برای بار هزارم سرش رو تکون داد و حرف پلیس رو به روش رو رد کرد:من هرچیزی که میدونستم رو بهتون گفتم آقا. میشه انقدر سوال پیچم نکنید؟ به یاد آوردنش وقتی هنوز اون صحنه ها رو با بستن چشمم میبینم خیلی سخته!
صداش میلرزید. موهای بلوندش روی صورتش پخش شده بود ولی از اونجایی که دختر پلک هاش رو محکم بهم فشار میداد از اینکه اونا جلوی دیدش رو گرفتن شکایتی نداشت. پلیس زنی که پشت سرش ایستاده بود شونه های دختر رو گرفت و خطاب به همکارش گفت:بسه دیگه تهیونگ! اون واقعا همه چیز رو بهمون گفته، و جزئیاتی رو در اختیارمون گذاشته که خیلی کمکمون میکنه، انقدر اذیتش نکن!
تهیونگ خودکارش رو انداخت:باشه، میتونی بری.
پلیس زن، با لحن آروم تری رو به دختر گفت:رزی شی، توی روزهای آینده اگه بازهم بهتون نیاز داشتیم خبرتون میکنیم. امشب سعی کنید استراحت کنید، تا جلوی در همراهیتون میکنم.
رزی سرشو تکون داد:ممنونم سروان.
پلیس لبخند ملایمی زد و تا بیرون باهاش رفت. گفت:شرایطت رو تا حدی درک میکنم. اگه نیاز به کمکی داشتی، بیا اینجا و سراغ جئون سویون رو بگیر.
رزی به زور سعی کرد بخنده:حتما.
سویون خواست برگرده که چشمش به دستای رزی افتاد:اوه رزی شی! دستاتون زخمین!
رزی بدون باز کردن دستاش برگشت:اشکالی نداره، رفتم خونه پانسمانشون میکنم.
خونش فاصله زیادی با ایستگاه پلیس نداشت. قصدش این نبود، اما وقتی در رو پشت سرش بست، سمت اتاق نشیمن حرکت کرد. رد خون و خورده های شکسته شیشه هنوز روی زمین بودن. نمیخواست اما چشماش سمت اون خورده شیشه ها رفتن. نمیخواست اما تصویر بدن نیمهجون دختری که عاشقش بود جلوی چشماش زنده شد. صدای جیغ و فریاد خودش درحالی که اسمش رو صدا میزد توی گوشش پیچید و حالشو بدتر از قبل کرد. چرخید، سمت پیانوش رفت و پشتش نشست. دستایی که کل مدت مشت بودن رو باز کرد و متوجه شد چند تیکه از شیشه توی دستش فرو رفته. تیکه های بزرگتر رو از کف دستش در آورد و بی توجه به دردشون به کلاویه ها نگاه کرد. دستاش ناخوداگاه نت های فا، سل و لا رو نواختن و ادامهش دادن. Wedding Of Love، آهنگ مورد علاقه دوست دختر مردهش، جیسو.
خورده های ریز و درشت شیشه روی پیانو ریخته بودن و حتی اگه کلید هارو به آرومی نوازش میکردی، بازهم انگشتات زخمی میشدن. دیگه چه برسه به رزی که کلاویه هارو محکم فشار میداد و احساسات توی آهنگ و نت های مختلف رو توی هوا پخش میکرد. جیسو یکی از بهترین وکیل هایی بود که کشورشون میشناخت، و برای مدتها تنها چیزی که بعد از برگشتن به خونه خستگی کار رو ازش میگرفت گوش دادن به نواختن دوست دختر پیانیستش بود. رزی بهتر کردن حال جیسو رو دوست داشت. رزی میدونست جیسو دشمن های زیادی داره. رزی میخواست محافظت کنه. رزی میخواست از جیسو محافظت کنه. و اون شب، اون شب کذایی که رزی صدای شکستن شیشه در اثر شلیک گلوله رو هنوز توی سرش میشنید؛
به قسمت اوج آهنگ رسیده بود. موهاش توی هوا پخش شده بودن، اون آهنگ لطیف رو وحشیانه مینواخت اما نه، هنوز هم زیبایی خودش رو داشت.
تمام کلاویه ها با خون سرخ رنگش نقاشی شده بودن. انگشتاش هنوز نبض داشتن، هنوز گرمای دسته اسلحه رو حس میکرد. لحظه ای توی ذهنش درخشید که صورت جیسو بین دستاش بود و چتری هاش روی پیشونیش پخش شده بودن. صدای خودش رو شنید که میگفت:سویا، سویا، جیسو، صدامو میشنوی؟ من، من نمیخواستم،
رزی بیرون از خاطره، پوزخند دیوانهواری زد و زمزمه کرد:نمیخواستم.
آهنگ رو به پایان رسوند و از جاش بلند شد. دیدش تار بود و تلوتلو میخورد، روی زمین افتاد و سرش به دیوار پشت سرش خورد. به حدی سرگرم پیانو زدن و فکر کردن به خاطره اون شب بود، بریدگی های روی دستش و خونی که از زخم هاش میرفت رو به کل فراموش کرده بود. لبخند بی جونی زد:تو با شلیک گلوله مردی، من از شدت خونریزی. و قاتل هردومون،
خنده وحشیانش برای آخرین بار توی خونه پیچید:پارک رزی بود.
+یکی نیس به من بگه وقتی چس از پیانو زدن حالیت نیست چرا اصرار داری تو داستانت پیانو بیاری، اونم به طرز کاملا تخصصی ای که هزار بار از ساینا بپرسی نتای اولش چیان و تهش بزنتت...
++اسم پست، همون اسم اصلی آهنگه. مریج داموغ~