از من خواسته شد بنویسم.
از من خواسته شد بنویسم برای کسی که به تازگی از دست داده ام. کسی که فرصت دیدارش از دستم رفته و حسرتهای نبودنش جای امیدهایم را میگیرند. بنویسم برای ماهی که در آسمانم میدرخشد.
خواستم از او بگویم. از استعدادش. از صدای جادوییاش. از تمام لحظههایی که چشمهایم را به صفحه کامپیوترم میخکوب میکرد و نفسم را در سینه حبس، بگویم از درخشش لبخندش، از چشمهای پر از خندهاش، از حس خوب بودنش،
خواستم گله کنم. خواستم جهان را ملامت کنم و برای نبودنش زانوی غم بغل بگیرم. خواستم حسرت بخورم و غمگین باشم و غمگین بنویسم، کاری کنم که اشک بر صورت هرکس نوشتهام را میخواند روان شود.
خواستم از عصبانیتم بگویم، از کسانی بگویم که مثل همیشه فرصت طلب به دنبال منافع خودشان احترام کسی که میتوانست بهترین دوستم شود را میشکنند، از کسانی بگویم که حتی لایق نام انسان نیستند.
خواستم بنویسم، اما هربار با دریای اشکهایم صدای هق هقم را در گلو خفه کردم و با فکر نبودنش اشک ریختم. خواستم حرف بزنم، اما بغض رهایم نمیکرد. خواستم فریاد بزنم اما صدایی برایم نمانده بود. خواستم و خواستم و خواستم اما نتیجهای به دست نیاوردم.
و تمام چیزی که میتوانم بگویم، این است که دلتنگت هستم ماه من. تنها میتوانم آرزو کنم ادامه مسیر زندگیات، باقی مانده سفرت را با همان خندههای واگیرداری طی کنی که هرکسی را به خنده میانداخت.