oye pablo

By danna paola

Magic Spirit

کتابی که دنبالش بود رو پیدا کرد و از توی قفسه برش داشت. ورقش زد تا بوی برگه های دست نخورده رو به سینه هاش ببره، این بو روحش رو جلا میداد.
روی صندلی های وسط سالن نشست، شب بود و به جز یه نور کوچیک هیچی اون کتابخونه بزرگ و مرموز رو روشن نمیکرد و کی بود که از این وضع شکایت کنه؟ به هر حال مارک حس میکرد توی شب زیبایی اون قفسه های پر از کتاب بیشتر میشه و اشتیاقش برای خوندن تک تک اون کتابا بیشتر فوران میکرد.
برای چندمین بار سلیقه شاهزاده جوون رو برای کتابخونه ش تحسین کرد، هر کتابی اونجا نبود و با اینکه شاهزاده حتی یک بار هم اونارو ورق نزده بود اما همشون سبک خاصی داشتن، درست شبیه چیزی که مارک می پسندید.
مارک تنها کسی بود که شاهزاده رو جوری که واقعا هست دیده بود. خب، هرکسی یه دیوار نامرئی دور خودش داشت، اما یوتا درونگرا تر از هر آدمی بود که مارک تا به حال دیده بود. ورود به حریم امنش سخت بود و معمولا زیاد با بقیه حرف نمیزد. درست برعکس مارک، محافظ شخصیش. و طبیعی بود که بعد از شناختن شاهزاده شیفته افکارش بشی و وقتی برای مدت طولانی باهات حرف میزنه ستاره ها توی چشمات بدرخشن.
مارک میدونست پاشو فرا تر از حدی که باید گذاشته، اما به خودش تلقین میکرد حسی بین خودش و یوتا وجود نداره. مگه میشه؟ خوشحالی وقتی که اسمشو صدا میزنه طبیعی بود، چشمای اون پسر مثل هر آدم دیگه ای بودن، هزار تا نویسنده دیگه توی دنیا بود و یوتا با نوشته های کوتاه مرموزش فرقی با بقیه نداشت، ولی یه حس لجباز ته مغزش یادآوری میکرد اینطور نیستو اون پروانه ها فقط برای یوتا به پرواز در میان، و این برای مارک ترسناک بود.
با این حال، هرشب به کتابخونه یوتا میومد. مارک به معنای واقعی کلمه عاشق کتاب خوندن بود. غرق شدن توی یه دنیای دیگه باعث میشدن یادش بره کیه و کجاست، و کمکش میکرد تا چیزایی که خواهانشونه، میخواد فراموش کنه یا ازشون متنفره یه جا بره کنار. خدای من، کتاب برای مارک مثل مخدر بود.
به عنوان کتابش نگاه کرد و زیرلب زمزمه ـش کرد. بازش کردو بالا آوردش تا ورق بزنه که چند تا برگه کوچیک از لا به لای صفحه ها پایین افتاد. با تعجب کتاب رو بست و برگه هارو برداشت. خط یوتا روشون مارک رو ترسوند. به آرومی اون برگه های تا شده رو جمع کرد و قبل از اینکه بخواد به جای قبلی برشون گردونه لحظه ای صبر کردو اون مکث پر از شک و وسوسه بود. اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه صدایی شنید که متوقفش کرد:پس پیداشون کردی.

از جاش بلند شد و برگشت:یوتا سان.

یوتا به آرومی سمتش اومد:اینجا گوشه دنج من هم هست. تا الان، هیچکدوم از اینارو حتی ورق هم نزده بودم اما از وقتی که میبینم هرشب میای اینجا، کتابایی که انتخاب میکردی رو میخوندم.

مارک زمزمه کرد:میدونم که نباید بی خبر میومدم-

یوتا انگشتاشو روی لبای مارک گذاشت:هیس، اشکالی نداره. تو محافظ منی، هرجای این قصر میتونی بری.

یوتا از اون آدمایی بود که بدون هیچ تلاش خاصی کاری میکرد تمام نگاها روش برگرده. حتی یه حرکت کوچیک همه رو روی خودش زوم میکرد. اما فقط مارک بود که میدونست شاهزاده اگه خودش میخواست میتونست صد برابر نفس گیر تر باشه. یوتا از توجهی که روش بود متنفر بود و طبیعی بود که فقط مارک ساید مخفیش رو دیده باشه. مثل اون لحظه که از قصد کاری کرد تا قلب مارک وایسه بدون اینکه خودش بدونه، یا شایدم میدونست؟

روی صندلی جلوی مارک نشست و برگه هارو از دستش گرفت:مخاطب همشون خودتی، اما بهت توصیه میکنم نخونیشون. نوشته هام نسبت به الان خیلی سطحی بودن، اوه، میتونی بشینی.

مارک با کنجکاوی پرسید:در مورد چین؟

یوتا بی تفاوت گفت:درمورد اینکه چقدر نگاه کردن بهتو دوست دارم و این حرفا، خدای من خیلی خجالت آوره.

خنده آرومی کرد:نوشتنش راحت تر از گفتنشه.

مارک سعی کرد خودش رو آروم نگه داره:نگاه کردن به من؟ فکر کنم برعکس باشه، چون شاید منم که نگاه کردن بهت رو دوست دارم.

یوتا در جواب سوال اول مارک اوهومی گفت و با خودکاری که معلوم نبود از کجا آورده بود کف دست مارک کلمه "my dear" رو نوشت. بعد سرشو بالا آورد و گفت:به نوشته هام میخوره آدم احساسی ای باشم؟

مارک تایید کرد. یوتا لبخند زد:اینجوری نیستم. برای همین، اگه بخوام بهت بگم چقدر روم تاثیر گذاشتی و باعث شدی کم کم عاشقت بشم بعید میدونم بتونم کلمه های درستی رو انتخاب کنم. مون شغی، فقط وقتی میفهمی چقدر عاشقی که بزاری از لای دستات سر بخوره و بره، اما فکر نکنم به خودم جرات اینو بدم که یه روز از دستت بدم. پس فقط بزار بدون توجه به اینکه شاهزاده به دنیا اومدم و مجبورم با قوانین ترسناکشون زندگی کنم تا وقتی که اونقدر شجاع بشم که برات بجنگم دوستت داشته باشم. منو شاهزاده نبین مارک، منو فقط یه نویسنده ببین که عاشق کسی شده که نوشته هاشو میخونه. افتخار جنگیدن برات رو بهم میدی؟

 

 

+خیلی ناپیوسته نوشته شد"-" دوستش ندارم ایش"-" یه سناریو دیگه از یومارک باید بنویسم اصن-