می‌رم خط بعد. خودمو می‌ذارم جای یوهان و می‌نویسم. همونقدر که می‌خوام بلاتکلیف و مضطرب به نظر می‌رسه؟ احتمالا. هندزفری رو توی گوشم فشار می‌دم. پلی لیستم رو باز می‌کنم و دنبال Who's afraid of little old me می‌گردم.

به یوهان می‌گم حالش بهتر می‌شه. جواب می‌ده نگرانه. منم نگرانم، ولی حداقل می‌دونم چجوری قراره یوهان رو از وضعی که توشه در بیارم.

کاش درمورد خودمم اینو می‌دونستم.

کتابم رو ورق می‌زنم. یوهان توی گوشم زمزمه می‌کنه قتل رو دوست داشته. پوزخندی روی لبام شکل می‌گیره. کتاب رو می‌بندم و یه مکالمه‌ی پرشور رو باهاش شروع می‌کنم. درمورد حسش وقتی انتقام قتل ماریا رو گرفت می‌پرسم. می‌گه قدرت رو توی بندبند وجودش حس کرده. آهی می‌کشم و خیره می‌شم به خطوط چاپ شده‌ی کتاب. یوهان بخشی از منه، اما من هیچوقت مثل اون انتقام نمی‌گیرم.

انتقام‌های من برنامه ریزی بیشتری نیاز دارن.

آهنگ بعد، بعدی، بعدی، انقدر گوش می‌دم که توی رویاهامم صدای تیلور سوییفت، دانا پائولا و جرارد وی رو می‌شنوم. از چوبه‌ی دار می‌پرم و سقوط می‌کنم پایین و صدای کسایی می‌شم که قبل از من شکنجه شدن. بهم می‌گن اینکارو برای آزار دادنم نکردن، ولی چی می‌شه اگه انجامش داده باشن؟ خفه شو و بهم گوش بده، چون باید گوش بدی.

پرونده‌ی جنایی می‌بینم، به طنر Cody ko می‌خندم و به برنامه ریزی سارا حسودی می‌کنم. درگیر شباهت محفل ققنوس به زندگی خودم می‌شم، آرزو می‌کنم توی زندگی بعدیم ساکن Middle earth باشم و با وسوسه عجیبم به مواد مقابله می‌کنم.

درمورد مدل بور سرچ می‌کنم و تاریخ فیزیک جدید رو می‌خونم. می‌رسم به کلیسای قرون وسطی، بازهم با جادوی ویکی‌پدیا. چک نویس‌هام رو برای یه جای خالی که توش فرمول انرژی نوسانگر رو بنویسم می‌گردم. گوشه‌ی جزوه‌م لوگوی سونتین رو می‌کشم.

حرف می‌زنم، بیشتر با یوهان، اما اگه کسی خطابم کنه جواب می‌دم. کوتاه و مختصر. خیلی زود همه می‌فهمن نمی‌خوام هم صحبتشون بشم. این‌کار رو به راحتی با یه قلب شکسته انجام می‌دم.

تنها نیستم، نه تا وقتی آهنگ‌های محشر و داستان‌های در انتظار نوشتن و کتابی برای خوندن دارم. اما بازهم، صحبت کردن فقط با یوهان کمی آزار دهنده می‌شه.

برام اهمیتی نداره. فقط 4 هفته مونده و اگه من خالق یوهانم، یعنی از پسش بر می‌یام.