اولین بار، حضورش را با شنیدن صدای قدم هایش حس کردم. وقتی به حدی نزدیک شد که نگاهم به پاهایش چیزی فراتر از طرح کلی مشکی رنگی را تشخیص میداد، با دیدن چکمه هایش علت صدای بلند قدم برداشتنش را فهمیدم. موهای حلقهحلقه قهوهای بلندش را بین دستان باد رها کرده و پالتوی کرم رنگی پوشیده بود تا وجودش را از سرمای نیمهشب های پاریس در امان نگه دارد. کاری که مخصوصا در کنار رود سن، بسیار عاقلانه بود. فکر میکردم او نیز رهگذری راه گم کرده باشد که در پی خانه اش میرود و بین آغوش گرم مادر، همسر یا معشوقی به خواب خواهد رفت، اما به آرامی سمت من آمد و با صدای فراموش نشدنی اش پرسید:«میتونم اینجا بشینم، موسیو؟»
سرم را به نشانه تایید حرکت دادم:«البته مادمازل.»
اما من که بودم؟ نویسنده ای تنها که در انتظار بازگشت شعله های نورافشان صبح، هرشب را در گوشه ای از دلتنگیهای شهر سپری میکرد. وقتی زن جوان با متانت کنارم نشست و چشم های زیبایش را به رقص نقره فام بازتاب ماه روی آب های مواج سن دوخت، حس کردم فرق چندانی باهم نداریم. توی همین فکرها بودم که لب هایش به سخن باز شد:«شما چرا اینجایید موسیو؟»
«نگرانی و ترس، مادمازل. شما؟»
لبخند تلخی زد:«ترس و نگرانی.»
خنده آرامی کرد:«شب ساکت تر و رازدارتر از اونیه که حرفامونو به گوش خورشید پرهیجان برسونه. چی شمارو نگران کرده و میترسونه موسیو؟»
دلیلی نبود که برای پاسخ ندادن پیدا کنم. کتابی که کنارم گذاشته و تا آن لحظه نگاهش هم نکرده بودم را برداشتم و بدون هیچ حرفی سمتش گرفتم. رنگ قرمز و طلایی جلدش زیر پرتوهای کمفروغ ماه میدرخشید و عنوانش که با رنگ طلایی نوشته شده بود را واضح به رخ میکشید؛ "رقص با شیاطین". با صدایی که میکوشیدم بدون لرزش باشد گفتم:این، اولین کتابمه. 4 سال بی وقفه روش کار کردم و فردا بلاخره به طور رسمی منتشر میشه.»
کتاب را از دستم گرفت. کاملا مشخص بود یک بار هم ورق نخورده. بدون فکر صفحه ای را باز و به من نگاه کرد:«اجازه هست؟»
با لبخندی تایید کردم. شروع به خواندن کرد:« "نور کمجان چراغ های بیرون روی صورتش میرقصید و مژه های بلندش روی گونه هایش سایه انداخته بود. نینا نمیتوانست قبول کند او انسانی واقعیست و پوست و گوشت و استخوان دارد. انگار در رگ هایش به جای خون، روشنایی جریان داشت." این عالیه موسیو!»
لبخند زدم:«ممنونم مادمازل. ای کاش من هم همین فکر رو درمورد نوشته های خودم میکردم.»
اخمی کرد و به تندی گفت:«خواهید کرد موسیو.»
بعد کمی صبر و سکوت، دوباره شروع به سخن گفتن کرد:«من سه ماه پیش شاهد خودکشی صمیمی ترین دوستم بودم موسیو. دیگه هیچوقت بعد از اون حادثه نتونستم بخوابم. البته خیلی کم، اما تمامش با کابوس همراهه. همین شد که تصمیم گرفتم شهر رو بگردم، و امشب پام به اینجا باز شد.»
تعجب کردم. فکر نمیکردم کسانی را پیدا کنم که کوچه های شهر از دست دلتنگی هایشان و ترس هایشان به دادگاه مهتاب شکایت برده باشند، درست مثل خودم. صحبت کردن با آن زن جادونشان تلخ ترین شیرینی زندگی نه چندان بلندم را ساخته بود. به آرامی پاسخش گفتم:«برای دوستت متاسفم. و..منم همینطور. منم مدتهاست که مهمون خفته کوچه های این شهرم.»
گفتیم و گفتیم. از ترس هایمان. از افکارمان. از چیزهایی گفتیم که قطعا به کسی که مارا میشناخت نمیگفتیم. پرتوهای خورشید که شروع به تابیدن روی صحنه تئاتر شهر شلوغم کرد، هردوبلند شدیم. موهای فندقی رنگش حالا درخشان تر به چشم میآمد. به آرامی گفت:«از آشنایی و حرف زدن باهات لذت بردم موسیو.»
وقتی که رفتنش را تماشا میکردم و آماده بودم به سمت مخالفش بروم، زیرلب گفتم:«یعنی دوباره دست لجباز سرنوشت مارو به هم میرسونه؟»
[1401/08/16-17:40]
+اولین انشای من در سال جدید~
++دلم واقعا برای نوشتن تنگ شده بود.