ساعت شش و نیم صبح، صدای زنگ گوشیش که آهنگ Hoot گرلز جنریشن بود باعث شد از خواب بپره. بلند شد و نشست و موهای کوتاه بهم ریختهش که نقره ای رنگ بودن رو با انگشت مرتب کرد. گوشیش رو برداشت تا پیاماش رو چک کنه و با لبخندی برای دوست پسرش شدو نوشت: "صبحت بخیر عزیزممم!"
شونهای به موهاش زد، یه پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشید و آلاستار هایی که با اکیپشون ست خریده بودنو به پا کرد. کیفشو برداشت و بعد از چپوندن دفتر طراحی، کاغذهای الگو، جامدادی اصلی و جامدادی ماژیک و راپیدهاش داخلش گوشیش و شارژرش رو هم توی جیب جلوی کیفش فرو کرد و از اتاقش بیرون رفت. مامانش شیفت بود و فقط باباش بود که خطاب بهش گفت:«یوهان، صبحونه میخوری؟»
«لونا برامون گرفته، ممنونم بابا و خداحافظ!»
از خونه بیرون رفت و روی صندلی جلوی ماشین مشکی دوست صمیمیش لونا نشست. دخترعموی لونا و البته یکی دیگه از دوستای صمیمی خودش، ربکا، صندلی عقب نشسته بود و مقصد بعدیشون هم خونه آماندا بود. جلوی خونه آماندا، کمی باهم درمورد اینکه باید یه کار خفن در طول زندگیشون انجام بدن صحبت کردن اما طبق معمول بدون هیچ نتیجه خاصی بحث رو رها کردن و سمت مدرسه رفتن. درست به موقع رسیدن و توی جای پارک همیشگیشون پارک کردن. که البته، اگه هم دیر میرسیدن کسی جرات نداشت جای محبوب ترین اکیپ مدرسه رو بگیره. بعد از کمی حرف زدن با مارکوس و ریور، زنگ مدرسه به صدا دراومد. یوهان، لونا و آماندا که رشتهشون فشن بود سمت کارگاه طراحی لباس رفتن و روی الگو کشیدن و مدل سازی کار کردن. مدرسهشون بهترین دبیرستان خصوصی نیویورک بود، جایی که یک ساختمون هنرستان داشت و یک ساختمون برای رشتههای نظری. همه کسایی که اونجا درس میخوندن بای دیفالت توی لیگ آیوی قبول میشدن و البته که یوهان آرزو داشت توی دانشگاه کرنل درس بخونه. وقتی زنگ ناهار خورد، از کلاسش بیرون پرید و سمت کلاس دوست پسرش رفت که توی همون راهرو قرار داشت. تنها زوج گی دبیرستان که رسما کام اوت کرده بودن یوهان و شدو بودن. باهم سمت سالن ناهارخوری مدرسه رفتن و نشستن. یوهان لحظه ای به دوستاش نگاه کرد؛ مارکوس بی حوصله و لونای پر انرژی، ربکا که سعی داشت در جواب غر زدن های آماندا نگه بعنم، استلای مهربون و ویکتور ملایم، ریور باهوش، شدوی سرحال و البته خودش. یوهان هریسون.
بعد از مدرسه با مارکوس و ریور و شدو رفتن کافهای که پاتوق همیشگیشون بود تا باهم حرف بزنن و بخندن. آخر هفته قرار بود توی خونه ویکتور پارتی بگیرن و روحشم خبر نداشت قراره چه اتفاقی بیفته. حتی فکرشم نمیکرد روزها، هفتهها و ماههای بعد از اون روز ممکنه حس خوبی داشته باشه یا بد، یوهان فقط 17 سالش بود و به عنوان یک 17 ساله زندگی و فکر میکرد؛ نه بیشتر و نه کمتر از اون.
+چالش مال یاسمن خانم ـه که ایدهش رو از پست زیکلای گرفته. :> از همتون که این پستو میخونین دعوت میکنم بنویسین دیگه..
البته بماند که اولین بار استلا اومد این چالشو راه انداخت ولی به نظرم یه ریمایندر نیاز بود-
++اگه کلیت داستانو نگرفتین، آیلین در دنیای موازی یک پسر گی نیویورکی بسیار محبوبه. رشته مورد علاقشو میخونه، از امنیتش مطمئنه، از آیندش مطمئنه، به اندازه یه بچه دبیرستانی عشق و حال میکنه، درسشم میخونه، دقیقا همه چیزایی که توی این زندگی ندارمو اونجا دارم به جز دوستای بی نظیرم=)
و بهتره اعتراف کنم این پستو دقیقا از روی داستانی نوشتم که تازگی دارم مینویسم چون دقیقا ایده شروع اون داستان هم خودمون توی دنیای موازی بود TT xD
++کی میاد نه و نیم صبح پست میذاره جز من آخه؟