با راه رفتن بین باغ خودم رو سرگرم میکنم. به این فکر میکنم که چی شد کلاست رو عوض کردی، هرچند، حدس هایی میزنم و بیشترشون به من برمیگردن.
از پنجره میبینمت که با دوستات میرقصی و میخندی و فکر میکنم که اگه بهت بگم، بازم خوشحالی؟ بازم دوستم داری؟بازم منو میخوای یا بهم میگی مستقیم برم به جهنم؟ اجازه میدی حرفمو بزنم یا ولم میکنی و میری؟ بتی من همینجام، توی باغ و به این فکر میکنم که چی ممکنه پیش بیاد وقتی قراره منو ببینی، هرچند خودم میدونم بتی، بدترین کاری که تا به حال کردم، کاری بود که درحق تو انجام دادم. صدای اومدنت رو میشنوم و برمیگردم. گونه هات سرخ شدن و به این فکر میکنم چقدر زیبا شدی. لبخند نمیزنی، با صدایی که سعی میکنی بدون لرزش باشه یکم درمورد روزت حرف میزنی و من به جای توجه فقط به صدات گوش میدم و جوری که کلمات رو ادا میکنی و فکر میکنم که یعنی بازهم اونو میشنوم؟
میپرسی شایعات درستن یا نه و وقتی جواب نمیدم اسمم رو صدا میزنی، جیمز، از زبون تو بی نظیر به نظر میرسه. با اضطراب میگم میدونم شایعات رو ار اینز شنیدی و نمیتونی باورشون کنی اما این بار، اونا درستن. نگاهی پر ار تعجب و ناباوری بهم میاندازی و میدونم آخرین باریه که میتونم درموردت رویا پردازی کنم. میدونم چیشد، اینکه اون جلوم وایساد و گفت جیمز سوار شو و شب رو کنارش گذروندم و تمام مدت بتی، تمام مدت بعد از اون فقط با فکر کردن بهت خودم رو آزار دادم چون میدونم بتی، میدونم بعد از این هیچوقت نمیتونم مثل قبل توسطت دیده بشم و میدونم که لایقشم اما این آخرین چیزی بود که دلم میخواست برام اتفاق بیفته، فکر میکنم اما هیچکدوم از اینارو نمیگم چون چیزی که هرگز نمیخواستم اتفاق افتاده، تو میری و منو تنها میزاری تا روی زانوهام بیفتم و منو مقصر بدونی و البته، این منم که مقصرم. من فقط ۱۷ سالمه، هیچی نمیدونم فقط میدونم دلم برات تنگ میشه.
+داستان بتی و جیمز از آلبوم فولکلوره دوستان، من فقط به متن تبدیلش کردم~
++قبلا توی دیلیم گذاشته بودمش البته ولی گفتم اینجا هم باشه خالی از لطف نیست.