دستای یخ زده و سردشو بالا آورد تا با بخار نفسش کمی بهشون گرما ببخشه. به هوای برفی بیرون قطار خیره شد و به برق برف های درحال ذوب زیر نور خورشید لبخند زد. از هوای برفی متنفر بود با اینحال سعی میکرد باهاش کنار بیاد، مثل هر فصل دیگه ای از سال. دفترچه ای که برای مدتها همدمش بود رو باز کرد تا دوباره سری به دنیای وصف نشدنی نوشتن بزنه که صدایی باعث شد سرش رو بالا بیاره:صورت حساب شرابتون رو آوردم جناب.
بدون اینکه به پیشخدمت نگاه کنه، بدون هیچ حرفی پایین صورت حساب رو با دستخط مایل و ظریفش امضا زد. مین یونگی.
خودکارش به زودی مکان جدیدی برای رقصیدن پیدا کرد و مقصد خط های جوهری روی کاغذ، نامه های هرگز نرسیده یونگی بود. کمی که نوشت، دست از ساختن و پرداختن کشید و گیلاس رو به روش رو برداشت که مایع سرخ داخلش به قرمزی خون بود. لبخند دیگهای زد و زمزمه کرد:اون روزا هم درست مثل یه گیلاس شراب گذشتن و تبدیل به بخشی از زمان شدن، نه؟
جرعه ای نوشید و دوباره به دشت سفید پوش منظره پشت پنجره خیره شد. آهی کشید و چشمهای قهوه ایش پر از تلخی دلتنگی شدن. مگه، بودن اون پسر توی زندگیش، چقدر زیادتر از لیاقتش بود؟ هوسوک که به جز شادی براش چیزیو نیاورده بود، فکر کرد:چرا از دستت دادم هوسوک؟
جواب، خیلی ساده به ذهنش رسید. پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:تو مال من نبودی تا از دستت بدم.
از به یاد آوردن خاطره ها دلش گرفت. دستهاش رو روی میز دراز کرد و سرش رو روشون گذاشت و درحالی که همچنان به بیرون پنجره نگاه میکرد چشمهاش به سوزش افتادن. پس بهار، کی قرار بود به زندگی اون پسر موقهوهای برگرده؟ کی آگوست میشد و برفی که روی خوشی هاش نشسته بود از بین میرفت؟ یونگی خسته بود، از دلتنگ بودن، از دویدن و نرسیدن، از دست و پا زدن توی شرایطی که میدونست هرچهقدر میگذره، بیشتر توش غرق میشه، از گوش دادن به پلی لیستی که هوسوک براش درست کرده بود، و دونستن این واقعیت که هرگز قرار نبود دوباره خنده های مسحورکننده اون پسر به گوشش برسه، اوه خدایا! اگه یونگی میتونست خنده های هوسوک رو توی بطری بریزه و هرشب به خاطرش مست بشه اینکار رو میکرد. حتی نیاز نداشت برای به یاد آوردن شبی که برای اولین باز فهمیده بود عاشق هوسوکه هندزفری هاش رو توی گوشش بزاره و وویسی رو پلی کنه که حالش رو بدتر از قبل میکرد. میتونست صدای دلنشین و خاص اون پسر رو به وضوح روز اول بشنوه. یونگی پیانو میزد و هوسوک تا جایی که از متن آهنگ به یاد داشت باهاش همراهی میکرد و همونجا بود که یونگی فهمید، فهمید که میتونه برای اون پسر و خنده های خاصش بمیره، و دردناک بود که آخرش خودش بود که زنده موند؛
سرش رو بلند کرد، وقت پیاده شدن بود. کمی بعد، ریه هاش هوایی رو نفس کشیدن که میدونست روزی هوسوک تنفس میکرد. قدم هاش به سمتی که براش آشنا بود هدایتش کردن، جایی که هوسوک، هوسوکش، برای همیشه چشمهاش رو بسته بود.
+جدید نیست ولی تا الان موقعیت انتشارش پیش نیومده بود-