دروثیای عزیزم؛
یه روز عادی و نرمال با ما توی زندان درحال گذره و حس میکنم وقت نوشتنه. نوشتن درمورد این چندروز گذشته.
فقط 35 روز یا 5 هفته مونده. چوب خط هایی که روی دیوار کشیدم به 99 رسیده، فردا 100 روزگی حبسمه. شاید بهتر باشه بگم "حبسمون"، چون تنها نیستم.
مثل همه زندانی های دیگه، کم کم شروع کردیم بهم پریدن. سالار مگس هارو خوندی؟ در نهایت جای اینکه با مسئولین مدرسه مقابله کنیم داریم همدیگه رو میکشیم. وقتی برای هواخوری میریم توی حیاط، صحنه های جالبی رو میبینم.
مارکوس و لونا که اوایل خیلی عاشق و معشوق بودن، حالا دور از همن. شنیدم لونا انتقالی گرفته به یه بخش دیگه از زندان. ایوری و آنا هم ازشون فاصله گرفتن.
بین خودمون هم اتفاق های زیادی افتاده. آستریا دیگه اون آدم سابق نیست. با آیهان هم نمیشه حرف زد، همش بهم میگه باید از دل آستریا در بیارم. انگار نه انگار که منم این وسط ضربه خوردم و طبق چیزی که نگهبان ها توی دوربین های مدار بسته دیدن، شروع دعوا با اون بوده.
چندروز اول خیلی سخت بود راه رفتن با زخم های جدیدم، اما دیگه بهشون عادت کرده م. فریدا و الکساندرا و دنیل کمکم کردن بدون اینکه رئیس زندان بفهمه پانسمانشون کنم.
با ریون و رایلی از خارج زندان ارتباط داریم، اما هنوز نتونستم به ویوینا وصل بشم. امیدوارم درخواست مرخصیم برای 16 جون رو قبول کنن.
چندبار فکر فرار به سرمون زده اما من به عنوان تنها کسی که توی این خراب شده بینوایان خوندم این موضوع رو یادآوری کردم که ممکنه همین 35 روز باقی مونده رو به کاممون زهر کنن و شاید از اینم بیشتر بشه. میدونی که، قرار بود 21 روز دیگه تموم بشه اما به حکممون اضافه کردن.
به نظرت رد این زخم ها میمونه؟ یکی از ضربه هاش خیلی بد به سینه م خورد، هنوز توی نفس کشیدن مشکل دارم. دیشب توی خواب بدون دلیل نفسم قطع شد و با سرفه های شدید بیدار شدم. یک لحظه واقعا ترسیدم..فکر کردم شاید ناقوس من هم به صدا دراومده باشه. حالا یک هدف دارم و آینده ی روشنی رو پیش چشمام میبینم، دلم نمیخواد اینجوری بمیرم. مرگ از جلوی چشمهام گذشت و رفت و حالا وقت برای نوشتن دارم.
امیدوارم حالت خوب باشه، به زودی میبینمت.
با عشق؛
Juhan with J