'ما چگونه خواهیم توانست از این هزارتوی درد و رنج بیرون رویم؟'
How will we ever get out of this labyrinth of suffering?
به این فکر میکردم که این هزار تو یا همون لابیرنت میتونه چه معنایی بده. و اگه من قرار بود به این سوال پاسخ بدم چطور مینوشتمش.
و چیزی که به ذهنم رسید این بود که میتونه دوییدن و نرسیدن باشه، میتونه بالا رفتن از طنابی باشه که پوسیدست و دستاتو زخمی میکنه، میتونه همون آخرین کلماتی باشه که هرگز نشنیدیم و تا مدتها نتونستیم از فکرش بیرون بیایم؛
ولی این هزارتویی نیست که رنج و عذاب ساخته باشدش، کلید بیرون رفتنش دست خودمونه، اما اگه کسی ندونه کلید رو کجا گذاشته چی؟
اگه کسی به طور اتفاقی نقشه خروج رو دیده باشه یا همون اول وارد یه پیچ درست بشه چی؟
این با کسی که کل عمرش رو با دست و پا زدن توی هزارتویی که غرقش میکنه و حتی نشونه ای برای کمک بهش پیدا نمیکنه یکیه؟
زندگی اون، با کسی که کل عمرش رو توی رنج و عذاب میگذرونه برابری میکنه؟
اگه هرگز نتونیم از لابیرنت بیرون بیایم چی؟
شاید بعضی ها فکر کنن که راه خروج از لابیرنت این باشه که تصور به نبودنش بکنیم و فرض کنیم وجود نداره، اما فکر کردن بهش، برای تو دردناک نیست؟
و چیزی که ماجرارو دردناک تر میکنه، اینه که شاید این لابیرنت برای هر شخصی معنای متفاوتی بده. شاید برای من جنگیدن باشه، جنگیدن برای حفظ کسایی که در آخر لابیرنتم رو بزرگتر میکنن،
شاید برای من بیخیال شدن دنیای واقعی و غرق شدن توی تصوراتم باشه،
ولی بدون اینا، آدم میتونه همون شخصی باشه که به لابینرت وارد نشده بود؟
شاید نیازی نیست ازش بیرون بیایم، شاید باید از اون درختایی که جلوی دیدمونو گرفتن بالا بریمو زیبایی بی همتای جنگلو تماشا کنیم..
شاید لابیرنت ما میتونست صفات خوبمون باشه که توش غرق نشدیم،
شاید مردن توی لابیرنت میتونست راه خروجمون باشه..
+افکارم احمقانه ان، میدونم. ولی آلاسکا شبیه بهترین دوستی بود که هرگز نداشتم.