این خیلی عجیبه که چطور ممکنه یک آدم با یه سری ویژگی های خاص خودش، توی شرایط مختلف واکنش های متفاوتی نشون بده. اگه بهش فکر کنید واقعا مسخرهست که آینده بشر به نامنظم ترین و غیرقابل پیشبینی ترین موجوداتش بستگی داره که با یه تصمیم متفاوت میتونن سرعت نابودی جهان رو خیلی بیشتر از قبل کنن.
اینروزا تاثیر Butterfly effect رو توی زندگیم خیلی بیشتر حس میکنم. مدام با خودم میگم اگه اینکارو میکردم یا نمیکردم چه اتفاقی میافتاد. اینکه من میتونم انتخاب کنم تا با یه نفر خوب باشم یا نباشم. اینکه میتونم از کسی ناراحت بشم و جلوی گریهم رو بگیرم و کمتر از نیم ساعت بعد با یه نفر دیگه درمورد هری پاتر حرف بزنم و از ته دلم بخندم. اینکه کسی باعث بشه لبخند بزنم و کسی باعث بشه از عصبانیت ناخنهام رو به کف دستم فشار بدم. به این فکر میکنم که چی باعث میشه آدما تصمیم بگیرن حرفی رو بزنن که شخص دیگهای رو ناراحت کنه. به این فکر میکنم که چی منو تبدیل به خود الانم کرده.
مشکل اینجاست که هرگز نمیفهمیم اگه اینطور نمیشد چه اتفاقی میافتاد. شاید هیچوقت نتونم اون نقطهای رو پیدا کنم که من رو از یه برونگرای احساسی به یه درونگرای منطقی تبدیل کرده. شاید هیچوقت نفهمم اگه اون شب قبل از تموم کردن همه چی و جایگزین کردن آدمای دیگه کمی فکر میکرد الان چه اتفاقی میافتاد. آیا من هنوز هم احساس تلخ حسادت رو توی وجودم پیدا میکردم؟ آیا هنوزهم تصمیماتم همینطور بود که هست؟
خیلی پیش میآد که با خودتون میگید اگه هم کارتون همچین نتیجه ای داشته، فکرشو نمیکردید. ولی بیان کردن این حرف باعث میشه شخص مقابل تماما با خودش فکر کنه که همه چیز تقصیر خودش بوده. این چیزیه که اینروزا خیلی بیشتر از حسادت تجربهش میکنم و باز به این butterfly effect برمیگرده که اگر منی وجود نداشت اوضاع چطور پیش میرفت؟ وقتی از بقیه میپرسم جوابهایی که میگیرم مربوط به اینه که اگر نباشم کی داستان و انشاهای قشنگ بنویسه یا کی وقتی شرایط اینطوره اینکارو بکنه، اما وقتی به هیچ وجه منی وجود نداشت اصلا تجربه نوشتهها یا حرفهای من وجود نداشته که کسی بخواد دلتنگش بشه. یعنی همه چیز به همین بستگی داره؟ همون ثانیه ای که ژنهای تشکیل دهنده من ترکیب میشن و من رو میسازن، بودن یا نبودن یک انسان به همون لحظه بستگی داره؟ اینکه بعدها دلتنگ چیزی بشی یا نه، به ثانیه هایی بستگی داره که یک سلول تقسیم میشه؟
اینکه مجموعه ای از رفتارها و نه انسانها، زندگی من رو به سمت راههای مختلفی سوق میده باعث میشه احساس تنهایی کنم. اینکه ممکنه رفتارهای یک شخص در عین حال که خوشحالم کنه، آزارم بده. اینکه لایههایی اون زیر وجود داره و بر طبق تصمیماتمون تغییر میکنه. اینکه ما دوستای صمیمی هستیم که از هم متنفریم. اینکه شاید اون نقطه عطف هیچوقت نیومده و من هنوز همون آدم قبلم. شاید ورژنی از من وجود داره که نقطه مقابل خود الانمه. و دونستن این مسئله هم مایه دلگرمیه هم دردناکه. انگار میتونم امیدوار باشم منِ توی یکی از این لایهها خودش رو قبول کرده باشه.
+اسم پست: بخشی از آهنگ Always Almost از Rosie Darling