اسکارلت عزیزم؛
ستاره ها توی آسمون میدرخشیدن. وایساده بودیم روی پل و بهشون خیره شده بودیم.
گفتی «عجیب نیست که ماهو نگاه نمیکنیم؟» شونه بالا انداختم و گفتم «ماه همیشه هست، ستارههان که کشف نشدن.» نگاهم کردی و خندیدی. فکر کردم به این میگن یه خنده حسابی.
یه شب تابستونی بود، نه خیلی گرم نه خیلی سرد. انقدری گرم بود که چندلحظه قبل با بستنی خودمونو خفه کرده باشیم و انقدرم خنک بود که از گرمای هوا غر نزنیم. باد خنک دریاچه موهامونو به رقص دونفره با موسیقی موج دعوت کرده بود. دستام بین دستات جا گرفت. «انگشتام سردن.»
«برات گرمشون میکنم.» گفتی و دوباره خندیدی. سرمو روی شونهت میذارم و چشمامو میبندم.
درست لحظهای چشمامو باز میکنم که ساعتم نزدیک 12 شب شده. صورتتو بین دستام میگیرم و به چشمات نگاه میکنم. چشمای جادوییت. «تولدت مبارک اسکارلتِ ربکا.»
حالا که برات مینویسم، خاطره روزی که تولدت رو کنار دریاچه بهت تبریک بگم خیلی واضحه. مثل همه اون خاطرههایی که نساختیم ولی هردومون یادمونه. تولدت مبارک. هزار و هزار و هزار بار. بیشتر از این رو قلمم کفاف نمیده. حتی جوهر خودکارمم برای بیان احساساتم نفس کم مییاره.
تولدت مبارک جانان من. دوستت دارم اسکارلت شیرینم.
با عشق؛
ربکای تو.