«هرچقدرم که بگذره، من اون نیستم هواپیمای کاغذی من.»
.
.
«چیکار داری میکنی؟»
هوسوک درحالی که به دستای یونگی خیره شده بود گفت. یونگی، تای دیگه ای به کاغذ زد و هواپیمای کاغذی رو بالا آورد.
«این تویی.»
«چی؟»
یونگی با فشار آرومی که به کاغذ داد، هواپیما رو روی هوا شناور کرد. کنار دریاچه نشسته بودن و به درخشش نور خورشید روی آب نگاه میکردن. هواپیما بعد از چرخ کوچیکی که روی دریاچه زد، افتاد و خیسی آب رنگ سفیدش رو تیره تر کرد. یونگی به هوسوک که محو تماشای هواپیما شده بود نگاه کرد و لبخندی روی صورتش نشست.
«میترسم بترسی و فرار کنی هوسوک، مثل این هواپیما انقدر دور شی تا دیگه دستم بهت نرسه.»
«ولی من نمیترسم یونگی.»
هوسوک با جدیت گفت. یونگی دستای هوسوک رو بین دستاش گرفت و سرشو روی شونهش گذاشت. اگه با دقت بهشون نگاه میکردی رد کبودی و زخم هارو روی دستا و صورتشون میدیدی. یونگی به آرومی گفت:«ولی من اونی نبودم که نجاتت بده، هوسوک.»
هوسوک منتظر موند.
«ماه نیومد هوسوک. ابرا کنار نرفتن تا نور به ما هم بتابه. مطمئنی؟ مطمئنی که میخوای به پای من بسوزی؟»
«یونگی..»
«دارم جدی میگم هوسوک. اگه بدون من بهتری..ترجیح میدم با من نمونی.»
«چی داری میگی لعنتی؟»
هوسوک گفت. یونگی هنوز دستای معشوقش رو بین دستای خودش گرفته بود و به نشونه انتظار، فشار کوچیکی بهشون داد. هوسوک، دستای درهم قفل شدهشون رو بالا آورد و بوسه ای روی دست یونگی نشوند.
«میدونم نشد دنیامو برای صدای خندههات بدم، نشد صدای پیانو زدنت رو بکنم ملودی زندگیم، نشد حتی بلند بگم عاشقتم، ولی من بودن با تورو، دوست داشتن تورو، دوست دارم یونگی. من عاشق یک فرد نیستم، عاشق حس عشق ورزیدن به توئم.»
«ولی هوسوک، دلم نمیخواد ببینم داری به خاطر بودن با من آسیب میبینی.»
«بهت قول میدم یونگی، اگه نشد، یه جای دیگه، شاید بهشت، ما بازم باهمیم.»
.
.
یونگی پشت پیانوش نشست. صدای هوسوک هنوزم توی گوشش بود؛ «شاید بهشت..ما بازم باهمیم»
انگشتاشو روی کلاویهها سر داد و شروع کرد به نواختن.
«ودینگ آو لاو؟»
بدون اینکه برگرده جواب داد.
«زیادی قشنگ نیست؟»
«هست. بزن. میخوام بشنوم.»
هوسوک روی مبل پشت سر یونگی نشست تا به پیانو زدنش گوش بده. با وجود دستای زخمیش، سخت بود که نتهارو درست بزنه ولی اون یونگی بود و هرچیزی ازش بر میاومد. آهنگ که تموم شد، هوسوک جلو اومد و یونگی نشسته رو از پشت در آغوش گرفت.
«من امشب خوشحال ترین پسر دنیام.»
لبخند زد. زیرلب با خودش زمزمه کرد.
«تموم نشه. تموم نشه. تموم نشه.»
اسم هوسوک رو صدا زد ولی جوابی نگرفت. گرما محو شد. یونگی موند و تنهایی.
«من امشب خوشحال ترین پسر دنیام. ولی نمیتونم اشکامو متوقف کنم.»
صورت یخ زدهش، با رد اشکاش گرم شد. به زدن ادامه داد. انقدر نواخت تا انگشتاش آب شدن و ریختن لا به لای کلاویه ها.
.
.
«نمیخوای اینو بشوری؟»
تهیونگ، دوست صمیمیش، با کنجکاوی گفت و به تیشرت سفید یونگی اشاره کرد که لکه سرخی روش بود. یونگی با نگاه کردن به تیشرتش که بین دستای دوستش محصور شده بود یاد خاطرههاش افتاد. لبخند محوی زد.
«شرابه. پاک نمیشه.»
«شت.»
تهیونگ نگاه دیگه ای به تیشرت انداخت و سرخم کرد.
«خب بندازش دور، چه دلیلی داره نگهش داری وقتی نمیتونی بپوشیش؟»
یونگی نگاهش رو از تیشرت گرفت.
«چون شبی که شراب ریخت روش، با هوسوک توی اتاقش توی خوابگاهش نشسته بودیم.»
مکثی کوتاه.
«اوه.»
واقعا هم اوه. یونگی یاد اون شب افتاد. خورشید داشت طلوع میکرد و آسمون سرخ سرخ بود. لبهای هوسوکم سرخ بود. همون لبهایی که یونگی عادت داشت "خونه" صداشون بزنه. یونگی به خاطراتش فکر کرد. انقدر فکر کرد که شد یکی از همون هواپیماهای کاغذی که دیوار اتاقشو پوشونده بودن و پرواز کرد تا توی سرخی خورشید اون شب بمیره.
.
.
قلمش رو برداشت و با کلمه ای جدید سفیدی رو از صفحه دفترش گرفت.
«با اینکه رفتی، ولی شعر شدی توی دفترم. شدی رویاهام. شدی کابوسم. شدی اشکم. شدی..زندگیم.»
زیرلب زمزمه وار گفت. به نوشتن ادامه داد. انقدر نوشت تا انگشتاش التماسشو کردن. انقدر نوشت تا حتی ماه هم دلش به حال اون عاشق سوخت. یونگی لحظه ای متوقف شد. صفحه هارو به عقب ورق زد تا به صفحه ای خاص برسه. صفحه ای که تمامش رو با رنگ بنفش فقط یک جمله رو صدها بار نوشته بود. جمله رو خوند.
«تو اگه بی من بهتری، ترجیح میدم بری.»
نگاهشو از صفحهها گرفت و به ماه خیره شد که از پنجرهش بیرون بود. انگار نور ماه بود که ازش میپرسید پشیمونه؟
«نیستم. هیچوقت هم نمیشم.»
بلند شد و سمت پنجره رفت. به ماهی خیره شد که هیچوقت خودشو به اون زوج نشون نداد و حالا که یونگی مونده بود و تنهاییهاش، برگشته بود تا قضاوتش کنه. یونگی متنفر بود از این فکر. چرا حالا؟ چرا حالا که دستاش هرشب از درد مرور خاطراتش زخمین؟ چرا حالا که فهمیده چقدر عشق ورزیدن براش سخته؟
اشک ریخت. قطره های بیرنگ اشکش شدن خون. شدن خاطره. شدن خاکستر و ریختن روی سرسره نقرهفام ماه. ماه اشک و خون و خاطره و خاکستر عشق یونگی رو برد و رسوند به دست نگهبان بهشت. یونگی تنها موند. زیر پنجرهش نشست و به دیوار تکیه داد. حرف هوسوک رو توی ذهنش مرور کرد. شاید بهشت.
«دروغه!»
بلند گفت. انقدر بلند که حتی پرندههای بیگناه پشت پنجره هم ترسیدن.
«بهشت..کدوم بهشت؟ اونجا فقط یه جهنم دیگهست.»
درد یونگی، از عشق نبود. از نفرت بود. نفرت به کسایی که عشقش رو شکستن. نور ماه دورشو گرفت. حداقل یه نفر درکش میکرد. ماهی که توی عشقش به خورشید میسوخت. و فرشته مرگ، که خودشم دلباخته معشوقی بود که از دست رفته بود.
.
.
«من میتونم اشکامو متوقف کنم اگه بخوای، ولی قبل از رفتنت، بیا و برای بار آخر دستامو بگیر. نذار توی سرخی بمیرم.»
این آخرین جمله ای بود که نیروهای پلیس توی دفتر یونگی پیدا کردن. مین یونگی، بعد از نوشتن این جمله، برای همیشه از روی زمین محو شده بود.
.
.
END.
+خیلی یهویی بود ولی دوستش دارم. شما ام دوستش داشته باشین باشه؟