبحت بخیر عزیزممم!"

شونه‌ای به موهاش زد، یه پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشید و آل‌استار هایی که با اکیپشون ست خریده بودنو به پا کرد. کیفشو برداشت و بعد از چپوندن دفتر طراحی، کاغذهای الگو، جامدادی اصلی و جامدادی ماژیک و راپیدهاش داخلش گوشیش و شارژرش رو هم توی جیب جلوی کیفش فرو کرد و از اتاقش بیرون رفت. مامانش شیفت بود و فقط باباش بود که خطاب بهش گفت:«یوهان، صبحونه می‌خوری؟»

«لونا برامون گرفته، ممنونم بابا و خداحافظ!»

از خونه بیرون رفت و روی صندلی جلوی ماشین مشکی دوست صمیمیش لونا نشست. دخترعموی لونا و البته یکی دیگه از دوستای صمیمی خودش، ربکا، صندلی عقب نشسته بود و مقصد بعدیشون هم خونه آماندا بود. جلوی خونه آماندا، کمی باهم درمورد اینکه باید یه کار خفن در طول زندگیشون انجام بدن صحبت کردن اما طبق معمول بدون هیچ نتیجه خاصی بحث رو رها کردن و سمت مدرسه رفتن. درست به موقع رسیدن و توی جای پارک همیشگیشون پارک کردن. که البته، اگه هم دیر میرسیدن کسی جرات نداشت جای محبوب ترین اکیپ مدرسه رو بگیره. بعد از کمی حرف زدن با مارکوس و ریور، زنگ مدرسه به صدا دراومد. یوهان، لونا و آماندا که رشته‌شون فشن بود سمت کارگاه طراحی لباس رفتن و روی الگو کشیدن و مدل سازی کار کردن. مدرسه‌شون بهترین دبیرستان خصوصی نیویورک بود، جایی که یک ساختمون هنرستان داشت و یک ساختمون برای رشته‌های نظری. همه کسایی که اونجا درس می‌خوندن بای دیفالت توی لیگ آیوی قبول می‌شدن و البته که یوهان آرزو داشت توی دانشگاه کرنل درس بخونه. وقتی زنگ ناهار خورد، از کلاسش بیرون پرید و سمت کلاس دوست پسرش رفت که توی همون راهرو قرار داشت. تنها زوج گی دبیرستان که رسما کام اوت کرده بودن یوهان و شدو بودن. باهم سمت سالن ناهارخوری مدرسه رفتن و نشستن. یوهان لحظه ای به دوستاش نگاه کرد؛ مارکوس بی حوصله و لونای پر انرژی، ربکا که سعی داشت در جواب غر زدن های آماندا نگه بعنم، استلای مهربون و ویکتور ملایم، ریور باهوش، شدوی سرحال و البته خودش. یوهان هریسون.

بعد از مدرسه با مارکوس و ریور و شدو رفتن کافه‌ای که پاتوق همیشگیشون بود تا باهم حرف بزنن و بخندن. آخر هفته قرار بود توی خونه ویکتور پارتی بگیرن و روحشم خبر نداشت قراره چه اتفاقی بیفته. حتی فکرشم نمی‌کرد روزها، هفته‌ها و ماه‌های بعد از اون روز ممکنه حس خوبی داشته باشه یا بد، یوهان فقط 17 سالش بود و به عنوان یک 17 ساله زندگی و فکر می‌کرد؛ نه بیشتر و نه کمتر از اون.

 

+چالش مال یاسمن خانم ـه که ایده‌ش رو از پست زیکلای گرفته. :> از همتون که این پستو میخونین دعوت میکنم بنویسین دیگه..

البته بماند که اولین بار استلا اومد این چالشو راه انداخت ولی به نظرم یه ریمایندر نیاز بود-

++اگه کلیت داستانو نگرفتین، آیلین در دنیای موازی یک پسر گی نیویورکی بسیار محبوبه. رشته مورد علاقشو میخونه، از امنیتش مطمئنه، از آیندش مطمئنه، به اندازه یه بچه دبیرستانی عشق و حال میکنه، درسشم میخونه، دقیقا همه چیزایی که توی این زندگی ندارمو اونجا دارم به جز دوستای بی نظیرم=)

و بهتره اعتراف کنم این پستو دقیقا از روی داستانی نوشتم که تازگی دارم مینویسم چون دقیقا ایده شروع اون داستان هم خودمون توی دنیای موازی بود TT xD

++کی میاد نه و نیم صبح پست میذاره جز من آخه؟

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۵ ]
    • Univērse
    • Sunday 18 June 23

    تو مال آسمونی، برگرد خونه‌ت🌙

    از من خواسته شد بنویسم.

    از من خواسته شد بنویسم برای کسی که به تازگی از دست داده ام. کسی که فرصت دیدارش از دستم رفته و حسرت‌های نبودنش جای امیدهایم را می‌گیرند. بنویسم برای ماهی که در آسمانم می‌درخشد.

    خواستم از او‌ بگویم. از استعدادش. از صدای جادویی‌اش. از تمام لحظه‌هایی که چشم‌هایم را به صفحه کامپیوترم میخکوب می‌کرد و نفسم را در سینه حبس، بگویم از درخشش لبخندش، از چشم‌های پر از خنده‌اش، از حس خوب بودنش،

    خواستم گله کنم. خواستم جهان را ملامت کنم و برای نبودنش زانوی غم بغل بگیرم. خواستم حسرت بخورم و غمگین باشم و غمگین بنویسم، کاری کنم که اشک بر صورت هرکس نوشته‌ام را می‌خواند روان شود.

    خواستم از عصبانیتم بگویم، از کسانی بگویم که مثل همیشه فرصت طلب به دنبال منافع خودشان احترام کسی که می‌توانست بهترین دوستم شود را می‌شکنند، از کسانی بگویم که حتی لایق نام انسان نیستند.

    خواستم بنویسم، اما هربار با دریای اشک‌هایم صدای هق هقم را در گلو خفه کردم و با فکر نبودنش اشک ریختم. خواستم حرف بزنم، اما بغض رهایم نمی‌کرد. خواستم فریاد بزنم اما صدایی برایم نمانده بود. خواستم و خواستم و خواستم اما نتیجه‌ای به دست نیاوردم.

    و تمام چیزی که می‌توانم بگویم، این است که دلتنگت هستم ماه من. تنها می‌توانم آرزو کنم ادامه مسیر زندگی‌ات، باقی مانده سفرت را با همان خنده‌های واگیرداری طی کنی که هرکسی را به خنده می‌انداخت.

  • ۱۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Friday 21 April 23

    go for next year

    آهنگ I'm a mess بی بی رکسا چقدر پرفکته.........

    یه سری کارایی که دوست دارم سال 1402 حتما انجام بدم..توصیه هایی به خودمو از این داستانا:> یه جورایی شبیه این پست ریحانه~

    بریم که داشته باشیم.

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۳ ]
    • Univērse
    • Friday 17 March 23

    یازده لبخند 1401

    سال زیبایی بود اما اصلا دلم نمی‌خواد بهش برگردم..

    زیاد مودم خوب نیست پس تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم بلکه یکم به اتفاقای خوبی که برام افتاد فکر کنم~

    بریم که داشته باشیم لبخندهای سال نیمه گذشته من رو..

    ~~~~

    1.کارات شدن!!

    2.کات کردن با کسایی که هیچ تاثیر مثبتی توی زندگیم نداشتن~~

    3.آپ کردن اولدر:)

    4.آگوست افسانه ای و تاثیری که روی زندگیم داشت..

    5.ماه پرایدی که پر از عشق و افتخار بود3>

    6.تموم کردن لاورزراک با آتری توی مدرسه و اون ذوقی که براش داشتیم.

    7.ارم رفتنمون، جوری که تا 2 صبح اونجا موندیم و فرداش ما مدرسه داشتیم ولی آوین خوابید-

    8.تموم شدن اولدر:"""""""""))))))))

    9.بهترین شب تولدی که داشتم، جوری که صبح بیدار شدم و تبریکاتونو خوندم و فقط جیغ میزدم")

    10.اردوی دماوند، از اون روزایی که بدون استثنا تمامش خوشحال بودمTT

    11.آلبوم Midnights تیلور سوییفت.

    یازده تا شد؟ بذارید بنویسم بابا.

    12.اسکارلت بچها، اسکارلت.

    13.وقتی درمورد هوشی با سلین عر میزدیم

    14.وقتایی که صبحای شهریور هفت صبح پامی‌شدم که قبل از مدرسه رفتن ریحانه بهش صبح بخیر بگم و باهاش حرف بزنمTT

    15.رول رفتن تو منگاتاTT

    16.وقتی رفته بودیم انقلاب و بوکمارک ست خریدیم باهمدیگه:")

    17.سم بازی با دریا و نازنین تو اردو مطالعاتیا:>

    18.حس خوب ریدن به یه دوست عزیز:>>>

    19.وقتایی که تو گپ محفل پشت سر یکی غیبت میکردیم>>

    20.امروز که با نازنین سر زیست و زیر میز Seventeen in the soop دیدیمTT

    ازتون می‌خوام بنویسیدش و به لبخندهای سال گذشته تون فکر کنید=)

    نرمالش 11 تاست ولی بیشترم نوشتید اشکال ندارهxD

    به طور رسمی از همه بچهای منگاتا و محفل و کل دوستام دعوت میکنم بنویسن^^

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳۷ ]
    • Univērse
    • Thursday 16 March 23

    So are you happy now?

    Eight ♾️
    IU Feat.SUGA
    Magic Spirit

    «بیا یه روز فرار کنیم به اون قلعه شنی کوچیکی که کنار ساحل افکارمون ساختیم، همون قلعه کوچیکی که توش تا ابد جوون می‌مونیم. جایی که هیچ حس بدی وجود نداشته باشه.»
    سوالم ازت اینه، الان خوشحالی؟ بلاخره خوشحالیتو پیدا کردی؟ جوابت هرچیزی که باشه، فقط منو آروم تر می‌کنه.
    برگه های دفتر خاطراتم رو ورق می‌زنم تا به یاد بیارم سال قبل توی این روز چه رنگی روی بوم زندگیمون زدیم. می‌رسم به روزی که زیر نور نارنجی خورشید بدون اینکه سایه‌ها تعقیبمون کنن باهم رقصیدیم. دلم می‌خواد وارد خاطره بشم و تا ابد توش بمونم. اگه این یه کابوس باشه، هرگز نمی‌خوام ازش بیدار بشم.
    درست مثل حرفایی که بهم می‌زدی و آرومم می‌کردی، توی لحظه متوقف می‌شم و فقط و فقط به تو فکر می‌کنم. انگار این لحظه، حرفای تو منو توی چنگش محبوس می‌کنه. بدون پایان های غم انگیز و قصه‌های دردناک، توی جزیره کوچیک احساساتمون، تا ابد جوون می‌مونیم.

     

    +خیلی یهویی بود~~~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Univērse
    • Sunday 5 March 23

    Only Writers understand

    چیزایی که فقط نویسنده‌ها می‌فهمن::))

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۶ ]
    • Univērse
    • Wednesday 15 February 23

    But loving her was red

    از طلوع خورشید عکس گرفتم و براش فرستادم.
    اولین کارم نبود، اما روزم رو بعد از اون شروع کردم. زمان از دستم در می‌رفت وقتی باهاش حرف می‌زدم. می‌دونستم که دوستش دارم؟ کاملا. ولی دوست داشتنش مثل این بود که درست وقتی درحال سقوط آزادی، تصمیمت رو تغییر بدی. مثل تماشای زمین زیر پات از ارتفاع صد طبقه ساختمون. مثل لکه شراب روی لباس سفید که تا ابد می‌مونه و به یادت می‌یاره چی اون رو ساخته.
    به یاد آوردنش مثل خوندن آهنگ مورد علاقه‌مه. جوری که تمام کلماتش رو دقیق به یاد دارم و بدون هیچ زحمتی به لب‌هام می‌رسن. حس وجود داشتنش مثل وقتاییه که به آسونی تمام مسئله ریاضی یا فیزیک رو حل می‌کنم و دور جواب یه مربع می‌کشم، و حس شیرینیه که بهم دست می‌ده.
    از دست دادنش آبیه، جوری که نمی‌خوام حتی بهش فکر کنم. نبودنش خاکستریه، تنهایی خالص. فراموش کردنش مثل تلاش برای شناخت کسیه که تا به حال ندیدیش. چون من اونو انتخاب کردم، به عنوان کسی که بدون کفش باهاش توی نیویورک برقصم، و هربار که بیدار می‌شم خاطره‌هاش احاطه‌م می‌کنن. مجبورم می‌کنن انقدر به نوشتن داستان ربکا و اسکارلت ادامه بدم که جوهر سرمه‌ای احساساتم با سرخی خون انگشتام ترکیب بشه و بازهم اهمیتی بهش ندم.
    چون تو، اسکارلت منی.

  • ۲
    • Univērse
    • Sunday 29 January 23

    چیزهایی که نمی‌دونم.

    چیزای زیادی هستن که می‌دونم.

    دقیقا می‌دونم کیا گوشی می‌یارن و سر کلاس با دوست پسراشون چت می‌کنن. می‌دونم کی با ایرپاد تقلب می‌کنه. می‌دونم کی با کی توی رابطه بوده و کی با کی کات کرده. وقتی نازنین و هستی درمورد کسی حرف می‌زنن که فکر می‌کنن من نمی‌شناسمش فقط پوزخند می‌زنم چون من از همه چیز خبر دارم. حتی امروز(نمیدونم چرا همیشه اینجور اتفاقا برام میفتن، باور کنین خیلی تلاش کردم متوقف بشه) شنیدم دونفر از دهما توی دستشویی بغلی درحال بوسیدن هم بودن و البته که شناختمشون. چیزایی رو می‌دونم که بقیه نمی‌خوان من بدونم، اما پنهان کردن اینجور چیزا از من اشتباه محضه.

    چیزی که نمی‌دونم، تویی و احساساتت.

  • ۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳۳ ]
    • Univērse
    • Sunday 29 January 23

    Could've been, should've been something good

    این خیلی عجیبه که چطور ممکنه یک آدم با یه سری ویژگی های خاص خودش، توی شرایط مختلف واکنش های متفاوتی نشون بده. اگه بهش فکر کنید واقعا مسخره‌ست که آینده بشر به نامنظم ترین و غیرقابل پیشبینی ترین موجوداتش بستگی داره که با یه تصمیم متفاوت می‌تونن سرعت نابودی جهان رو خیلی بیشتر از قبل کنن.

    این‌روزا تاثیر Butterfly effect رو توی زندگیم خیلی بیشتر حس می‌کنم. مدام با خودم می‌گم اگه اینکارو می‌کردم یا نمی‌کردم چه اتفاقی می‌افتاد. اینکه من می‌تونم انتخاب کنم تا با یه نفر خوب باشم یا نباشم. اینکه می‌تونم از کسی ناراحت بشم و جلوی گریه‌م رو بگیرم و کمتر از نیم ساعت بعد با یه نفر دیگه درمورد هری پاتر حرف بزنم و از ته دلم بخندم. اینکه کسی باعث بشه لبخند بزنم و کسی باعث بشه از عصبانیت ناخن‌هام رو به کف دستم فشار بدم. به این فکر می‌کنم که چی باعث می‌شه آدما تصمیم بگیرن حرفی رو بزنن که شخص دیگه‌ای رو ناراحت کنه. به این فکر می‌کنم که چی منو تبدیل به خود الانم کرده.

    مشکل اینجاست که هرگز نمی‌فهمیم اگه اینطور نمی‌شد چه اتفاقی می‌افتاد. شاید هیچوقت نتونم اون نقطه‌ای رو پیدا کنم که من رو از یه برونگرای احساسی به یه درونگرای منطقی تبدیل کرده. شاید هیچوقت نفهمم اگه اون شب قبل از تموم کردن همه چی و جایگزین کردن آدمای دیگه کمی فکر می‌کرد الان چه اتفاقی می‌افتاد. آیا من هنوز هم احساس تلخ حسادت رو توی وجودم پیدا می‌کردم؟ آیا هنوزهم تصمیماتم همینطور بود که هست؟

    خیلی پیش می‌آد که با خودتون می‌گید اگه هم کارتون همچین نتیجه ای داشته، فکرشو نمی‌کردید. ولی بیان کردن این حرف باعث می‌شه شخص مقابل تماما با خودش فکر کنه که همه چیز تقصیر خودش بوده. این چیزیه که این‌روزا خیلی بیشتر از حسادت تجربه‌ش می‌کنم و باز به این butterfly effect برمی‌گرده که اگر منی وجود نداشت اوضاع چطور پیش می‌رفت؟ وقتی از بقیه می‌پرسم جواب‌هایی که می‌گیرم مربوط به اینه که اگر نباشم کی داستان و انشاهای قشنگ بنویسه یا کی وقتی شرایط اینطوره اینکارو بکنه، اما وقتی به هیچ وجه منی وجود نداشت اصلا تجربه نوشته‌ها یا حرف‌های من وجود نداشته که کسی بخواد دلتنگش بشه. یعنی همه چیز به همین بستگی داره؟ همون ثانیه ای که ژن‌های تشکیل دهنده من ترکیب می‌شن و من رو می‌سازن، بودن یا نبودن یک انسان به همون لحظه بستگی داره؟ اینکه بعدها دلتنگ چیزی بشی یا نه، به ثانیه هایی بستگی داره که یک سلول تقسیم می‌شه؟

    اینکه مجموعه ای از رفتارها و نه انسان‌ها، زندگی من رو به سمت راه‌های مختلفی سوق می‌ده باعث می‌شه احساس تنهایی کنم. اینکه ممکنه رفتارهای یک شخص در عین حال که خوشحالم کنه، آزارم بده. اینکه لایه‌‌هایی اون زیر وجود داره و بر طبق تصمیماتمون تغییر می‌کنه. اینکه ما دوستای صمیمی هستیم که از هم متنفریم. اینکه شاید اون نقطه عطف هیچوقت نیومده و من هنوز همون آدم قبلم. شاید ورژنی از من وجود داره که نقطه مقابل خود الانمه. و دونستن این مسئله هم مایه دلگرمیه هم دردناکه. انگار می‌تونم امیدوار باشم منِ توی یکی از این لایه‌ها خودش رو قبول کرده باشه.

     

    +اسم پست: بخشی از آهنگ Always Almost از Rosie Darling

  • ۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Univērse
    • Thursday 26 January 23

    Happy Orange Moon Day!!

    گاهی آشنا شدن با آدما می‌تونه عجیب و پراز استرس باشه، اونقدر که حتی ترجیح می‌دی خاطره اون لحظه رو از ذهنت پاک کنی.

    اما اون لحظه که من با تو آشنا شدم تا بعدا کسی باشم که بهت کمک کنم چطور بقیه رو بشناسی، از بهترین لحظه‌هاییه که می‌تونستم تجربه کنم. و می‌دونم که همین حسو خواهم داشت.

    آروشای من، تو زیبایی، باهوشی و احساساتت قلبمو لمس می‌کنه. تو برای من خواهرکوچولویی هستی که هیچوقت نداشتم. پر از زیباترین چیزها و همیشگی ترین لحظه‌هایی. و مهم نیست اگه کسی لیاقت بودن با تو و حس کردن شادیتو نداره چون ما برای تو اینجاییم، و خواهیم موند. همونطور که تو برای ما می‌مونی.

    تولدت مبارک شیرین ترینم. وقتشه باهمدیگه 16 سالگی رو کشف کنیم و از پس رمزورازهاش بر بیایم. و می‌دونم که در آخر، لبخندات زیباترین تصویریه که می‌بینیم.

    دوستت دارم، و برات بهترین هارو آرزو می‌کنم. 3>

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Univērse
    • Monday 23 January 23
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)