نگاهی بهت می‌اندازم که با وجود کبودی‌های روی صورتت هنوزم زیبایی. لبخند می‌زنم، درد داره، حدس می‌زنم گونه هام زخمی شدن اما اهمیتی نمی‌دم. صدات می‌زنم:ویولا!
سمتم برمی‌گردی و دستتو بالا می‌آری تا روی پیشونیم رو نوازش کنی، جایی که انگار زخم عمیقی نشسته. به آرومی می‌گی:چند تا حروم‌زاده، چطور به خودشون جرات دادن؟-
حرفت رو قطع می‌کنم:مهم نیست، همین که پیشمی خوشحالم می‌کنه. آسیب دیگه ای که ندیدی؟
سرت رو تکون می‌دی و حرفم رو رد می‌کنی:خوبم. اما تو به نظر خوب نمی‌رسی انجل.
فقط به تو اجازه می‌دم آنجلا رو تبدیل به انجل کنی و با خنده هایی که بوی شکوفه می‌دن بهم بگی فرشته خودتم و بعد هردومون بوسه‌ای رو به لب‌های هم هدیه بدیم. کنار دیوار یه کوچه قدیمی نشستیم و درحالی که دست‌هامون هم‌دیگه رو نوازش می‌کنن به آسمونی خیره شدیم که مدت‌هاست ستاره‌هاش رو از من و تو و خیلیای دیگه دریغ کرده. با صدایی که کمی می‌لرزه می‌گی:ما چه گناهی کردیم انجل؟ فقط با عاشق بودن، باید این دردو تحمل کنیم؟ باید طعمه مشت و جراحت هایی بشیم که بیشتر از بدنمون قلبمون رو می‌شکنه؟ باید به جای نوازش پدرومادرمون صدای توهین و دعواشونو بشنویم؟ ما چه گناهی کردیم انجل؟ مگه خدا، مارو دوست نداره؟
چشم‌هام رو به چشم‌های عسلی زیبات می‌دوزم و مثل همیشه توی کهکشان نفس‌گیرش گم می‌شم. به آرومی می‌گم:گاهی پیش اومده به این فکر کنم که این عشق، عشقی که بین ماست نباید می‌بود. اینکه شاید هردومون قدم های اشتباهی برداشتیم اما،
سمتت خم می‌شم و روی لب‌های کبودت بوسه کوتاهی می‌زارم، به زمزمه آرومی راضی می‌شم که صدام فقط به گوش خودت برسه:می‌گن هرگز به بهشت نمی‌ریم، اما ویولا، فکر می‌کنم که شاید بهشت، اندازه ما نیست..!

 

+خداییش بهشت گوگوش زیادی قشنگ نیست؟

++اسم آنجلا و انجل یه جورایی پارادوکس داشت~~