اسکارلت عزیزم؛
ستاره ها توی آسمون میدرخشیدن. وایساده بودیم روی پل و بهشون خیره شده بودیم.
گفتی «عجیب نیست که ماهو نگاه نمیکنیم؟» شونه بالا انداختم و گفتم «ماه همیشه هست، ستارههان که کشف نشدن.» نگاهم کردی و خندیدی. فکر کردم به این میگن یه خنده حسابی.
یه شب تابستونی بود، نه خیلی گرم نه خیلی سرد. انقدری گرم بود که چندلحظه قبل با بستنی خودمونو خفه کرده باشیم و انقدرم خنک بود که از گرمای هوا غر نزنیم. باد خنک دریاچه موهامونو به رقص دونفره با موسیقی موج دعوت کرده بود. دستام بین دستات جا گرفت. «انگشتام سردن.»
«برات گرمشون میکنم.» گفتی و دوباره خندیدی. سرمو روی شونهت میذارم و چشمامو میبندم.
درست لحظهای چشمامو باز میکنم که ساعتم نزدیک 12 شب شده. صورتتو بین دستام میگیرم و به چشمات نگاه میکنم. چشمای جادوییت. «تولدت مبارک اسکارلتِ ربکا.»
حالا که برات مینویسم، خاطره روزی که تولدت رو کنار دریاچه بهت تبریک بگم خیلی واضحه. مثل همه اون خاطرههایی که نساختیم ولی هردومون یادمونه. تولدت مبارک. هزار و هزار و هزار بار. بیشتر از این رو قلمم کفاف نمیده. حتی جوهر خودکارمم برای بیان احساساتم نفس کم مییاره.
تولدت مبارک جانان من. دوستت دارم اسکارلت شیرینم.
با عشق؛
ربکای تو.
سلام خوشگلای من، حالتون چطوره؟ تعطیلات چطور میگذره؟
قدیمیها بین دنبال کنندههای من حتما پست رازهای اول من رو یادشونه. پستی که توش ازتون خواستم رازهاتون رو شناس یا ناشناس بهم بگین و بعد با راز خودم همشونو بدون اسم گذاشتم توی یک پست، تا بتونیم همو درک کنیم و حداقل حس کنیم تنها نیستیم و همه چیزی دارن که میخوان فراموشش کنن.
حالا، طبق خواسته مستقیم ویولت عزیزم و البته درخواستهای دیگه خودتون که از این سری پستا دوست داشتین تصمیم گرفتم دوباره بذارمش. رازهاتون، حتی رازهای بقیه، اعترافهایی که توی وجودتون نگه داشتین و چیزایی که آرزو میکردین میتونستین فراموش کنین رو برام بنویسین و مطمئن باشین همشون save میمونن.
ناشناس فعاله، خصوصی بازه، کامنتها روی تاییدن(که اگه دستتون خورد خصوصیو نزدین مشکلی پیش نیاد) و از طریق این لینک هم میتونین برام بنویسین.
میتونید بیش از یک راز ارسال کنین اصلا موردی نداره چون خودمم چندتا راز از خودم میذارم تو پست.
اگر بهم اعتماد داشتین و ذکر کردین کی هستین یا اومدین خصوصی و با هویت خودتون رازتونو گفتین منم وقتی پست رو منتشر کردم بهتون میگم کدومشون مربوط به خودمه :)💙
دوستتون دارم تا بینهایت، منتظرم. 3>
هنوز احساس تنهایی میکنم ولی این تقصیر تو نیست
فقط فکر کردن در مورد یه نفر
و امشب آهنگ خوندن
تو گفتی که تنهایی اما یه چیزی درست نیست
اگه اینجوری پیش بریم تو دلتنگم میشی
(بزار اشکام فرو بریزن) اوه شب اینجا خیلی گرمه ولی قلبم با تو هنوز سرده
(بیا با هم برقصیم)ما همو از صمیم قلب دوست خواهیم داشت انقدر که خون هامون یکی بشن
(بزار اشکام برقصن)
هنوز متوجه نشدی تنها کاری که میکنی اینه که بهم بگی چقد تنها به نظر میام
میخوای با من ازدواج کنی؟"بله" جوابی نیست که بخوای به من بدی، چی از من میخوای؟
بیا یه نگاه به گناه های قبلمون بندازیم، هیچ خوب و بدی وجود نداره
ما خیلی دور شدیم پس بزار تا آخرش بریم
به من نگاه کن، به من نگاه کن، به من نگاه کن
تو گفتی یکم آروم بگیر،
بغلم کردی و گفتی نمیخوای بهم آسیب بزنی
تو هنوز منو کامل نمیشناسی
(بزار اشکام فرو بریزن)اوه شب اینجا خیلی گرمه ولی قلبم با تو هنوز سرده
(بیا با هم برقصیم)ما همو از صمیم قلب دوست خواهیم داشت انقدر که خون هامون یکی بشن
(بزار اشکام برقصن)
مثل یه فرشته بچرخ و پرواز کن، شیطان به من چسبیده
(بیا با هم برقصیم)
مثل یه فرشته بچرخ و پرواز کن تا زمانی که هردومون بمیریم
(بزار اشکام برقصن)
به بالهام نگاه کن، اونا شکستن. این هدیه ایه که کاراهای تو بهم دادن
اوه عزیزم، نمیخوام برام گریه کنی
چه خوب و چه بد، تو باید به چیزی برسی که لیاقتشو داری
تو نمیتونی منو پاک کنی
(بزار اشکام برقصن)اوه من نمیخوام اشکهای تورو فراموش کنم، تو هنوز قلب منو توی دستات داری؟
(بیا با هم برقصیم)مهم نیست میگن چقدر احمقی، بازم تو یه شب بارونی برگرد
(بزار اشکام برقصن)
مثل یه فرشته بچرخ و پرواز کن، شیطان به من چسبیده
(بیا با هم برقصیم)مثل یه فرشته بچرخ و پرواز کن، تا زمانی که بمیریم من به رقصین ادامه میدم
بزار اشکام فرو بریزن
این ترند نسبتا قدیمی شده ولی با توجه به اتفاقات اخیر که برای لونا افتاده و جوری که اکثر اوربیتا رفتن سراغ گروهای دیگه تصمیم گرفتم ریفرشش کنم:)
آهنگشم که میدونید فیکلاوه.
کیم تهیونگ نگاهی به عکسهای روی میزش انداخت و بلند گفت:"یکی اینجا داره هممونو بازی میده."
ستوان یون جونگهان سرشو بالا آورد. موهای مشکی بلندش رو عقب زد و پرسید:"چطور ممکنه یهو به این نتیجه رسیده باشی سروان کیم، اونم وقتی چهار ماهه روی این پرونده لعنتی کار میکنیم؟"
ستوان پارک سونگهوا کراواتش رو کمی شلتر کرد:"منظورتون چیه؟"
تهیونگ با جدیت جواب داد:"بیاید یه دور جزئیات پرونده رو مرور کنیم."
گروهبان شین ریوجین که از ابتدای جلسه ساکت بود حلقه نقرهای رنگی که همیشه توی انگشت اشاره دست چپش بود رو چرخوند و گفت:"بسیار خب. پنج تا جسد توی چهار ماه گذشته پیدا شدن. اولین جسد مال هوانگ یجی، پرستار ۲۲ سالهست، توی کوچهای نزدیک به محل کارش یعنی بیمارستان هانیو پیدا شده. آلت قتاله چاقوی بزرگی بوده که توی گردنش فرو رفته و بعد کنار جسد انداختنش."
جونگهان ادامه داد:"جسد دوم مربوط به کیم سونوی ۱۷ ساله میشه و توی کوچه نزدیک به مدرسهش پیدا شده. آلت قتاله اینبار یک آجر بوده که به سرش برخورد کرده. مقداری از خون یجی روی بدن سونو پیدا میشه که این دو قتل رو بهم وصل میکنه." همزمان خودکار مشکیش رو بین انگشتاش میچرخوند.
"سومین جسد مربوط به کوان سونیونگ ۲۵ سالهست که دانشجوی دندونپزشکی بوده. جسدش توی کوچه نزدیک دانشگاه ملی سئول پیدا شده و آثار خفگی با یک سیم روی گردنش دیده میشه که سیم مذکور کنار جسد افتاده. مقداری از خون سونو روی بدن سونیونگ پیدا میشه." سونگهوا با جدیت همیشگیش جواب داد.
قتل چهارم رو هان جیسونگ، گروهبان تازه وارد تیم توضیح داد:"بدن بیجون چوی یونجون ۱۹ ساله، دانشجوی علوم آزمایشگاهی رو توی کوچه کنار فروشگاهی پیدا کردن که داخلش کار پاره وقت انجام میداد. با ضرب گلوله کشته شده و آلت قتاله کنارش پیدا شده و خون سونیونگ روی بدنش پیدا شده."
در آخر، قتل پنجم رو خود تهیونگ یادآوری کرد:"آخرین قربانی ما ایم نایون، وکیل ۳۲ سالهست که بدنش رو توی کوچه نزدیک به مرکز حقوقی محل کارش پیدا کردن. علت مرگ نوعی ماده شیمیاییه که گردن و صورتش رو سوزونده و راه نفسش رو بند آورده. خون یونجون هم روی بدنش پیدا شده."
جیسونگ گفت:"هیچ مدرک یا شاهدی برای قاتل نداریم، هیچ انگیزهای هم نداریم چون این قتلها کاملا رندوم بودهن، هیچ سرنخ، دیانای یا حتی پروفایل احتمالی برای قاتل نداریم، حتی نمیدونیم جنسیتش چیه، این یارو هرکی که هست خوب بلده آدم بکشه!"
تهیونگ سر تکون داد:"دقیقا برای همین میگم دوست داره مارو بازی بده. حس میکنم داره مارو تماشا میکنه و از گیج شدنمون لذت میبره."
"الان که گفتی منطقی به نظر اومد." ریوجین گفت. همه نگاهش کردن. تنها زن تیم ادامه داد:"اون قربانیهاش رو توی یک کوچه مونده به مقصدشون رها کرده، که نشون بده اونا نتونستن به جایی که میخواستن برن برسن. همینکارم داره با ما میکنه."
سونگهوا با لحن تحسین آمیزی گفت:"خوشم اومد گروهبان، ایده جالبی به نظر میرسه."
جونگهان سر خم کرد:"وایسید ببینم، منم یه تئوری دارم. شغلهاشون یکم زیادی مرتبط به پلیس نیست؟"
"منظورت چیه؟" جیسونگ پرسید. جونگهان با حوصله ادامه داد:"پزشک قانونی، دندونپزشک، وکیل، آزمایشگاه، سونو ام به خاطر دبیرستانی بودنش و اشاره به کسایی که میرن دانشکده افسری، فقط مونده یه پلیسو بکشه که لیستش تکمیل شه."
ریوجین سر تکون داد:"تحت تاثیر قرار گرفتم ستوان یون."
تهیونگ به ساعتش نگاه کرد:"به نظرم کافیه، به نتایج بی نظیری رسیدیم. میتونید برید."
-دوساعت و چهل و پنج دقیقه بعد-
مرد، دستکش های لاتکسش رو توی دستش صاف تر کرد:"نمیفهمم، معمولا انقدر طول نمیکشید! ترکیب بوی عطرش و خون داره دیوونم میکنه."
همراهش، زن جوون قدبلندی به آرومی هیسی گفت و بطری کوچیکی از جیبش درآورد:"زودباش جونگهان اوپا، قدم آخر مونده."
برق انگشتر نقرهای انگشت اشارهش از زیر دستکشهاش میدرخشید. اجازه داد کمی از مایع سرخ رنگ توی بطری بیرون بریزه. مرد موهای مشکی بلندش رو کنار زد و کمی عقب رفت:"کافیه، ریوجین. به اندازه کافی جالب به نظر میرسه. مطمئنم کیم از این صحنه قتل جدید خوشش مییاد."
زن کمی از خون پارک سونگهوا، قربانی جدیدشون رو توی بطری مشابه بطری قبلی ریخت:"وقتشه اینم به کلکسیونمون اضافه کنیم."
+نیاز داشتم یه چیزی با این سبک بنویسمTT xD
ساعت شش و نیم صبح، صدای زنگ گوشیش که آهنگ Hoot گرلز جنریشن بود باعث شد از خواب بپره. بلند شد و نشست و موهای کوتاه بهم ریختهش که نقره ای رنگ بودن رو با انگشت مرتب کرد. گوشیش رو برداشت تا پیاماش رو چک کنه و با لبخندی برای دوست پسرش شدو نوشت: "صبحت بخیر عزیزممم!"
شونهای به موهاش زد، یه پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشید و آلاستار هایی که با اکیپشون ست خریده بودنو به پا کرد. کیفشو برداشت و بعد از چپوندن دفتر طراحی، کاغذهای الگو، جامدادی اصلی و جامدادی ماژیک و راپیدهاش داخلش گوشیش و شارژرش رو هم توی جیب جلوی کیفش فرو کرد و از اتاقش بیرون رفت. مامانش شیفت بود و فقط باباش بود که خطاب بهش گفت:«یوهان، صبحونه میخوری؟»
«لونا برامون گرفته، ممنونم بابا و خداحافظ!»
از خونه بیرون رفت و روی صندلی جلوی ماشین مشکی دوست صمیمیش لونا نشست. دخترعموی لونا و البته یکی دیگه از دوستای صمیمی خودش، ربکا، صندلی عقب نشسته بود و مقصد بعدیشون هم خونه آماندا بود. جلوی خونه آماندا، کمی باهم درمورد اینکه باید یه کار خفن در طول زندگیشون انجام بدن صحبت کردن اما طبق معمول بدون هیچ نتیجه خاصی بحث رو رها کردن و سمت مدرسه رفتن. درست به موقع رسیدن و توی جای پارک همیشگیشون پارک کردن. که البته، اگه هم دیر میرسیدن کسی جرات نداشت جای محبوب ترین اکیپ مدرسه رو بگیره. بعد از کمی حرف زدن با مارکوس و ریور، زنگ مدرسه به صدا دراومد. یوهان، لونا و آماندا که رشتهشون فشن بود سمت کارگاه طراحی لباس رفتن و روی الگو کشیدن و مدل سازی کار کردن. مدرسهشون بهترین دبیرستان خصوصی نیویورک بود، جایی که یک ساختمون هنرستان داشت و یک ساختمون برای رشتههای نظری. همه کسایی که اونجا درس میخوندن بای دیفالت توی لیگ آیوی قبول میشدن و البته که یوهان آرزو داشت توی دانشگاه کرنل درس بخونه. وقتی زنگ ناهار خورد، از کلاسش بیرون پرید و سمت کلاس دوست پسرش رفت که توی همون راهرو قرار داشت. تنها زوج گی دبیرستان که رسما کام اوت کرده بودن یوهان و شدو بودن. باهم سمت سالن ناهارخوری مدرسه رفتن و نشستن. یوهان لحظه ای به دوستاش نگاه کرد؛ مارکوس بی حوصله و لونای پر انرژی، ربکا که سعی داشت در جواب غر زدن های آماندا نگه بعنم، استلای مهربون و ویکتور ملایم، ریور باهوش، شدوی سرحال و البته خودش. یوهان هریسون.
بعد از مدرسه با مارکوس و ریور و شدو رفتن کافهای که پاتوق همیشگیشون بود تا باهم حرف بزنن و بخندن. آخر هفته قرار بود توی خونه ویکتور پارتی بگیرن و روحشم خبر نداشت قراره چه اتفاقی بیفته. حتی فکرشم نمیکرد روزها، هفتهها و ماههای بعد از اون روز ممکنه حس خوبی داشته باشه یا بد، یوهان فقط 17 سالش بود و به عنوان یک 17 ساله زندگی و فکر میکرد؛ نه بیشتر و نه کمتر از اون.
+چالش مال یاسمن خانم ـه که ایدهش رو از پست زیکلای گرفته. :> از همتون که این پستو میخونین دعوت میکنم بنویسین دیگه..
البته بماند که اولین بار استلا اومد این چالشو راه انداخت ولی به نظرم یه ریمایندر نیاز بود-
++اگه کلیت داستانو نگرفتین، آیلین در دنیای موازی یک پسر گی نیویورکی بسیار محبوبه. رشته مورد علاقشو میخونه، از امنیتش مطمئنه، از آیندش مطمئنه، به اندازه یه بچه دبیرستانی عشق و حال میکنه، درسشم میخونه، دقیقا همه چیزایی که توی این زندگی ندارمو اونجا دارم به جز دوستای بی نظیرم=)
و بهتره اعتراف کنم این پستو دقیقا از روی داستانی نوشتم که تازگی دارم مینویسم چون دقیقا ایده شروع اون داستان هم خودمون توی دنیای موازی بود TT xD
++کی میاد نه و نیم صبح پست میذاره جز من آخه؟
1.داشتم نقد بلو ایز ده وارمست کالرو مینوشتم حوصلم سر رفت اومدم اینجا::))
2.کارنامم خوب شد بچها..فیزیکو 14 شدمTT xD معدلمم 17.75 شد-
3.کنترل زدو ببینین خیلی گانگ بود دوست داشتم فعلا فصل اولشو
4.حقیقتا دلم میخواد فیک مافیاییمو ادامه بدم ولی کو کونش؟ تازه وقتی نازنین نمیخونه ایده هاشو ندارم ناراحت کننده ست:(
5.من هربار به آوین میگم بیا بریم بیرون، آوین:لیست کردن تمام اتاق فرار های اطراف*
6.من و آوین میتونیم موقع حرف زدن باهم از پیدا کردن لوکیشن مناسب برای قرارمون برسیم به اینکه چقدر جدیدا آدما تخمی شدن
7.دیدین لونام آزاد شدن؟:)) دیدین؟:)))
8.برام آهنگ بفرستینTT
9.باورم نمیشه چندهفته آزادی پیش رومه...
10.شکیبای بچ اگه اینو میبینی یه روز بیا اینجا فلشمو پس بدهههشسندیTT xD
'عکسه'
'پام معلوم شد'
'فیلم وبلاگ نویسی'
'فشن چادر'
'خواهرش مادرشه'
'سوده و جانی'
این کلمه ها برای هیچکس جز ما خنده دار نیستن، نه؟(= نبایدم باشن، چون ذره ذره دوستی من و تو پره از این اینساید جوکهای مسخره و به شدت فان که پایههای دوستیمونه.
دفتری که توش آهنگای ابی رو تبدیل به دیس ترکای مدرسه کردیم رو هنوز توی کشوی اولم نگه داشتم. تمام یادداشتهایی که سر کلاسای اجدادی رد و بدل کردیمو هنوزم یادمه. مسخره بازیامون با شندلیر سیا و هندزفریایی که تو گوشمون بود و باهاش آهنگ گوش میدادیم، وقتایی که برات از دراماهای مدرسه میگم و تو پشمات میریزه، وقتی تو ماشینتون بودم و داشتیم با BTBT هانبین فاز برمیداشتیم، انیمه دیدنامون، کری خوندن برای هم مخصوصا سر بازیای بارسا و رئال، وقتی آهنگ ریانارو گذاشته بودیم و سیس کتواک ویکتوریا سیکرت گرفته بودیم اونم درحالی که قرار بود ریاضی بخونیم، شب آزمون دفاعی وقتی باهم حساب کردیم برای تولید کتاب دفاعی چقدر آب هدر میره، ذره ذره این خاطرهها برای من به یاد موندنین، چون تو کنارم بودی و با تو همه چیز، حتی کسشعر گفتن هم خوش میگذره.
تولدت مبارک آوین، تولدت مبارک صمیمی ترینم. ممنونم که با بودنت سلام رو قابل تحمل کردی. برات آرزوی یک عالمه شادی، عشق، از نزدیک دیدن جانی دپ و رفتن کنسرت ایوا مکس و مایلی سایرس دارم. 3>
با عشق؛
هستی جونت💙✨
پینوشت: جانی دپ و دخترش لیلی رز دپ، لیونل مسی، کریستیانو رونالدو، کارلو آنجلوتی سرمربی رئال مادرید، ژاوی هرناندز سرمربی بارسلونا، سرخیو راموس، کیم جیسو، بازیگر نقش مقابل جیسو توی اسنودراپ که اسمشو یادم نمیاد، ریاست محترم ایلومیناتی، ریاست جمهوری اسبق آمریکا دونالد ترامپ، ابی، گوگوش و مدیریت محترم دبیرستان دوره اول سلام سلیمه زهرا شیرمحمدی طی پیامهایی تولدت رو تبریک گفتن و از من خواستن بهت برسونم. 😔
میدونم دلتون برای ولاگام تنگ شده بود:::>>>
اینم از آخرین روز مدرسه که امروز بود..~