alone but not lonely

می‌رم خط بعد. خودمو می‌ذارم جای یوهان و می‌نویسم. همونقدر که می‌خوام بلاتکلیف و مضطرب به نظر می‌رسه؟ احتمالا. هندزفری رو توی گوشم فشار می‌دم. پلی لیستم رو باز می‌کنم و دنبال Who's afraid of little old me می‌گردم.

به یوهان می‌گم حالش بهتر می‌شه. جواب می‌ده نگرانه. منم نگرانم، ولی حداقل می‌دونم چجوری قراره یوهان رو از وضعی که توشه در بیارم.

کاش درمورد خودمم اینو می‌دونستم.

کتابم رو ورق می‌زنم. یوهان توی گوشم زمزمه می‌کنه قتل رو دوست داشته. پوزخندی روی لبام شکل می‌گیره. کتاب رو می‌بندم و یه مکالمه‌ی پرشور رو باهاش شروع می‌کنم. درمورد حسش وقتی انتقام قتل ماریا رو گرفت می‌پرسم. می‌گه قدرت رو توی بندبند وجودش حس کرده. آهی می‌کشم و خیره می‌شم به خطوط چاپ شده‌ی کتاب. یوهان بخشی از منه، اما من هیچوقت مثل اون انتقام نمی‌گیرم.

انتقام‌های من برنامه ریزی بیشتری نیاز دارن.

آهنگ بعد، بعدی، بعدی، انقدر گوش می‌دم که توی رویاهامم صدای تیلور سوییفت، دانا پائولا و جرارد وی رو می‌شنوم. از چوبه‌ی دار می‌پرم و سقوط می‌کنم پایین و صدای کسایی می‌شم که قبل از من شکنجه شدن. بهم می‌گن اینکارو برای آزار دادنم نکردن، ولی چی می‌شه اگه انجامش داده باشن؟ خفه شو و بهم گوش بده، چون باید گوش بدی.

پرونده‌ی جنایی می‌بینم، به طنر Cody ko می‌خندم و به برنامه ریزی سارا حسودی می‌کنم. درگیر شباهت محفل ققنوس به زندگی خودم می‌شم، آرزو می‌کنم توی زندگی بعدیم ساکن Middle earth باشم و با وسوسه عجیبم به مواد مقابله می‌کنم.

درمورد مدل بور سرچ می‌کنم و تاریخ فیزیک جدید رو می‌خونم. می‌رسم به کلیسای قرون وسطی، بازهم با جادوی ویکی‌پدیا. چک نویس‌هام رو برای یه جای خالی که توش فرمول انرژی نوسانگر رو بنویسم می‌گردم. گوشه‌ی جزوه‌م لوگوی سونتین رو می‌کشم.

حرف می‌زنم، بیشتر با یوهان، اما اگه کسی خطابم کنه جواب می‌دم. کوتاه و مختصر. خیلی زود همه می‌فهمن نمی‌خوام هم صحبتشون بشم. این‌کار رو به راحتی با یه قلب شکسته انجام می‌دم.

تنها نیستم، نه تا وقتی آهنگ‌های محشر و داستان‌های در انتظار نوشتن و کتابی برای خوندن دارم. اما بازهم، صحبت کردن فقط با یوهان کمی آزار دهنده می‌شه.

برام اهمیتی نداره. فقط 4 هفته مونده و اگه من خالق یوهانم، یعنی از پسش بر می‌یام.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Sunday 16 June 24

    Happy Horangi Day

    شاید زدن این حرف یکم عجیب باشه اما..تو زندگیمو نجات دادی ببر کوچولوی دوست داشتنی.

    تولدت مبارک کوان هوشی🐯🤍

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Friday 14 June 24

    hey dorothea!

    دروثیای عزیزم؛

    یه روز عادی و نرمال با ما توی زندان درحال گذره و حس میکنم وقت نوشتنه. نوشتن درمورد این چندروز گذشته.

    فقط 35 روز یا 5 هفته مونده. چوب خط هایی که روی دیوار کشیدم به 99 رسیده، فردا 100 روزگی حبسمه. شاید بهتر باشه بگم "حبسمون"، چون تنها نیستم.

    مثل همه زندانی های دیگه، کم کم شروع کردیم بهم پریدن. سالار مگس هارو خوندی؟ در نهایت جای اینکه با مسئولین مدرسه مقابله کنیم داریم همدیگه رو میکشیم. وقتی برای هواخوری میریم توی حیاط، صحنه های جالبی رو میبینم.

    مارکوس و لونا که اوایل خیلی عاشق و معشوق بودن، حالا دور از همن. شنیدم لونا انتقالی گرفته به یه بخش دیگه از زندان. ایوری و آنا هم ازشون فاصله گرفتن.

    بین خودمون هم اتفاق های زیادی افتاده. آستریا دیگه اون آدم سابق نیست. با آیهان هم نمیشه حرف زد، همش بهم میگه باید از دل آستریا در بیارم. انگار نه انگار که منم این وسط ضربه خوردم و طبق چیزی که نگهبان ها توی دوربین های مدار بسته دیدن، شروع دعوا با اون بوده.

    چندروز اول خیلی سخت بود راه رفتن با زخم های جدیدم، اما دیگه بهشون عادت کرده م. فریدا و الکساندرا و دنیل کمکم کردن بدون اینکه رئیس زندان بفهمه پانسمانشون کنم.

    با ریون و رایلی از خارج زندان ارتباط داریم، اما هنوز نتونستم به ویوینا وصل بشم. امیدوارم درخواست مرخصیم برای 16 جون رو قبول کنن.

    چندبار فکر فرار به سرمون زده اما من به عنوان تنها کسی که توی این خراب شده بینوایان خوندم این موضوع رو یادآوری کردم که ممکنه همین 35 روز باقی مونده رو به کاممون زهر کنن و شاید از اینم بیشتر بشه. میدونی که، قرار بود 21 روز دیگه تموم بشه اما به حکممون اضافه کردن.

    به نظرت رد این زخم ها میمونه؟ یکی از ضربه هاش خیلی بد به سینه م خورد، هنوز توی نفس کشیدن مشکل دارم. دیشب توی خواب بدون دلیل نفسم قطع شد و با سرفه های شدید بیدار شدم. یک لحظه واقعا ترسیدم..فکر کردم شاید ناقوس من هم به صدا دراومده باشه. حالا یک هدف دارم و آینده ی روشنی رو پیش چشمام میبینم، دلم نمیخواد اینجوری بمیرم. مرگ از جلوی چشمهام گذشت و رفت و حالا وقت برای نوشتن دارم.

    امیدوارم حالت خوب باشه، به زودی میبینمت.

    با عشق؛

    Juhan with J

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Saturday 8 June 24

    I wouldn't never done this to you

    من هیچوقت اینکارو باهات نمی کردم.

  • ۷
    • Lynn -
    • Tuesday 4 June 24

    Pride Month🏳️‍🌈

    ماه جون رسیده و همونطور که احتمالا همتون در جریانید، این ماه مخصوص جامعه رنگین‌کمونیه، ماه پراید!🏳️‍🌈
    پس حالا که به این ماه پر افتخار که هر روزش مختص یک گرایش/جنسیت خاصه رسیدیم، این بهترین زمان برای یاد گرفتن درمورد انواع گرایش هاست، و من تصمیم گرفتم با این‌کار و چند خطی درمورد هر گرایش توی روز خودش توضیح دادن، دینم رو به این جامعه ادا کنم^^
    پس پرچم های رنگین کمونی‌تون رو در بیارید، و باهامون برای رژه پراید همراه بشید:)
    شعارمون یادتون نره؛ LOVE is LOVE!🏳️‍🌈

  • ۲۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۵۱ ]
    • Lynn -
    • Friday 31 May 24

    it's been a long time

    «داشتم به یه چیزی فکر میکردم.»
    یوهان خطاب به بقیه کسایی که توی سالن تمرین پخش و پلا ولو شده بودن گفت. کریستین خم شد جلو و اسپیکر رو خاموش کرد:«چی؟ یه بار دیگه بگو.»
    یوهان خندید:«گفتم داشتم به به چیزی فکر میکردم.»
    لیندزی موهاشو بالای سرش بست و به دستاش تکیه داد:«به چی؟»
    «یادتونه لاویا اون موقع که با اسمشو نبر بود یه داستانی مینوشت که کرکتر هاش خودمون بودیم؟»
    اکسیس صورتشو درهم کشید و سر تکون داد:«کدوم اسمشو نبر؟»
    لاویا خندید:«فک کنم رولانو میگه.»
    «آره همون.» یوهان موهاشو بالا داد:«داشتم فکر میکردم منم یه چیزی بنویسم، جهت ثبت ماجرا. خاطره میشه دیگه.»
    کریستین چشم ریز کرد و سر تکون داد:«توی نوشته ی خودتم قراره سینگل باشی؟»
    «هیونگ؟»
    «جان هیونگ؟»
    کروین دستی به موهاش کشید:«چیزی هم نوشتی تا الان؟»
    یوهان انگار که منتظر همین سوال بوده باشه یه دفتر آبی از کیفش درآورد و روی زمین سمت کروین سر داد:«یکی دو صفحه؟ فعلا خودم و اِسکار اومدیم تو داستان. میخوام از گالادریل بنویسم کم کم برسم به دماب.»
    «اسمی هم براش گذاشتی؟» لاویا سر خم کرد. یوهان لبخند زد:«آره. Blue heaven.»
    ***
    لیندزی سرش رو از روی دفتر بلند کرد و به یوهان خیره شد:«با این توصیفاتت از شان، مطمئنی فقط دوستید؟»
    یه جایی نزدیک لوکیشن مسابقه شون دورهم نشسته بودن و یوهان دفترشو داده بود تا دوستاش بقیه داستان رو دنبال کنن. لاویا که حالات یوهان رو مثل کف دستش میشناخت اخم کرد:«صبرکن ببینم، شان همون مارون ئه؟ کراشت؟»
    «خب اگه راستشو بخواید...» یوهان لبخند زد و بقیه بچه ها جیغ زدن. کریستین گفت:«کی هست حالا این دامادمون؟»
    «کیم شدو، از بچه های محفله. دانشجوی مهندسی کامپیوتره. علاوه بر اکسیس و کروین فکر میکنم لاویا هم بشناستش-»
    «دو یوهان؟؟» اکسیس گفت. «من و کروین و اِسکار لیترالی شیپتون میکردیم!!»
    «آقا من چی بپوشم؟ اونی وقت آرایشگاه بگیر!» لیندزی جیغ زد و یوهان خندید:«یااا لیندزی آرووم!»
    ***
    به محض اینکه وارد اتاقش شد، مرد مو نقره ایِ قدبلندی رو دید که سرگرم خوندن برگه های منگنه شده بلوهیون بود. لبخند زد و به چهارچوب در اتاقش تکیه داد. حتما کیم تنر بود.
    عاشق تماشای کسایی بود که نوشته هاش رو میخونن. چشماشو روی سطل آشغال اتاقش و برگه هایی که انداخته بود دور چرخوند؛ ناراحت بود که تنر نمیتونه جاهایی از داستان که بیشتر به واقعیت شبیهن رو بخونه.
    وقتی تنر به پایان نیمه کاره داستان رسید و امضایی که مثل همیشه با خودکار بنفش زده بود رو خوند، صدای زمزمه ش رو شنید. «دو یوهان؟»
    «خودمم.»
    ***
    از خونه ی لاویا فرار کرد و دویید. درحالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود و حتی نمیتونست رو به روش رو ببینه، دویید و چندبار افتاد روی زمین تا بلاخره به اون خونه سفید رنگ برسه. زنگ در رو فشرد و با آستین هودیش اشکاش رو پاک کرد. چندثانیه طول کشید تا در باز بشه و به محض اینکه شدو رو دید بغضش دوباره ترکید:«شدو..»
    «خدای من، چیشده؟ مگه مسابقتون رو نبردید؟» شدو با ترس گفت.
    «هیچوقت توی این سالها با شادی برنده نشد شدو.» به چشمهای میشیش نگاه کرد. «لاویا رفت. رفت، و من همین الان پشیمونم ولی دیگه نمیتونم درستش کنم.»
    شدو به جای اینکه در رو کامل باز کنه مکثی کرد و نگاهی به داخل خونه انداخت. آهی کشید، بیرون اومد و درو بست. «بیا. بریم قدم بزنیم.»
    ***
    «میدونم هان، ولی، من بینهایت دوستت دارم اما به عنوان دوستم.» شدو مکث کرد. «و عضوی از خونوادم.»
    یوهان خیره شد به آل استارهای سفید و قرمز ستش با شدو. گفت:«میدونم مارون. نمیتونم بگم دوست داشتن من برای جفتمون کافیه چون نیست. اذیتت نمیکنم، فقط یکم زمان میخوام.»
    نشسته بودن لبه یه دیوار بلند. شدو بهش لبخند زد:«خوشحالم که طرف مقابلم انقدر باشعوره یوهان.»
    پرید پایین:«باید برم عزیزدلم. مراقب خودت باش.»
    «توام همینطور مارون.» یوهان به رفتن شدو نگاه کرد و چشماشو دوباره دوخت به آسمون پرستاره شب.
    ***
    «وقتی گفتم زمان میخوام منظورم بدون تو نبود لعنتی...»
    ***
    بیستمین نامه رو هم انداخت توی صندوق پست خونه سفید شدو. خواست برگرده که صدایی از پشت سر میخکوبش کرد.
    «پس داری به اگنس آموزش میدی؟»
    «اوهوم. یکم لجبازه ولی استعدادش توی رقص زیاده.»
    دور شدن لیندزی و کریستین رو تماشا کرد و آهی کشید. موبایلش رو از جیبش درآورد و با کسی که بین مخاطب هاش mint kitten سیو شده بود تماس گرفت. صدای اسکار توی گوشش پیچید:«جونم یوهان؟»
    «درست میگفتی. باید بیام پیشت. اینجا خاطره ها دیوونم میکنن.»
    ***
    سه سال از نقل مکانش به نیویورک میگذشت. تنها نکته منفی زندگیش توی آمریکا، خونه اسکار درست وسط کرنلیا استریت بود. خیابونی که رد خاطراتش میرسید به آهنگی که بارها با شدو گوش داده بود.
    پیچید توی خیابون کرنلیا که یه صدای آشنا باعث شد سرجاش وایسه:«دو یوهان.»
    برگشت و چشم های میشی ایو دید که 3 سال بود گم شده بودن. پوزخند زد:«اوه، تو شبیه کسی هستی که یه زمانی میشناختم. احیانا اسمت مارون نیست؟»
    «آره، هان، گند زدم ولی-»
    «به من نگو "هان".» یوهان جدی گفت. «هان کوچولوی تو، خیلی وقته که بزرگ شده.»
    شدو دوباره تلاش کرد:«نمیخوای عذرخواهیمو بشنوی، میدونم. اما..دیگه نمیرقصی.»
    «که چی؟» یوهان موهایی که سه سال بود مشکی بودن رو کنار زد. شدو سرشو خم کرد:«اما جز اِسکار، منم میدونم شبایی که از همه چی میبُری اسپیکرتو روشن میکنی و انقدر میرقصی که نفست بند بیاد.»
    یوهان به چشمهای شدو خیره شد:«اومدی چیو برام یادآوری کنی؟ عذابم بدی؟ خاطره هاییو که کلی جون کندم فراموش کنمو زنده کنی؟ شبایی که به خاطرت تا صبح گریه کردمو برگردونی؟» یه قدم جلو اومد:«فکر میکنی سه سال بری و برگردی باز همه چی سرجاشه؟ یوهان دوباره میشه همونی که بی قید و شرط عاشقت بود؟» خنده تلخی کرد:«تو برای خودت یه خونه داشتی شدو، ولی از دستش دادی.»
    شدو چند ثانیه چیزی نگفت. بعد، سرشو بالا آورد و مستقیم به چشمای یوهان خیره شد:«چوی لاویا لس آنجلسه.»
    یوهان حس کرد نفسش بنداومد:«چی؟»
    شدو تکرار کرد:«گفتم سایرن ایزی که سه ساله خودتو با لجبازی ازش دور کردی الان ال ایه. تنر و اعضای گروه سابقتم الان اونجان.» مکث کرد:«مدرک کامپیوتر MITت رو که برای دکور نگرفتی، ردشونو بزن و برو دنبالشون. فکر نکنم تو خونتو از دست داده باشی.»
    «اما تو از کجا-»
    «شاید everything about ایده تو بود یوهان،» چرخید و قبل از رفتن گفت:«اما منم یکی از اعضاش بودم.»
    دویید و رفت و یوهان رو توی گرداب احساساتش رها کرد.»
    ***
    اسکار با نگرانی به دوستش خیره شد:«حالا برنامت چیه؟»
    یوهان لپتاپش رو بست و جا داد توی کولش:«فکر میکنم بهشت آبی یه شروع جدید لازم داره.»

     

    +دقیقا همونی که بهش فکر کردید.

  • ۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 28 May 24

    My Fandoms

    خب، بعد از کلی تحولات جدی در زمینه‌ی کیپاپر بودنم اونم در آستانه‌ی کنکور و امتحانات نهایی، یه سری تغییرات توی استن لیستم دادم که خواستم بیام اعلام کنم:]

    این لیست جدید دوتا ویژگی داره. حتمن حتمن حتمن قراره بعد کنکور آپدیت بشه(هم از نظر خوشگل بودن لیست و اضافه کردن عکس، هم فندومای جدید) و اینبار یکم به ترتیب نوشتم، گروهایی که بیش از حد عاشقشونم و فندومای اولم محسوب میشن رو بالا تر آوردم.

    بریم که داشته باشیم:]

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶۹ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 22 May 24

    کاساندرا

    روزشماری ها وقتی تموم شدن که دیدیم از یک ماه کمتره. طولی نکشید که خودمو وسط یکی از کلاس‌های دانشکده علوم انسانی دانشگاه تهران شمال درحالی دیدم که دارم به هوشی فکر می‌کنم تا آروم شم، و همون لحظه یکی می‌یاد تو و می‌گه:«ببخشید صندلیا شماره داره یا هرجا بخوایم می‌تونیم بشینیم؟»

    وقتی که با بچه‌ها دور هم می‌شینیم و نون‌پنیری که مدرسه به عنوان "عصرونه" بهمون می‌ده رو می‌خوریم به این فکر می‌کنم که چقدر از این لحظه متنفرم و چقدر ازش لذت می‌برم. از حس تموم شدن درد توی وجودم. از دونستن اینکه چیزی به پایان راهم نمونده.

    پایان راهی که خودش آغاز یه مسیر خیلی طولانی تر و ناشناخته تره.

    آلبوم تیلور و سونتین رو توی مدرسه گوش دادیم، موزیک ویدیو رو توی دستشویی دیدیم (تقریبا داریم تو دستشویی زندگی می‌کنیم حرفامونم می‌بریم اونجا وسط بوی عن😭)، زنگای تفریح کنار کتری درحالی که منتظریم آب جوش بیاد غیبت کردیم، درمورد شکست‌هامون، کراش‌هامون، آرزوهامون و رویاهایی که می‌دونیم قرار نیست واقعی بشن باهم حرف زدیم و یه جورایی حس می‌کنم هممون یه خونواده‌ایم، نه‌، یه ارتش از بازمانده‌های کشوری که شکست خورده و حالا توی اردوگاه کار اجباری داریم جون می‌کنیم تا سال‌های اسارتمون به پایان برسه.

    ۵۸ روز مونده و کمتر از یک ماه به نهایی باقیه، و فقط امیدوارم یه نور واقعی ته این تونل تاریک منتظرم باشه.

     

    +دلم تنگ شده براتون:(((

    ++به گودی میگم میشه یکی از اینا بهم بدین؟ میگه حتما هوشی خوشگلD: کل مدرسه میدونن سیمپشم آبرو نذاشته برام. مردک زشت.

    +++سایه‌های میان ما داستان و شخصیت پردازی و فضاسازی بی نظیری داشت و پایان افتضاحش همه چیو درموردش عوض می‌کنه. ew..brother ewwwwww

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 30 April 24

    شفق قطبی، نیلگون و کاغذ پوستی جوهری.

    بهت نگاه می‌کنم. نگاهم می‌کنی. سرتو می‌ندازی پایین ولی من هنوز نگاهت می‌کنم. سرمو می‌چرخونم روی دفترم و می‌نویسم. از خون خودم، با خون خودم روی سفیدی‌های ذهنم.

    هوای خنک دم غروب بین موهام می‌پیچه و صورتم رو نوازش می‌کنه. سرمو بالا می‌یارم و تورو می‌بینم. نگاهمو نمی‌چرخونم. از کنارت رد می‌شم. بوی عطرت تا چند دقیقه آینده هنوز توی سرمه.

    می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسم، انقدر که انگشتام درد بگیره و نتونم ادامه بدم.

    متنفرم. ازت متنفرم. از هرکاری که باهام کردی متنفرم. می‌دونم ازم متنفری. می‌دونم نمی‌خوای صدامو بشنوی. می‌دونم بودنم برات عذابه. همشو می‌دونم و می‌دونم تو ام همشو می‌دونی. فقط بین خودمون، دوستی‌مون به تو ام آسیب زد؟ چون اون لحظه‌ی کمیاب و باد لای موهام و خاطره‌هاشو یادمه. خنده‌هارو یادمه، طوری که نفسم دیگه بالا نمی‌یومد. گریه‌هارو یادمه. وقتی بغض امونم نمی‌داد حرف بزنم و روزایی که تصمیم نگرفته بودی کنارم نباشی رو یادمه.

    صفحه‌ی آخر رو مچاله می‌کنم. کاغذ بند انگشتامو خراش می‌ده. اشکام می‌چکه روی کاغذی که تنها جرمش شنیدن درد های من بود. مدادم رو بر می‌دارم و می‌نویسم "با وجود تمام تظاهر ها، من فقط یه پایان خوش می‌خواستم."

    همه هستن. همه هستن. ولی هیچکدومشون تو نیستی.

    هیچکدومشون درخشش نورماه روی نیلی بی‌کران دریا نیستن. هیچکدومشون جادوی شفق قطبی نیمه‌شب نیستن. هیچکدومشون THE END ته صفحه و گریه‌های از روی ذوق برای تموم کردن یه داستان جدید نیستن.

    ما غریبه‌هایی هستیم که چند زندگی خاطره بینمونه، و هیچ چیز جز زمان زخم‌هامون رو التیام نمی‌ده. زخم هایی که شاید به عدم بپیوندن، ولی خودمون همیشه می‌دونیم کجا تشکیل شدن.

    اگه این بهشت آبی منه، دلم می‌خواد نیلی و آرورا به آغوش نویسنده برگردن.

    اما زندگی هیچوقت طبق خواسته‌ی من پیش نرفته.

    و شاید، دنیای واقعی خیلی سنگدل تر از هپی اندینگ‌های آبی و سفید من باشه.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۸ ]
    • Lynn -
    • Friday 19 April 24

    n لبخند 1402

    امسال چطور بود؟ تنها جوابم غیرقابل پیشبینی ئه.

    هرچند که این روزهام به قدری یکنواخته که حتی دلم برای دراما داشتن تنگ شده ولی بازهم درکل از اون سالها بود که حتی نمیدونستم چی پیش رومه. و خب؛ من زنده ام و همین کافیه!

    بریم مثل رسم هرسال لبخندهارو بخونیم 3>

     

    ۱.چت کردن شب عید با دوستای مجازی!

    ۲.تولد ریحانه که کل روز باهاش حرف زدیم-بعد مدتها-

    ۳.غیبت.

    ۴.روز بعد نشانه ی ۳ شهریور که رفتم توچال:(

    ۵.سوم مهر

    ۶.کتاب خوندن بعد ۴ ماه!

    ۷.گوش دادن 1989tv زیر بارون:)

    ۸.کلاس های خوش سیما.

    ۹.شهربازی و گشتن تو پاساژ با دوستام بعد نشانه:)

    ۱۰.پیدا کردن چندتا خواننده اسپانیایی خیلی خفن

    ۱۱.تموم کردن جذاب ترین نوشته م تا به امروز

    ۱۲.غیبت با ستایش پشت سر دار و دسته ی جوانان رهبری

    ۱۳.سونتین ساله شدن

    ۱۴.شب سالگرد که فهمیدم با خوندن نامه هام بغضم نمیگیره و یکم شاید یه جورایی مووان کردم

    ۱۵.غر زدن پیوی سلین

    ۱۶.چت طولانی با نادری فمیلی و اترنالز بعد از مدتهای بسیار طولانی

    ۱۷.سفر با دوستان با وجود تمام مشکلاتش

    ۱۸.قطع ارتباط با آدمای سمی(جوانان رهبری)

    ۱۹.کسخنده با دوستام و rover خوندن ته کلاس

    ۲۰.پیتزا خوردن تو مدرسه!!

    ۲۱.پرونده های جنایی گوش دادن سر ریاضی و ادبیات

    ۲۲.بعد نشانه با کل کلاس و خوش سیما interstellar دیدن (اینیکی مخصوص توئه میکا جونم)

     

    +هی حالتون چطوره؟ دلم تنگ شده بود براتون:)

    ++هرکی این پستو میبینه بره چالشو.

    +++سه بار سکته کردم تا موفق شدم عکس پستو انتخاب کنم بس که این مرد زیباست.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Friday 8 March 24
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~