۱۰۵ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

over 6 years..and I'm here.

اولین وبلاگم رو درست روز دختر سال 96 ساختم.

آیفون 6s قدیمی بابام دستم بود، توی بلاگفا ساختمش و حتی بلد نبودم چجوری عکس بذارم توی پستم. آدرسش و قالبش رو کاملا یادمه. کامنت دادم به 3 نفر که بیاید بلاخره وبلاگمو زدم.

دو ماه بعد رفتم میهن بلاگ. قالب اونم کاملا یادمه. دیگه موندگار شدم تو میهن. چیز زیادی نگذشت که اولین و دومین بار وبلاگم هک و پاک شد، سومیه هم با نابودی میهن از بین رفت.

سال 99 اومدم بیان، با بلو لوندر شروع کردمو الان رسیدم به بلو وینگز، بال‌های آبی.

از یه دختر کوچولوی 10 ساله نوشتنو شروع کردم که بازیای پرسپولیسو با چشمای قلبی می‌دید و کل مدت سرش توی کتاب بود و تازه کیپاپ رو پیدا کرده بود. چندماه بعد تولد 11 سالگیم رو با آدمای جدید جشن گرفتم. وقتی 12 سالم شد وارد یه دنیای ناشناخته شدم و دوستای تازه پیدا کردم. 13 ساله شدم و نوشته‌هام راه خودشونو پیدا کردن. به 14 سالگی رسیدم و فهمیدم چقدر زود بزرگ شدم، اما حریصانه منتظر بقیه ماجرا بودم. رسیدم به 15 و فیفتین جادویی تیلور و حالا 16 سالمه و در نقطه‌ای ایستادم که راه گذشته‌م رو واضح می‌بینم، و هرچند که آینده‌م هنوز تار و ناپیداست اما می‌دونم مسیر خوبی رو برای قدم برداشتن داخلش انتخاب کردم. تنها چیزی که تمام مدت همراهم بود، همین وبلاگ دوست داشتنی‌ایه که داشتم.

خب..تولدت مبارک، اولین وبلاگ زندگی من.

آیلین کوچولوی 10 ساله، کوچولوی مهربون که هنوز فکر می‌کنی دنیا به قشنگی نوشته‌های شیرینته و یک عالمه آرزوی دوست داشتنی برای خودتو دوستات داری، راهی که انتخاب کردی به دلنشینی چشمای تازه عینکی شده‌ت و احساسات آبیته نینی، 6 سال بعد منم که ازت تشکر می‌کنم بابت پا به این دنیا گذاشتن. نگران چیزایی که از دست می‌دی نباش، بهترش دستت می‌یاد هستک:)

 

+آهنگ پست: Pelicula by Alex Hoyer

++نگم انتشار آینده دیگه خودتون میدونید.

+++ای تویی که اینو میبینی ولی نوبادی نوکرایمو نخوندی، حتی اگر کوفتم از کیپاپ حالیت نیست پاشو برو بخونش بیناموس چرا که نه لوکیشن کره ست نه داستان آن چنان ربطی به کیپاپ داره.

  • ۱۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 25 July 23

    اسکارلت عزیزم؛

    اسکارلت عزیزم؛

    ستاره ها توی آسمون می‌درخشیدن. وایساده بودیم روی پل و بهشون خیره شده بودیم.

    گفتی «عجیب نیست که ماهو نگاه نمی‌کنیم؟» شونه بالا انداختم و گفتم «ماه همیشه هست، ستاره‌هان که کشف نشدن.» نگاهم کردی و خندیدی. فکر کردم به این می‌گن یه خنده حسابی.

    یه شب تابستونی بود، نه خیلی گرم نه خیلی سرد. انقدری گرم بود که چندلحظه قبل با بستنی خودمونو خفه کرده باشیم و انقدرم خنک بود که از گرمای هوا غر نزنیم. باد خنک دریاچه موهامونو به رقص دونفره با موسیقی موج دعوت کرده بود. دستام بین دستات جا گرفت. «انگشتام سردن.»

    «برات گرمشون می‌کنم.» گفتی و دوباره خندیدی. سرمو روی شونه‌ت می‌ذارم و چشمامو می‌بندم.

    درست لحظه‌ای چشمامو باز می‌کنم که ساعتم نزدیک 12 شب شده. صورتتو بین دستام می‌گیرم و به چشمات نگاه می‌کنم. چشمای جادوییت. «تولدت مبارک اسکارلتِ ربکا.»

    حالا که برات می‌نویسم، خاطره روزی که تولدت رو کنار دریاچه بهت تبریک بگم خیلی واضحه. مثل همه اون خاطره‌هایی که نساختیم ولی هردومون یادمونه. تولدت مبارک. هزار و هزار و هزار بار. بیشتر از این رو قلمم کفاف نمی‌ده. حتی جوهر خودکارمم برای بیان احساساتم نفس کم می‌یاره.

    تولدت مبارک جانان من. دوستت دارم اسکارلت شیرینم.

    با عشق؛

    ربکای تو.

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Thursday 29 June 23

    Red as hell

    کیم تهیونگ نگاهی به عکس‌های روی میزش انداخت و بلند گفت:"یکی اینجا داره هممونو بازی می‌ده."
    ستوان یون جونگهان سرشو بالا آورد. موهای مشکی بلندش رو عقب زد و پرسید:"چطور ممکنه یهو به این نتیجه رسیده باشی سروان کیم، اونم وقتی چهار ماهه روی این پرونده لعنتی کار می‌کنیم؟"
    ستوان پارک سونگهوا کراواتش رو کمی شل‌تر کرد:"منظورتون چیه؟"
    تهیونگ با جدیت جواب داد:"بیاید یه دور جزئیات پرونده رو مرور کنیم."
    گروهبان شین ریوجین که از ابتدای جلسه ساکت بود حلقه نقره‌ای رنگی که همیشه توی انگشت اشاره دست چپش بود رو چرخوند و گفت:"بسیار خب. پنج تا جسد توی چهار ماه گذشته پیدا شدن. اولین جسد مال هوانگ یجی، پرستار ۲۲ ساله‌ست، توی کوچه‌ای نزدیک به محل کارش یعنی بیمارستان هانیو پیدا شده. آلت قتاله چاقوی بزرگی بوده که توی گردنش فرو رفته و بعد کنار جسد انداختنش."
    جونگهان ادامه داد:"جسد دوم مربوط به کیم سونوی ۱۷ ساله می‌شه و توی کوچه نزدیک به مدرسه‌ش پیدا شده. آلت قتاله اینبار یک آجر بوده که به سرش برخورد کرده. مقداری از خون یجی روی بدن سونو پیدا می‌شه که این دو قتل رو بهم وصل می‌کنه." همزمان خودکار مشکیش رو بین انگشتاش می‌چرخوند.
    "سومین جسد مربوط به کوان سونیونگ ۲۵ ساله‌ست که دانشجوی دندون‌پزشکی بوده. جسدش توی کوچه نزدیک دانشگاه ملی سئول پیدا شده و آثار خفگی با یک سیم روی گردنش دیده می‌شه که سیم مذکور کنار جسد افتاده. مقداری از خون سونو روی بدن سونیونگ پیدا می‌شه." سونگهوا با جدیت همیشگیش جواب داد.
    قتل چهارم رو هان جیسونگ، گروهبان تازه وارد تیم توضیح داد:"بدن بی‌جون چوی یونجون ۱۹ ساله، دانشجوی علوم آزمایشگاهی رو توی کوچه کنار فروشگاهی پیدا کردن که داخلش کار پاره وقت انجام می‌داد. با ضرب گلوله کشته شده و آلت قتاله کنارش پیدا شده و خون سونیونگ روی بدنش پیدا شده."
    در آخر، قتل پنجم رو خود تهیونگ یادآوری کرد:"آخرین قربانی ما ایم نایون، وکیل ۳۲ ساله‌ست که بدنش رو توی کوچه نزدیک به مرکز حقوقی محل کارش پیدا کردن. علت مرگ نوعی ماده شیمیاییه که گردن و صورتش رو سوزونده و راه نفسش رو بند آورده. خون یونجون هم روی بدنش پیدا شده."
    جیسونگ گفت:"هیچ مدرک یا شاهدی برای قاتل نداریم، هیچ انگیزه‌ای هم نداریم چون این قتل‌ها کاملا رندوم بوده‌ن، هیچ سرنخ، دی‌ان‌ای یا حتی پروفایل احتمالی برای قاتل نداریم، حتی نمی‌دونیم جنسیتش چیه، این یارو هرکی که هست خوب بلده آدم بکشه!"
    تهیونگ سر تکون داد:"دقیقا برای همین می‌گم دوست داره مارو بازی بده. حس می‌کنم داره مارو تماشا می‌کنه و از گیج شدنمون لذت می‌بره."
    "الان که گفتی منطقی به نظر اومد." ریوجین گفت. همه نگاهش کردن. تنها زن تیم ادامه داد:"اون قربانی‌هاش رو توی یک کوچه مونده به مقصدشون رها کرده، که نشون بده اونا نتونستن به جایی که می‌خواستن برن برسن. همینکارم داره با ما می‌کنه."
    سونگهوا با لحن تحسین آمیزی گفت:"خوشم اومد گروهبان، ایده جالبی به نظر می‌رسه."
    جونگهان سر خم کرد:"وایسید ببینم، منم یه تئوری دارم. شغل‌هاشون یکم زیادی مرتبط به پلیس نیست؟"
    "منظورت چیه؟" جیسونگ پرسید. جونگهان با حوصله ادامه داد:"پزشک قانونی، دندون‌پزشک، وکیل، آزمایشگاه، سونو ام به خاطر دبیرستانی بودنش و اشاره به کسایی که می‌رن دانشکده افسری، فقط مونده یه پلیسو بکشه که لیستش تکمیل شه."
    ریوجین سر تکون داد:"تحت تاثیر قرار گرفتم ستوان یون."
    تهیونگ به ساعتش نگاه کرد:"به نظرم کافیه، به نتایج بی نظیری رسیدیم. می‌تونید برید."
    -دوساعت و چهل و پنج دقیقه بعد-
    مرد، دستکش های لاتکسش رو توی دستش صاف تر کرد:"نمی‌فهمم، معمولا انقدر طول نمی‌کشید! ترکیب بوی عطرش و خون داره دیوونم می‌کنه."
    همراهش، زن جوون قدبلندی به آرومی هیسی گفت و بطری کوچیکی از جیبش درآورد:"زودباش جونگهان اوپا، قدم آخر مونده."
    برق انگشتر نقره‌ای انگشت اشاره‌ش از زیر دستکش‌هاش می‌درخشید. اجازه داد کمی از مایع سرخ رنگ توی بطری بیرون بریزه. مرد موهای مشکی بلندش رو کنار زد و کمی عقب رفت:"کافیه، ریوجین. به اندازه کافی جالب به نظر می‌رسه. مطمئنم کیم از این صحنه قتل جدید خوشش می‌یاد."
    زن کمی از خون پارک سونگهوا، قربانی جدیدشون رو توی بطری مشابه بطری قبلی ریخت:"وقتشه اینم به کلکسیونمون اضافه کنیم."

     

    +نیاز داشتم یه چیزی با این سبک بنویسمTT xD

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۵ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 20 June 23

    من در جهانی دیگر - !

    ساعت شش و نیم صبح، صدای زنگ گوشیش که آهنگ Hoot گرلز جنریشن بود باعث شد از خواب بپره. بلند شد و نشست و موهای کوتاه بهم ریخته‌ش که نقره ای رنگ بودن رو با انگشت مرتب کرد. گوشیش رو برداشت تا پیاماش رو چک کنه و با لبخندی برای دوست پسرش شدو نوشت: "صبحت بخیر عزیزممم!"

    شونه‌ای به موهاش زد، یه پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشید و آل‌استار هایی که با اکیپشون ست خریده بودنو به پا کرد. کیفشو برداشت و بعد از چپوندن دفتر طراحی، کاغذهای الگو، جامدادی اصلی و جامدادی ماژیک و راپیدهاش داخلش گوشیش و شارژرش رو هم توی جیب جلوی کیفش فرو کرد و از اتاقش بیرون رفت. مامانش شیفت بود و فقط باباش بود که خطاب بهش گفت:«یوهان، صبحونه می‌خوری؟»

    «لونا برامون گرفته، ممنونم بابا و خداحافظ!»

    از خونه بیرون رفت و روی صندلی جلوی ماشین مشکی دوست صمیمیش لونا نشست. دخترعموی لونا و البته یکی دیگه از دوستای صمیمی خودش، ربکا، صندلی عقب نشسته بود و مقصد بعدیشون هم خونه آماندا بود. جلوی خونه آماندا، کمی باهم درمورد اینکه باید یه کار خفن در طول زندگیشون انجام بدن صحبت کردن اما طبق معمول بدون هیچ نتیجه خاصی بحث رو رها کردن و سمت مدرسه رفتن. درست به موقع رسیدن و توی جای پارک همیشگیشون پارک کردن. که البته، اگه هم دیر میرسیدن کسی جرات نداشت جای محبوب ترین اکیپ مدرسه رو بگیره. بعد از کمی حرف زدن با مارکوس و ریور، زنگ مدرسه به صدا دراومد. یوهان، لونا و آماندا که رشته‌شون فشن بود سمت کارگاه طراحی لباس رفتن و روی الگو کشیدن و مدل سازی کار کردن. مدرسه‌شون بهترین دبیرستان خصوصی نیویورک بود، جایی که یک ساختمون هنرستان داشت و یک ساختمون برای رشته‌های نظری. همه کسایی که اونجا درس می‌خوندن بای دیفالت توی لیگ آیوی قبول می‌شدن و البته که یوهان آرزو داشت توی دانشگاه کرنل درس بخونه. وقتی زنگ ناهار خورد، از کلاسش بیرون پرید و سمت کلاس دوست پسرش رفت که توی همون راهرو قرار داشت. تنها زوج گی دبیرستان که رسما کام اوت کرده بودن یوهان و شدو بودن. باهم سمت سالن ناهارخوری مدرسه رفتن و نشستن. یوهان لحظه ای به دوستاش نگاه کرد؛ مارکوس بی حوصله و لونای پر انرژی، ربکا که سعی داشت در جواب غر زدن های آماندا نگه بعنم، استلای مهربون و ویکتور ملایم، ریور باهوش، شدوی سرحال و البته خودش. یوهان هریسون.

    بعد از مدرسه با مارکوس و ریور و شدو رفتن کافه‌ای که پاتوق همیشگیشون بود تا باهم حرف بزنن و بخندن. آخر هفته قرار بود توی خونه ویکتور پارتی بگیرن و روحشم خبر نداشت قراره چه اتفاقی بیفته. حتی فکرشم نمی‌کرد روزها، هفته‌ها و ماه‌های بعد از اون روز ممکنه حس خوبی داشته باشه یا بد، یوهان فقط 17 سالش بود و به عنوان یک 17 ساله زندگی و فکر می‌کرد؛ نه بیشتر و نه کمتر از اون.

     

    +چالش مال یاسمن خانم ـه که ایده‌ش رو از پست زیکلای گرفته. :> از همتون که این پستو میخونین دعوت میکنم بنویسین دیگه..

    البته بماند که اولین بار استلا اومد این چالشو راه انداخت ولی به نظرم یه ریمایندر نیاز بود-

    ++اگه کلیت داستانو نگرفتین، آیلین در دنیای موازی یک پسر گی نیویورکی بسیار محبوبه. رشته مورد علاقشو میخونه، از امنیتش مطمئنه، از آیندش مطمئنه، به اندازه یه بچه دبیرستانی عشق و حال میکنه، درسشم میخونه، دقیقا همه چیزایی که توی این زندگی ندارمو اونجا دارم به جز دوستای بی نظیرم=)

    و بهتره اعتراف کنم این پستو دقیقا از روی داستانی نوشتم که تازگی دارم مینویسم چون دقیقا ایده شروع اون داستان هم خودمون توی دنیای موازی بود TT xD

    ++کی میاد نه و نیم صبح پست میذاره جز من آخه؟

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۵ ]
    • Lynn -
    • Sunday 18 June 23

    تو مال آسمونی، برگرد خونه‌ت🌙

    از من خواسته شد بنویسم.

    از من خواسته شد بنویسم برای کسی که به تازگی از دست داده ام. کسی که فرصت دیدارش از دستم رفته و حسرت‌های نبودنش جای امیدهایم را می‌گیرند. بنویسم برای ماهی که در آسمانم می‌درخشد.

    خواستم از او‌ بگویم. از استعدادش. از صدای جادویی‌اش. از تمام لحظه‌هایی که چشم‌هایم را به صفحه کامپیوترم میخکوب می‌کرد و نفسم را در سینه حبس، بگویم از درخشش لبخندش، از چشم‌های پر از خنده‌اش، از حس خوب بودنش،

    خواستم گله کنم. خواستم جهان را ملامت کنم و برای نبودنش زانوی غم بغل بگیرم. خواستم حسرت بخورم و غمگین باشم و غمگین بنویسم، کاری کنم که اشک بر صورت هرکس نوشته‌ام را می‌خواند روان شود.

    خواستم از عصبانیتم بگویم، از کسانی بگویم که مثل همیشه فرصت طلب به دنبال منافع خودشان احترام کسی که می‌توانست بهترین دوستم شود را می‌شکنند، از کسانی بگویم که حتی لایق نام انسان نیستند.

    خواستم بنویسم، اما هربار با دریای اشک‌هایم صدای هق هقم را در گلو خفه کردم و با فکر نبودنش اشک ریختم. خواستم حرف بزنم، اما بغض رهایم نمی‌کرد. خواستم فریاد بزنم اما صدایی برایم نمانده بود. خواستم و خواستم و خواستم اما نتیجه‌ای به دست نیاوردم.

    و تمام چیزی که می‌توانم بگویم، این است که دلتنگت هستم ماه من. تنها می‌توانم آرزو کنم ادامه مسیر زندگی‌ات، باقی مانده سفرت را با همان خنده‌های واگیرداری طی کنی که هرکسی را به خنده می‌انداخت.

  • ۱۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Friday 21 April 23

    go for next year

    آهنگ I'm a mess بی بی رکسا چقدر پرفکته.........

    یه سری کارایی که دوست دارم سال 1402 حتما انجام بدم..توصیه هایی به خودمو از این داستانا:> یه جورایی شبیه این پست ریحانه~

    بریم که داشته باشیم.

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۳ ]
    • Lynn -
    • Friday 17 March 23

    یازده لبخند 1401

    سال زیبایی بود اما اصلا دلم نمی‌خواد بهش برگردم..

    زیاد مودم خوب نیست پس تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم بلکه یکم به اتفاقای خوبی که برام افتاد فکر کنم~

    بریم که داشته باشیم لبخندهای سال نیمه گذشته من رو..

    ~~~~

    1.کارات شدن!!

    2.کات کردن با کسایی که هیچ تاثیر مثبتی توی زندگیم نداشتن~~

    3.آپ کردن اولدر:)

    4.آگوست افسانه ای و تاثیری که روی زندگیم داشت..

    5.ماه پرایدی که پر از عشق و افتخار بود3>

    6.تموم کردن لاورزراک با آتری توی مدرسه و اون ذوقی که براش داشتیم.

    7.ارم رفتنمون، جوری که تا 2 صبح اونجا موندیم و فرداش ما مدرسه داشتیم ولی آوین خوابید-

    8.تموم شدن اولدر:"""""""""))))))))

    9.بهترین شب تولدی که داشتم، جوری که صبح بیدار شدم و تبریکاتونو خوندم و فقط جیغ میزدم")

    10.اردوی دماوند، از اون روزایی که بدون استثنا تمامش خوشحال بودمTT

    11.آلبوم Midnights تیلور سوییفت.

    یازده تا شد؟ بذارید بنویسم بابا.

    12.اسکارلت بچها، اسکارلت.

    13.وقتی درمورد هوشی با سلین عر میزدیم

    14.وقتایی که صبحای شهریور هفت صبح پامی‌شدم که قبل از مدرسه رفتن ریحانه بهش صبح بخیر بگم و باهاش حرف بزنمTT

    15.رول رفتن تو منگاتاTT

    16.وقتی رفته بودیم انقلاب و بوکمارک ست خریدیم باهمدیگه:")

    17.سم بازی با دریا و نازنین تو اردو مطالعاتیا:>

    18.حس خوب ریدن به یه دوست عزیز:>>>

    19.وقتایی که تو گپ محفل پشت سر یکی غیبت میکردیم>>

    20.امروز که با نازنین سر زیست و زیر میز Seventeen in the soop دیدیمTT

    ازتون می‌خوام بنویسیدش و به لبخندهای سال گذشته تون فکر کنید=)

    نرمالش 11 تاست ولی بیشترم نوشتید اشکال ندارهxD

    به طور رسمی از همه بچهای منگاتا و محفل و کل دوستام دعوت میکنم بنویسن^^

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳۷ ]
    • Lynn -
    • Thursday 16 March 23

    So are you happy now?

    Eight ♾️
    IU Feat.SUGA
    Magic Spirit

    «بیا یه روز فرار کنیم به اون قلعه شنی کوچیکی که کنار ساحل افکارمون ساختیم، همون قلعه کوچیکی که توش تا ابد جوون می‌مونیم. جایی که هیچ حس بدی وجود نداشته باشه.»
    سوالم ازت اینه، الان خوشحالی؟ بلاخره خوشحالیتو پیدا کردی؟ جوابت هرچیزی که باشه، فقط منو آروم تر می‌کنه.
    برگه های دفتر خاطراتم رو ورق می‌زنم تا به یاد بیارم سال قبل توی این روز چه رنگی روی بوم زندگیمون زدیم. می‌رسم به روزی که زیر نور نارنجی خورشید بدون اینکه سایه‌ها تعقیبمون کنن باهم رقصیدیم. دلم می‌خواد وارد خاطره بشم و تا ابد توش بمونم. اگه این یه کابوس باشه، هرگز نمی‌خوام ازش بیدار بشم.
    درست مثل حرفایی که بهم می‌زدی و آرومم می‌کردی، توی لحظه متوقف می‌شم و فقط و فقط به تو فکر می‌کنم. انگار این لحظه، حرفای تو منو توی چنگش محبوس می‌کنه. بدون پایان های غم انگیز و قصه‌های دردناک، توی جزیره کوچیک احساساتمون، تا ابد جوون می‌مونیم.

     

    +خیلی یهویی بود~~~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Lynn -
    • Sunday 5 March 23

    Only Writers understand

    چیزایی که فقط نویسنده‌ها می‌فهمن::))

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۶ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 15 February 23

    But loving her was red

    از طلوع خورشید عکس گرفتم و براش فرستادم.
    اولین کارم نبود، اما روزم رو بعد از اون شروع کردم. زمان از دستم در می‌رفت وقتی باهاش حرف می‌زدم. می‌دونستم که دوستش دارم؟ کاملا. ولی دوست داشتنش مثل این بود که درست وقتی درحال سقوط آزادی، تصمیمت رو تغییر بدی. مثل تماشای زمین زیر پات از ارتفاع صد طبقه ساختمون. مثل لکه شراب روی لباس سفید که تا ابد می‌مونه و به یادت می‌یاره چی اون رو ساخته.
    به یاد آوردنش مثل خوندن آهنگ مورد علاقه‌مه. جوری که تمام کلماتش رو دقیق به یاد دارم و بدون هیچ زحمتی به لب‌هام می‌رسن. حس وجود داشتنش مثل وقتاییه که به آسونی تمام مسئله ریاضی یا فیزیک رو حل می‌کنم و دور جواب یه مربع می‌کشم، و حس شیرینیه که بهم دست می‌ده.
    از دست دادنش آبیه، جوری که نمی‌خوام حتی بهش فکر کنم. نبودنش خاکستریه، تنهایی خالص. فراموش کردنش مثل تلاش برای شناخت کسیه که تا به حال ندیدیش. چون من اونو انتخاب کردم، به عنوان کسی که بدون کفش باهاش توی نیویورک برقصم، و هربار که بیدار می‌شم خاطره‌هاش احاطه‌م می‌کنن. مجبورم می‌کنن انقدر به نوشتن داستان ربکا و اسکارلت ادامه بدم که جوهر سرمه‌ای احساساتم با سرخی خون انگشتام ترکیب بشه و بازهم اهمیتی بهش ندم.
    چون تو، اسکارلت منی.

  • ۲
    • Lynn -
    • Sunday 29 January 23
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~