پیدام کنید:)
- rio
- Thursday 4 May 23
In a world where you're used to getting used to it
Now I want to find myself
تو دنیایی که عادت کردی بهش عادت کنی، میخوام خودمو پیدا کنم.
-F*ck my life, Seventeen
از من خواسته شد بنویسم.
از من خواسته شد بنویسم برای کسی که به تازگی از دست داده ام. کسی که فرصت دیدارش از دستم رفته و حسرتهای نبودنش جای امیدهایم را میگیرند. بنویسم برای ماهی که در آسمانم میدرخشد.
خواستم از او بگویم. از استعدادش. از صدای جادوییاش. از تمام لحظههایی که چشمهایم را به صفحه کامپیوترم میخکوب میکرد و نفسم را در سینه حبس، بگویم از درخشش لبخندش، از چشمهای پر از خندهاش، از حس خوب بودنش،
خواستم گله کنم. خواستم جهان را ملامت کنم و برای نبودنش زانوی غم بغل بگیرم. خواستم حسرت بخورم و غمگین باشم و غمگین بنویسم، کاری کنم که اشک بر صورت هرکس نوشتهام را میخواند روان شود.
خواستم از عصبانیتم بگویم، از کسانی بگویم که مثل همیشه فرصت طلب به دنبال منافع خودشان احترام کسی که میتوانست بهترین دوستم شود را میشکنند، از کسانی بگویم که حتی لایق نام انسان نیستند.
خواستم بنویسم، اما هربار با دریای اشکهایم صدای هق هقم را در گلو خفه کردم و با فکر نبودنش اشک ریختم. خواستم حرف بزنم، اما بغض رهایم نمیکرد. خواستم فریاد بزنم اما صدایی برایم نمانده بود. خواستم و خواستم و خواستم اما نتیجهای به دست نیاوردم.
و تمام چیزی که میتوانم بگویم، این است که دلتنگت هستم ماه من. تنها میتوانم آرزو کنم ادامه مسیر زندگیات، باقی مانده سفرت را با همان خندههای واگیرداری طی کنی که هرکسی را به خنده میانداخت.
امروز تولد توئه، عزیزدل من.
آدمای متفاوتی توی دنیا وجود دارن شیرین ترینم. خیلی زیاد و شاید خیلی هم شبیه به همن. شاید خیلی بیش از حد معمولیان، از همون سبکی که همیشه محکومشون میکنیم.
سوال اینجاست که چرا با وجود اینکه آدما تا حد زیادی انقدر شبیه هم رفتار میکنن من هنوز به تو میگم خاص؟ چون قطعا خیلیا شبیه توام وجود دارن، ولی چرا تو با همهشون فرق داری؟
چون تو جیوویی. تو تنها کسی هستی که تمام ویژگیها و خاطرههای خودت رو داره. کسی که موقع جرات حقیقت بهم جراتای مسخره میده و بعد دو روز بهشون میخندیم، کسی که کلی براش درجه بندی پلیسو توضیح میدم بدون اینکه خسته شم، کسی که شبیهمه اونم توی اصلی ترین ویژگی شخصیتیمون، کسی که بوی شکوفههای بهار نارنج میده جوری که میخوای یه نفس عمیق بکشی و هرگز بازدمت رو بیرون ندی، کسی که مثل باد خنک بهاریه که با برگهای تازه دراومده و گلبرگهای ارغوان زمین رو فرش میکنه، تو جیوویی و همین جیوو بودنت باعث شده انقدر دوستت داشته باشم عزیزدل اونی:)
تولدت مبارک زیبای من، مراقب خودت و احساسات زلالت باش، از ته قلبم دوستت دارم. 💙
ببینید تولد کیه امروز:)
سلین چه آدمیه؟ بهش فکر کنین. سعی کنین بهش جواب بدین. سلین برای شما کی میتونه باشه؟
سلین همون کسیه که وقتی ایده های جدید دارم اولین نفر بهش خبر میدم. کسیه که هربار باهاش حرف میزنم گذر زمان از دستم در میره. سلین کسیه که به خاطرش با شارژ ۲ درصد درمورد گویینگ سونتین باهاش حرف میزنم و به محض رسیدن به خونه میپرم روی شارژر که بحثمون قطع نشه، کسی که نظراتش و شیوه نگاهش به دنیا زمین تا آسمون با من فرق داره و همین باعث میشه بخوام چندین بار ازش درمورد مسائل مختلف بپرسم، سلین انقدر حق میگه که بیشتر اون نوار توضیحات وبم رو حرفای سلین پر کرده، سلین مثل یه بارون بهاری میمونه که بیخبر میباره و پوستت رو نوازش میکنه، مثل یه رنگ جدید میمونه که اتفاقی کشفش میکنی و عاشقش میشی و از ذوقت به همه آدمای دنیا خبر میدی، کسیه که برای من متعادل کننده انرژیمه و به بودنش تو زندگیم نیاز دارم، کسی که هرگز، هرگز، هرگز فراموشش نمیکنم:)
تولدت مبارک الهه ماه، دوستت دارم و برات آرزوی بهترین روزهارو میکنم.💙
Fic Name: My Happy Ending
Genre: Slice of life, Comedy, Romance, Fluf
Couple: SoonHoon, Meanie, Minsung
Author: Yuri
"دنیایی که داری تغییرش میدی، ارزشش رو داره که توش زندگی کنی!"
-شرلوک، انیمه Moriarty the patriot
+سلین شبیه این جمله رو زیاد بهم گفته بود:)
++انتشاره
+++هرزمان اینو میبینید، برید این پست ریحانه رو هم ببینید خب؟
خوانندههای عزیز وبلاگم، دوستای فوق العادهم، حتی شما دنبال کنندههای خاموشی که نم پس نمیدید؛
نمیدونم چی باید بگم؛ سلام؟
سلام عزیزای دلِ..آیلین؟ هستی؟ ربکا؟ هرکدوم باهاش راحت ترین.
حالتون چطوره؟ عیدتون خوب میگذره؟ الان که اینارو مینویسم هنوز عید نشده؛ ولی امیدوارم جواب شما وقتی میخونیدش مثبت باشه.
روزای خوبی رو میگذرونید؟ درمورد خودم مطمئن نیستم ولی امیدوارم درمورد شما جواب این سوال هم مثبت باشه. یه "بله" خیلی بلند.
اصلا بلد نیستم چطور باید این پست رو بنویسم. تا به حال چیزی شبیهش رو ننوشتم و دلم نمیخواد کوتاه و آروم باشه. میخوام انقدر پر و بزرگ باشه که جواب همه حرفاتونو بده.
از وقتی 12 ساله بودم دارم وبلاگ مینویسم و این تقریبا به جزئی از لایفاستایلم تبدیل شده. لایف استایلی که نمیتونم به همین راحتی کنار بذارمش. حتی شاید تصور زندگی ای که توش هرگز وبلاگ نویس نبودم، از هرچیزی برای من عجیب تر باشه.
دوست داشتنی ترین هدیههای زندگی من، مجبورم ترکتون کنم. شاید خیلی طول بکشه، شایدم نه دارم زر اضافه میزنم بعد کنکور میام بازTT xD
ولی چیز مهم، اینه که دارم میرم. میرم و تا زمانی که خودم نه! اون دونفر مدنظر از طرز زندگی ای که برای من ساختن راضی نشن، برنمیگردم.
باید بگم هیچ راه ارتباطی باهام نخواهید داشت توی این مدت جز اینکه بیاید جلوی در مدرسهم، بدزدینم و ببرینم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه~~
شاید، شاید اگه تونستم راه فراری پیدا کنم، بهتون سر بزنم. امیدوارم فراموشم نکنید و یادتون نره ربکا چقدر دوستتون داشت(:
در صورتی که اسپاتیفای ندارید، میتونید از این سایت برای دانلود پلی لیست استفاده کنید. 3>
تا روزی که دوباره همدیگه رو کنار جاده منتهی به قصر شاهزاده ببینیم و با رزهای سفید و لوندرهای بنفش زندگی کنیم، خدانگهدار3>
با عشق؛
شاهزاده سفید. "1402,01,02"
پینوشت:برای تولدهاتون و بعضی مناسبت های مهم، پست روی انتشار گذاشتم. 💙
این کارن جان که نام بردم به طور دقیق پسر یکی از cousin های مامانمه
از وقتی اومدن اینجا یک ریییزززز خرابکاری کرد تا رفتن::::))))
تازه همزمان با اونا، دخترخاله مامانمم اینجا بودن و دختر اینا، دنا، خیلی خیلی کیوته:) داشت عین بچه آدم با من نقاشی میکشید که این دوست عزیز وارد شد-
اول که اومد سراغ اسباب بازیای این بچه
بعد اومد رید تو بالم لب *نوی* من و کندشششش:::::))) تا ته بازش کرد و کامل کندش و انداختش رو فرش و رفت وای الان سردرد میگیرم....
کلی ام دنا رو بولی کرد که چراغقوه اسباب بازی ست دکتریشو ازش بگیره بچه رو به گریه انداخت قشنگ
پای خرس عروسکیمو پاره کرد-
در حسن ختام هم خودکار مورد علاقهم و ماشین حسابمو برداشت و بردش با خودشون خونه و همین الان مامان باباش اومدن پسش دادن-
و همه این اتفاقا توی یک ربع رخ داد::::)))))
آخه مامان باباش خیلی نایسن این چجوری این مدلی دراومده..
پست آخرم باید همون عشق و شادی میبود ولی نشد. نموند و نمیتونم ازش دست بکشم.
مدام و مدام دارم یه روزی کوروش و رها و سمی لو رو گوش میدم و فکر میکنم به اون روزی که ازش حرف میزنن. یه روزی که قراره بیاد و جواب برای هامونو بده. یعنی میشه که بیاد؟ اون یه روزی رو کی قراره ببینیم؟ کی قراره سر سفره گریه نکنم؟ کی میشه سر سفره کل هوش و حواسم به شاد بودن باشه؟ میشه اصلا؟ یا اینم یه خاطره دردناک دیگهست؟
آهنگیو گوش میدم که تو برام فرستادی و گریه میکنم. پیاماتو میخونم و گریه میکنم. به سیزدهم فکر میکنم، به روزای بعدش، به سالی که پیش رومه فکر میکنم و به این میرسم که نوروز ۱۴۰۳ کجام؟ اون موقع خوشحال ترم؟ سرحال تر چی؟ شایدم اوضاع دلگیر تر از امساله؟
عجیبه که هنوز نوروز امسال نرسیده به فکر سال بعدم ولی حدس بزنین چی؟ ممکنه حال الانمون تکون بال پروانه نوروز سال های پیش باشه و این موقعاست که فکر کردن بهش مهم میشه.
از ساعت ۱۱:۱۱ شبه که دارم سعی میکنم این پستو بنویسم. از همون ساعتی که ازش متنفرم.