از شب ها خوشم می‌اومد، وقتی هوا تاریک تر از اونه که بتونی جلوتو ببینی، وقتی فقط خودتی و خودت و ذهنی که شروع به رویا پردازی می‌کنه، فکر می‌کنم این همون چیزیه که کل زندگیم دنبالش بودم، اون رهایی و آزادی ای که توی شبا بهت دست می‌ده و حس اینکه کسی تورو نمی‌بینه و تو هم کسیو نمی‌بینی و می‌تونی همه چیز رو صد برابر بهتر و بیشتر حس کنی،

اما از طرفی، همه همیشه توی نور بدتر به نظر می‌رسیدن. وقتی زیر روشنایی می‌رفتی، کل بدی هات فاش می‌شد. من همیشه روشن بودم. همیشه به رک و صادقی روشنایی روز بودم و همیشه حقیقتو می‌گفتم، اما بابتش مجازات می‌شدم. درحالی که سعی می‌کردم روابط شکست خورده‌ام رو درست کنم خودم ضربه می‌خوردم.

شاید هم من سرکش تر از این حرفام که بتونم توی شب ها زندگی کنم. چشم هام رو بسته بودم و واقعیت رو نمی‌دیدم اما الان بیدارم، کاملا بیدار، و تنها چیزی که می‌بینم روشنایی روزه. الان بزرگ تر از اینم که بخوام درمورد مفهوم عشق و دوستی رویاهای بچگونه داشته باشم. زمانی بود که فکر می‌کردم عاشقش بودن قرمزه و الان، همه چیز رو رها می‌کنم و وارد روشنایی روز می‌شم. و آخرش، این روشنایی روزه که نجاتم می‌ده.

 

+اصلا اینجوری نبود که براش فکر کرده باشم، فقط شروع کردم به نوشتن و همه کلمه ها و لیریک آهنگ روی هم سر خوردنو شدن این~