۱۰۵ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

Midnight Rain

تو یه عشق راحت می‌خواستی، من دنبال آسودگی پس از درد بودم. زیبایی برای تو، قفس وجود من بود. من قلبت رو شکستم چون تو برای من زیادی خوب بودی. تو آفتاب بودی و من بارونی بودم که نیمه شب ها می‌باره. بهم گفتی باید آزاد تر باشم و من تمام اون سم رو به تنهایی نوشیدم. تمام خونی که از عشق مرده‌مون روی زمین ریخت و رزهای سفید رو سرخ کرد، رویاهای شیرینت رو نابود کردم و تبدیل به ضد قهرمانی شدم که مورد تنفر واقع می‌شه، چون تو آفتاب بودی و من بارونی بودم که نیمه شب ها می‌باره.

 

Midnight rain & The great war by Taylor swift

  • ۱
    • Lynn -
    • Tuesday 22 November 22

    My Scarlet Home

    Maroon
    Taylor Swift
    Magic Spirit

    نگاهی بهت می‌اندازم. عالی به نظر می‌رسی. روی زمین دراز کشیدیم و جوری به صورتت خیره شدم که انگار هدیه آسمونی منی. نزدیک غروبه و ما تمام شهر رو گشتیم. دلم می‌خواد دستت رو بگیرم، انگشتامو بین انگشتات که از سرما سرخ شدن سر بدم و انقدر از لمسشون سیر بشم که دیگه جایی توی وجودم نمونده باشه که شیفته‌ت نباشه. گونه هات همرنگ یاقوت سرخیه که توی ویترین جواهر فروشی دیدیم. آرزو می‌کنم کسیو داشته باشی که بتونه برات هرچقدر که می‌خوای یاقوت سرخ بخره. انقدر که هاله قرمز خوشرنگت رو معنا کنه. چیزی نمی‌گم. چون اگه بگم، از دستش می‌دم. قرمزی که خونه‌م بود رو. حس بودنش رو. چون من فقط دخترکی بودم که بزرگترین گناهش، عاشق دوست صمیمیش شدن بود.

    و من تورو به عنوان کسی که باهاش بدون کفش توی نیویورک می‌رقصیدم انتخاب کردم؛ به آسمون بالای سرم نگاه کردم، به رنگ لکه روی لباسم بود وقتی تو شرابتو روی من پاشیدی، وقتی خون به گونه هام رسید و قرمز شد، همرنگ مارکی که روی ترقوه‌م دیدن و زنگار بین تلفن ها، لب هایی که خونه صداشون می‌زدم، قرمز تیره بود. =)

     

    +مارون، آگوست و آل تو ول برای قلب من یه جایگاه دارن.

  • ۱
    • Lynn -
    • Thursday 17 November 22

    غریبه ترین آشنا

    اولین بار، حضورش را با شنیدن صدای قدم هایش حس کردم. وقتی به حدی نزدیک شد که نگاهم به پاهایش چیزی فراتر از طرح کلی مشکی رنگی را تشخیص می‌داد، با دیدن چکمه هایش علت صدای بلند قدم برداشتنش را فهمیدم. موهای حلقه‌حلقه قهوه‌ای بلندش را بین دستان باد رها کرده و پالتوی کرم رنگی پوشیده بود تا وجودش را از سرمای نیمه‌شب های پاریس در امان نگه دارد. کاری که مخصوصا در کنار رود سن، بسیار عاقلانه بود. فکر می‌کردم او نیز رهگذری راه گم کرده باشد که در پی خانه اش می‌رود و بین آغوش گرم مادر، همسر یا معشوقی به خواب خواهد رفت، اما به آرامی سمت من آمد و با صدای فراموش نشدنی اش پرسید:«می‌تونم اینجا بشینم، موسیو؟»

    سرم را به نشانه تایید حرکت دادم:«البته مادمازل.»

    اما من که بودم؟ نویسنده ای تنها که در انتظار بازگشت شعله های نورافشان صبح، هرشب را در گوشه ای از دلتنگی‌های شهر سپری می‌کرد. وقتی زن جوان با متانت کنارم نشست و چشم های زیبایش را به رقص نقره فام بازتاب ماه روی آب های مواج سن دوخت، حس کردم فرق چندانی باهم نداریم. توی همین فکرها بودم که لب هایش به سخن باز شد:«شما چرا اینجایید موسیو؟»

    «نگرانی و ترس، مادمازل. شما؟»

    لبخند تلخی زد:«ترس و نگرانی.»

    خنده آرامی کرد:«شب ساکت تر و رازدارتر از اونیه که حرفامونو به گوش خورشید پرهیجان برسونه. چی شمارو نگران کرده و می‌ترسونه موسیو؟»

    دلیلی نبود که برای پاسخ ندادن پیدا کنم. کتابی که کنارم گذاشته و تا آن لحظه نگاهش هم نکرده بودم را برداشتم و بدون هیچ حرفی سمتش گرفتم. رنگ قرمز و طلایی جلدش زیر پرتوهای کم‌فروغ ماه می‌درخشید و عنوانش که با رنگ طلایی نوشته شده بود را واضح به رخ می‌کشید؛ "رقص با شیاطین". با صدایی که می‌کوشیدم بدون لرزش باشد گفتم:این، اولین کتابمه. 4 سال بی وقفه روش کار کردم و فردا بلاخره به طور رسمی منتشر می‌شه.»

    کتاب را از دستم گرفت. کاملا مشخص بود یک بار هم ورق نخورده. بدون فکر صفحه ای را باز و به من نگاه کرد:«اجازه هست؟»

    با لبخندی تایید کردم. شروع به خواندن کرد:« "نور کم‌‌جان چراغ های بیرون روی صورتش می‌رقصید و مژه های بلندش روی گونه هایش سایه انداخته بود. نینا نمی‌توانست قبول کند او انسانی واقعیست و پوست و گوشت و استخوان دارد. انگار در رگ هایش به جای خون، روشنایی جریان داشت." این عالیه موسیو!»

    لبخند زدم:«ممنونم مادمازل. ای کاش من هم همین فکر رو درمورد نوشته های خودم می‌کردم.»

    اخمی کرد و به تندی گفت:«خواهید کرد موسیو.»

    بعد کمی صبر و سکوت، دوباره شروع به سخن گفتن کرد:«من سه ماه پیش شاهد خودکشی صمیمی ترین دوستم بودم موسیو. دیگه هیچوقت بعد از اون حادثه نتونستم بخوابم. البته خیلی کم، اما تمامش با کابوس همراهه. همین شد که تصمیم گرفتم شهر رو بگردم، و امشب پام به اینجا باز شد.»

    تعجب کردم. فکر نمی‌کردم کسانی را پیدا کنم که کوچه های شهر از دست دلتنگی هایشان و ترس هایشان به دادگاه مهتاب شکایت برده باشند، درست مثل خودم. صحبت کردن با آن زن جادونشان تلخ ترین شیرینی زندگی نه چندان بلندم را ساخته بود. به آرامی پاسخش گفتم:«برای دوستت متاسفم. و..منم همینطور. منم مدتهاست که مهمون خفته کوچه های این شهرم.»

    گفتیم و گفتیم. از ترس هایمان. از افکارمان. از چیزهایی گفتیم که قطعا به کسی که مارا می‌شناخت نمی‌گفتیم. پرتوهای خورشید که شروع به تابیدن روی صحنه تئاتر شهر شلوغم کرد، هردوبلند شدیم. موهای فندقی رنگش حالا درخشان تر به چشم می‌آمد. به آرامی گفت:«از آشنایی و حرف زدن باهات لذت بردم موسیو.»

    وقتی که رفتنش را تماشا می‌کردم و آماده بودم به سمت مخالفش بروم، زیرلب گفتم:«یعنی دوباره دست لجباز سرنوشت مارو به هم می‌رسونه؟»

     

    [1401/08/16-17:40]

    +اولین انشای من در سال جدید~

    ++دلم واقعا برای نوشتن تنگ شده بود.

  • ۰
    • Lynn -
    • Monday 7 November 22

    برای آزادی.

    Baraye
    Shervin Hajipour
    Magic Spirit

    ---

    برای کسایی که بهشون تجاوز شد و هیچی نگفتن.

    برای موهای کوتاه و مثل پسرا لباس پوشیدن.

    برای حسرت فریاد زدن اسم تیم مورد علاقم و استادیوم رفتن.

    برای نفس عمیق بدون سرفه.

    برای خورشید بعد از تاریکی شب.

    برای گریه های نصف شبی.

    برای اون جرقه کوچیک امید توی سرمون.

    برای رقصیدن و خوندن آهنگ مورد علاقمون.

    برای سانسور نشدن کتابامون.

    برای بدون توجه به قیمت، چیز خریدن.

    برای آزادی...

     

    +برای سالم بودن یه نفر دعا کنین باشه؟(:

  • ۲۱
    • Lynn -
    • Monday 3 October 22

    SNAP

     
    snap
    By rosa linn

    Magic Spirit

    کیف وسایل نقاشیش روی شونه‌ش سنگینی می‌کرد. بدون هدف توی خیابون های شلوغ مادرید جلو می‌رفت و می‌گشت، دنبال کسی یا چیزی که بتونه باعث شه بایسته و نگاهش کنه. اون جونهی بود، یکی دیگه از نقاش های خیابونی ناشناس مادرید.
    راهش به یکی از میدون های سنگفرش شده شهرش باز شد. صدای موسیقی توجهشو جلب کرد، چرخید تا نگاهی به گروه موسیقی بندازه. آهنگ Snap از Rosa linn رو شروع کردن و پسر نقاش عاشق این آهنگ بود. ایستاد و نگاهش به گیتاریست و یکی از خواننده‌های گروه افتاد. صدای اون پسر بدون شک از بهشت اومده بود. نگاهش به دستای پسر افتاد که به طرز وحشیانه ای زیبا بودن، انگار ساخته شده بودن تا روی سیم های گیتار برقصن و ملودی بسازن. نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن فروشگاه لوازم نقاشی لبخندی روی لبش نشست. سمت فروشگاه رفت و کمی بعد با یه بوم سفید برگشت. درست رو به روی گروه اما سمت مخالف میدون جوری که راه کسیو سد نکنه نشست و لوازمش رو درآورد. قلم‌موش رو توی رنگ فرو برد و شروع کرد به کشیدن. جونهی هیچوقت واقعیت رنگ‌های بقیه رو درک نکرده بود. دستای پسر سرخ و سفید بودن و ملودی موسیقی بنفش و آبی و گیتارش نارنجی و صورتی، و تمامشون با ضربه های قلم موی جونهی روی بوم زنده شدن. درست وقتی نت های آخر آهنگ نواخته شد، جونهی پایین بوم رو با اسم مستعارش Jun امضا کرد و بلند شد. سمت پسر رفت و بوم رو سمتش گرفت:روزمو رنگی کردی، ازت ممنونم سینیور.
    پسر نمی‌تونست باور کنه:این، تو، دستای منو کشیدی؟
    جونهی لبخند زد و سرشو تکون داد:تو، یکی دیگه از آثار هنری مخفی بین کوچه پس کوچه های مادریدی.
    پسر گیتاریست برای بار چندم تشکر کرد. جونهی بند کیف وسایلش رو روی شونه‌ش بالاتر برد و خواست بره که مکث کرد:راستی، اسمت چیه؟
    پسر به آرومی جواب داد:مینگهائو هستم سینیور.
    جونهی خندید:منم جونهی ام. موفق باشی!
    چرخید و زیرلب زمزمه کرد:حتی اسمتم مثل یه اثر هنری می‌مونه..
    اون شب جونهی یکی از پله های دور افتاده رو برای میزبانی نقاشی هاش انتخاب کرده بود. طرح ملایمی از رنگی که نت های موسیقی توی ذهنش حرکت می‌کردن کشید و خواست مثل همیشه بدون امضا رهاش کنه که صبر کرد. رنگ مشکی رو برداشت و نوشت:para ti mi nuevo amor(برای تو عشق جدید من)
    و قبل از رفتن زمزمه کرد:امیدوارم کوچه های رنگی مادرید مارو دوباره بهم وصل کنه، مینگهائو.

     

    +بله؛ من کارات ـم. ^^

    ++اینو اختصاصا برای ریحانه نوشته بودم ولی خب دلم نیومد شما ازش لذت نبرینD:

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۵ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 30 August 22

    How will we ever get out of this labyrinth of suffering?

    'ما چگونه خواهیم توانست از این هزارتوی درد و رنج بیرون رویم؟'

    How will we ever get out of this labyrinth of suffering?

    به این فکر می‌کردم که این هزار تو یا همون لابیرنت میتونه چه معنایی بده. و اگه من قرار بود به این سوال پاسخ بدم چطور می‌نوشتمش.
    و چیزی که به ذهنم رسید این بود که میتونه دوییدن و نرسیدن باشه، میتونه بالا رفتن از طنابی باشه که پوسیدست و دستاتو زخمی می‌کنه، میتونه همون آخرین کلماتی باشه که هرگز نشنیدیم و تا مدتها نتونستیم از فکرش بیرون بیایم؛
    ولی این هزارتویی نیست که رنج و عذاب ساخته باشدش، کلید بیرون رفتنش دست خودمونه، اما اگه کسی ندونه کلید رو کجا گذاشته چی؟
    اگه کسی به طور اتفاقی نقشه خروج رو دیده باشه یا همون اول وارد یه پیچ درست بشه چی؟
    این با کسی که کل عمرش رو با دست و پا زدن توی هزارتویی که غرقش می‌کنه و حتی نشونه ای برای کمک بهش پیدا نمی‌کنه یکیه؟
    زندگی اون، با کسی که کل عمرش رو توی رنج و عذاب می‌گذرونه برابری می‌کنه؟
    اگه هرگز نتونیم از لابیرنت بیرون بیایم چی؟
    شاید بعضی ها فکر کنن که راه خروج از لابیرنت این باشه که تصور به نبودنش بکنیم و فرض کنیم وجود نداره، اما فکر کردن بهش، برای تو دردناک نیست؟
    و چیزی که ماجرارو دردناک تر میکنه، اینه که شاید این لابیرنت برای هر شخصی معنای متفاوتی بده. شاید برای من جنگیدن باشه، جنگیدن برای حفظ کسایی که در آخر لابیرنتم رو بزرگتر می‌کنن،
    شاید برای من بیخیال شدن دنیای واقعی و غرق شدن توی تصوراتم باشه،
    ولی بدون اینا، آدم میتونه همون شخصی باشه که به لابینرت وارد نشده بود؟
    شاید نیازی نیست ازش بیرون بیایم، شاید باید از اون درختایی که جلوی دیدمونو گرفتن بالا بریمو زیبایی بی همتای جنگلو تماشا کنیم..
    شاید لابیرنت ما میتونست صفات خوبمون باشه که توش غرق نشدیم،
    شاید مردن توی لابیرنت میتونست راه خروجمون باشه..

    +افکارم احمقانه ان، می‌دونم. ولی آلاسکا شبیه بهترین دوستی بود که هرگز نداشتم.

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Lynn -
    • Thursday 18 August 22

    در جست و جوی زیبایی حروف

    مثل خورشیدی که توی عمق تاریکی هیچوقت طلوع نمی‌کنه؛

    کهکشانی درون زخم هایم

    همین 24 ساعت

    بچه ای که بزرگ نشد

    غرق در جریان باریک کلمات

    کاش من ماهت بودم.

    تکرار لحظه ها

    فراموشم مکن های من

    ناتائیل عزیزم

     

    +از اونجایی که من بیشتر فنسایت فالو دارم چیز زیادی نتونستم بکشونم بیرون ازشونxD قبول کنید اینارو ازم:>

    این یه چالشه که از اینجا شروع شده و با اینکه کسی دعوتم نکرد *اشک ریختن* ولی چون چالشو دوست داشتم نوشتمش~

    از سانبین، شکیبا، پرسون، ترنم، شوکو(که میدونم خبری ازش نیست با اینحال)، وهکاو و پری دعوت میکنم که بنویسن. ^^

     

    ++فیکمونو خوندین؟*-*

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Thursday 18 August 22

    پستی بدون سر و ته #28

    1.چرا هیچکس بهم نگفته بود آوریل لوین انقد کراشه..از دیروزه رو تک تک آهنگاش قفلیم..

    2.خیلی دلم میخواست بدونم این 4 تا دنبال کننده خاموشم کین و چه هدفی از دنبال کردنم دارن-

    3.ولی مطمئنم girlfriend آوریل لوین رو همتون شنیدید، آهنگ خیلی معروفیه

    4.دلم برا وبم تنگ شده بود:"

    5.دارم یه چیز جدید(نمیدونم وانشات میشه یا فیک) مینویسم، که خیلی خیلی دوستش دارم ایدشو و اگه اینم مث قبلیا ایگنور کنین کلاهمون میره تو هم^^

    6.اگه اینجارو فالو دارینو هنوز باهم حرف نزدیم؛ خوشحال میشم بیاین باهم آشنا شیم.

    7.این هفته هم بلوهیون نداریم به جاش هفته دیگه دوتا داریم..باشه؟

    8.در ادامه مورد شیش، نصفتونو طی یه مشکلی مجبور شدم آنفالو کنم. اگه دوستیم، وباتونو یه بار دیگه تو یه کامنتی بهم بدین ببینم دارمتون یا نه؛ اگه مدتیه بهتون کامنت ندادم دلیلش اینه. :"

    9.تیزرای پینک ونوم..:)))))))) میدونستم وای جی بعد از دوسال بی کامبکی یه چیز باکیفیت تحویلمون میده...لالیسا بدون چتری خیلی خوشگل شده:""

    10.ولی برد اصلی رو من دارم میکنم، بلک پینک کامبک داره، چانمینا یه سینگل تو راهی داره و بعد میخواد دبیو کره ای کنه، تیلور احتمالا فول آلبوم راک بده، فصل چهار بانگو ام داره میاد:))))

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷۳ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 10 August 22

    私のルナ

    لونای عزیزم؛

    دلم برایت تنگ شده. به اینجا بودنت نیاز دارم.

    خیلی از حرف هایم را نمی‌توانم توی نامه هایم برایت بنویسم. خودت که بهتر درمورد محدودیت هایم خبر داری. تمام چیزی که می‌توانم بگویم این است که به تازگی نسبت به قبل احساس بهتری دارم.

    کمتر از یک ماه دیگر تا همان اتفاقی که خودت بهتر می‌دانی مانده و بیشتر از اینکه آرام باشم، درگیر مقدماتش هستم. خیلی از برنامه هایم هنوز کامل نشده و خودت بهتر می‌دانی چقدر از اینکه کارهایم نصفه بمانند متنفرم.

    اوضاع خیلی خوب پیش نمی‌رود اما با وجود این، خیلی هم احساس بدی ندارم. مدت زیادیست خبری از خرگوش سفید نشده، و این کمی آزار دهنده به نظر می‌آید، مخصوصا اگر این مسئله را در نظر بگیریم که برای مدتها روز و شب اینجا بود و تمام تلاشم را می‌کردم تا جلوی ناراحتی بیشترش را بگیرم. حالا که بهتر شده انگار به یاد نمی‌آورد کسی مثل من زمانی وجود داشته. و هربار که سعی کردم برایش توضیح دهم این رفتارش احساس بدی دارد، انگار اصلا حرف‌هایم را نمی‌شنود.

    حالا که بیشتر به این مسئله فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم چرا. و این یکی دیگر از چیزهاییست که نمی‌توانم برایت بنویسم. می‌ترسم چشم کسانی به کاغذهای سفید و بنفشم بیفتد که نباید، و این نه برای من خوب است و نه برای تو.

    امیدوارم هرچه زودتر در همین نزدیکی ها ملاقاتت کنم. باید بروم، صدای ناقوس برج به گوشم می‌رسد و خبر از این می‌دهد که باید هرچه زودتر سراغ نوشته هایم بروم.

    私はあなたに最高の夢を願っています, See Ya!

    شاهزاده سفید جنگل قلب ها، یوری.

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Lynn -
    • Friday 8 July 22

    Happy SHOCO Day!!

     
    zero
    By LMYK

    Magic Spirit

     

    شاهزاده بنفش رو دوست داشت و از قرمز متنفر بود.

    کی کشفش کرد؟ خودشم یادش نبود. ولی همیشه همه آدمایی که قرمز بودن، قصد خوبی از نزدیک شدن بهش نداشتن.

    شاهزاده بنفش و آبی رو دوست داشت ولی قرمز رو نه، برای همین، هیچ بنفشی دورش نبود. همه چیز آبی بود و سفید و گاهی ردپاهای نارنجی روباهش روی زمین به چشم میومدن. شاهزاده بنفش می‌خواست.

    همه چیز از اون نامه ناشناس شروع شد که رنگ قرمزش باعث شد شاهزاده بترسه. خرگوش بهش اطمینان داد بهتره بازش کنه. بازش کرد و قطره های رنگ قرمز روی زمین چکید و با آبی ترکیب شد. بنفش شد. بنفش شد و شاهزاده با امید بیشتری نامه رو خوند.

    قرمز روشن اومد و شد دلیل خوشحالی شاهزاده سفید. سفید بود و آبی بود و قرمز و زیباترین رنگ بنفش روی بوم نقاشی جنگل.

    شاهزاده قرمز دوست نداشت، ولی بدون قرمز روشنش، هیچ بنفشی نداشت.

    ---

    تولدت مبارک ریحانه قرمزم:) آرزوی آرامش و روزای خوبیو برات دارم که هیچوقت از یادت نره.^^

     

    +تلگرامتم چک کن:>

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 29 June 22
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~