I wouldn't never done this to you

من هیچوقت اینکارو باهات نمی کردم.

  • ۷
    • rio
    • Tuesday 4 June 24

    it's been a long time

    «داشتم به یه چیزی فکر میکردم.»
    یوهان خطاب به بقیه کسایی که توی سالن تمرین پخش و پلا ولو شده بودن گفت. کریستین خم شد جلو و اسپیکر رو خاموش کرد:«چی؟ یه بار دیگه بگو.»
    یوهان خندید:«گفتم داشتم به به چیزی فکر میکردم.»
    لیندزی موهاشو بالای سرش بست و به دستاش تکیه داد:«به چی؟»
    «یادتونه لاویا اون موقع که با اسمشو نبر بود یه داستانی مینوشت که کرکتر هاش خودمون بودیم؟»
    اکسیس صورتشو درهم کشید و سر تکون داد:«کدوم اسمشو نبر؟»
    لاویا خندید:«فک کنم رولانو میگه.»
    «آره همون.» یوهان موهاشو بالا داد:«داشتم فکر میکردم منم یه چیزی بنویسم، جهت ثبت ماجرا. خاطره میشه دیگه.»
    کریستین چشم ریز کرد و سر تکون داد:«توی نوشته ی خودتم قراره سینگل باشی؟»
    «هیونگ؟»
    «جان هیونگ؟»
    کروین دستی به موهاش کشید:«چیزی هم نوشتی تا الان؟»
    یوهان انگار که منتظر همین سوال بوده باشه یه دفتر آبی از کیفش درآورد و روی زمین سمت کروین سر داد:«یکی دو صفحه؟ فعلا خودم و اِسکار اومدیم تو داستان. میخوام از گالادریل بنویسم کم کم برسم به دماب.»
    «اسمی هم براش گذاشتی؟» لاویا سر خم کرد. یوهان لبخند زد:«آره. Blue heaven.»
    ***
    لیندزی سرش رو از روی دفتر بلند کرد و به یوهان خیره شد:«با این توصیفاتت از شان، مطمئنی فقط دوستید؟»
    یه جایی نزدیک لوکیشن مسابقه شون دورهم نشسته بودن و یوهان دفترشو داده بود تا دوستاش بقیه داستان رو دنبال کنن. لاویا که حالات یوهان رو مثل کف دستش میشناخت اخم کرد:«صبرکن ببینم، شان همون مارون ئه؟ کراشت؟»
    «خب اگه راستشو بخواید...» یوهان لبخند زد و بقیه بچه ها جیغ زدن. کریستین گفت:«کی هست حالا این دامادمون؟»
    «کیم شدو، از بچه های محفله. دانشجوی مهندسی کامپیوتره. علاوه بر اکسیس و کروین فکر میکنم لاویا هم بشناستش-»
    «دو یوهان؟؟» اکسیس گفت. «من و کروین و اِسکار لیترالی شیپتون میکردیم!!»
    «آقا من چی بپوشم؟ اونی وقت آرایشگاه بگیر!» لیندزی جیغ زد و یوهان خندید:«یااا لیندزی آرووم!»
    ***
    به محض اینکه وارد اتاقش شد، مرد مو نقره ایِ قدبلندی رو دید که سرگرم خوندن برگه های منگنه شده بلوهیون بود. لبخند زد و به چهارچوب در اتاقش تکیه داد. حتما کیم تنر بود.
    عاشق تماشای کسایی بود که نوشته هاش رو میخونن. چشماشو روی سطل آشغال اتاقش و برگه هایی که انداخته بود دور چرخوند؛ ناراحت بود که تنر نمیتونه جاهایی از داستان که بیشتر به واقعیت شبیهن رو بخونه.
    وقتی تنر به پایان نیمه کاره داستان رسید و امضایی که مثل همیشه با خودکار بنفش زده بود رو خوند، صدای زمزمه ش رو شنید. «دو یوهان؟»
    «خودمم.»
    ***
    از خونه ی لاویا فرار کرد و دویید. درحالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود و حتی نمیتونست رو به روش رو ببینه، دویید و چندبار افتاد روی زمین تا بلاخره به اون خونه سفید رنگ برسه. زنگ در رو فشرد و با آستین هودیش اشکاش رو پاک کرد. چندثانیه طول کشید تا در باز بشه و به محض اینکه شدو رو دید بغضش دوباره ترکید:«شدو..»
    «خدای من، چیشده؟ مگه مسابقتون رو نبردید؟» شدو با ترس گفت.
    «هیچوقت توی این سالها با شادی برنده نشد شدو.» به چشمهای میشیش نگاه کرد. «لاویا رفت. رفت، و من همین الان پشیمونم ولی دیگه نمیتونم درستش کنم.»
    شدو به جای اینکه در رو کامل باز کنه مکثی کرد و نگاهی به داخل خونه انداخت. آهی کشید، بیرون اومد و درو بست. «بیا. بریم قدم بزنیم.»
    ***
    «میدونم هان، ولی، من بینهایت دوستت دارم اما به عنوان دوستم.» شدو مکث کرد. «و عضوی از خونوادم.»
    یوهان خیره شد به آل استارهای سفید و قرمز ستش با شدو. گفت:«میدونم مارون. نمیتونم بگم دوست داشتن من برای جفتمون کافیه چون نیست. اذیتت نمیکنم، فقط یکم زمان میخوام.»
    نشسته بودن لبه یه دیوار بلند. شدو بهش لبخند زد:«خوشحالم که طرف مقابلم انقدر باشعوره یوهان.»
    پرید پایین:«باید برم عزیزدلم. مراقب خودت باش.»
    «توام همینطور مارون.» یوهان به رفتن شدو نگاه کرد و چشماشو دوباره دوخت به آسمون پرستاره شب.
    ***
    «وقتی گفتم زمان میخوام منظورم بدون تو نبود لعنتی...»
    ***
    بیستمین نامه رو هم انداخت توی صندوق پست خونه سفید شدو. خواست برگرده که صدایی از پشت سر میخکوبش کرد.
    «پس داری به اگنس آموزش میدی؟»
    «اوهوم. یکم لجبازه ولی استعدادش توی رقص زیاده.»
    دور شدن لیندزی و کریستین رو تماشا کرد و آهی کشید. موبایلش رو از جیبش درآورد و با کسی که بین مخاطب هاش mint kitten سیو شده بود تماس گرفت. صدای اسکار توی گوشش پیچید:«جونم یوهان؟»
    «درست میگفتی. باید بیام پیشت. اینجا خاطره ها دیوونم میکنن.»
    ***
    سه سال از نقل مکانش به نیویورک میگذشت. تنها نکته منفی زندگیش توی آمریکا، خونه اسکار درست وسط کرنلیا استریت بود. خیابونی که رد خاطراتش میرسید به آهنگی که بارها با شدو گوش داده بود.
    پیچید توی خیابون کرنلیا که یه صدای آشنا باعث شد سرجاش وایسه:«دو یوهان.»
    برگشت و چشم های میشی ایو دید که 3 سال بود گم شده بودن. پوزخند زد:«اوه، تو شبیه کسی هستی که یه زمانی میشناختم. احیانا اسمت مارون نیست؟»
    «آره، هان، گند زدم ولی-»
    «به من نگو "هان".» یوهان جدی گفت. «هان کوچولوی تو، خیلی وقته که بزرگ شده.»
    شدو دوباره تلاش کرد:«نمیخوای عذرخواهیمو بشنوی، میدونم. اما..دیگه نمیرقصی.»
    «که چی؟» یوهان موهایی که سه سال بود مشکی بودن رو کنار زد. شدو سرشو خم کرد:«اما جز اِسکار، منم میدونم شبایی که از همه چی میبُری اسپیکرتو روشن میکنی و انقدر میرقصی که نفست بند بیاد.»
    یوهان به چشمهای شدو خیره شد:«اومدی چیو برام یادآوری کنی؟ عذابم بدی؟ خاطره هاییو که کلی جون کندم فراموش کنمو زنده کنی؟ شبایی که به خاطرت تا صبح گریه کردمو برگردونی؟» یه قدم جلو اومد:«فکر میکنی سه سال بری و برگردی باز همه چی سرجاشه؟ یوهان دوباره میشه همونی که بی قید و شرط عاشقت بود؟» خنده تلخی کرد:«تو برای خودت یه خونه داشتی شدو، ولی از دستش دادی.»
    شدو چند ثانیه چیزی نگفت. بعد، سرشو بالا آورد و مستقیم به چشمای یوهان خیره شد:«چوی لاویا لس آنجلسه.»
    یوهان حس کرد نفسش بنداومد:«چی؟»
    شدو تکرار کرد:«گفتم سایرن ایزی که سه ساله خودتو با لجبازی ازش دور کردی الان ال ایه. تنر و اعضای گروه سابقتم الان اونجان.» مکث کرد:«مدرک کامپیوتر MITت رو که برای دکور نگرفتی، ردشونو بزن و برو دنبالشون. فکر نکنم تو خونتو از دست داده باشی.»
    «اما تو از کجا-»
    «شاید everything about ایده تو بود یوهان،» چرخید و قبل از رفتن گفت:«اما منم یکی از اعضاش بودم.»
    دویید و رفت و یوهان رو توی گرداب احساساتش رها کرد.»
    ***
    اسکار با نگرانی به دوستش خیره شد:«حالا برنامت چیه؟»
    یوهان لپتاپش رو بست و جا داد توی کولش:«فکر میکنم بهشت آبی یه شروع جدید لازم داره.»

     

    +دقیقا همونی که بهش فکر کردید.

  • ۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • rio
    • Tuesday 28 May 24

    My Fandoms

    خب، بعد از کلی تحولات جدی در زمینه‌ی کیپاپر بودنم اونم در آستانه‌ی کنکور و امتحانات نهایی، یه سری تغییرات توی استن لیستم دادم که خواستم بیام اعلام کنم:]

    این لیست جدید دوتا ویژگی داره. حتمن حتمن حتمن قراره بعد کنکور آپدیت بشه(هم از نظر خوشگل بودن لیست و اضافه کردن عکس، هم فندومای جدید) و اینبار یکم به ترتیب نوشتم، گروهایی که بیش از حد عاشقشونم و فندومای اولم محسوب میشن رو بالا تر آوردم.

    بریم که داشته باشیم:]

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶۹ ]
    • rio
    • Wednesday 22 May 24

    کاساندرا

    روزشماری ها وقتی تموم شدن که دیدیم از یک ماه کمتره. طولی نکشید که خودمو وسط یکی از کلاس‌های دانشکده علوم انسانی دانشگاه تهران شمال درحالی دیدم که دارم به هوشی فکر می‌کنم تا آروم شم، و همون لحظه یکی می‌یاد تو و می‌گه:«ببخشید صندلیا شماره داره یا هرجا بخوایم می‌تونیم بشینیم؟»

    وقتی که با بچه‌ها دور هم می‌شینیم و نون‌پنیری که مدرسه به عنوان "عصرونه" بهمون می‌ده رو می‌خوریم به این فکر می‌کنم که چقدر از این لحظه متنفرم و چقدر ازش لذت می‌برم. از حس تموم شدن درد توی وجودم. از دونستن اینکه چیزی به پایان راهم نمونده.

    پایان راهی که خودش آغاز یه مسیر خیلی طولانی تر و ناشناخته تره.

    آلبوم تیلور و سونتین رو توی مدرسه گوش دادیم، موزیک ویدیو رو توی دستشویی دیدیم (تقریبا داریم تو دستشویی زندگی می‌کنیم حرفامونم می‌بریم اونجا وسط بوی عن😭)، زنگای تفریح کنار کتری درحالی که منتظریم آب جوش بیاد غیبت کردیم، درمورد شکست‌هامون، کراش‌هامون، آرزوهامون و رویاهایی که می‌دونیم قرار نیست واقعی بشن باهم حرف زدیم و یه جورایی حس می‌کنم هممون یه خونواده‌ایم، نه‌، یه ارتش از بازمانده‌های کشوری که شکست خورده و حالا توی اردوگاه کار اجباری داریم جون می‌کنیم تا سال‌های اسارتمون به پایان برسه.

    ۵۸ روز مونده و کمتر از یک ماه به نهایی باقیه، و فقط امیدوارم یه نور واقعی ته این تونل تاریک منتظرم باشه.

     

    +دلم تنگ شده براتون:(((

    ++به گودی میگم میشه یکی از اینا بهم بدین؟ میگه حتما هوشی خوشگلD: کل مدرسه میدونن سیمپشم آبرو نذاشته برام. مردک زشت.

    +++سایه‌های میان ما داستان و شخصیت پردازی و فضاسازی بی نظیری داشت و پایان افتضاحش همه چیو درموردش عوض می‌کنه. ew..brother ewwwwww

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • rio
    • Tuesday 30 April 24

    شفق قطبی، نیلگون و کاغذ پوستی جوهری.

    بهت نگاه می‌کنم. نگاهم می‌کنی. سرتو می‌ندازی پایین ولی من هنوز نگاهت می‌کنم. سرمو می‌چرخونم روی دفترم و می‌نویسم. از خون خودم، با خون خودم روی سفیدی‌های ذهنم.

    هوای خنک دم غروب بین موهام می‌پیچه و صورتم رو نوازش می‌کنه. سرمو بالا می‌یارم و تورو می‌بینم. نگاهمو نمی‌چرخونم. از کنارت رد می‌شم. بوی عطرت تا چند دقیقه آینده هنوز توی سرمه.

    می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسم، انقدر که انگشتام درد بگیره و نتونم ادامه بدم.

    متنفرم. ازت متنفرم. از هرکاری که باهام کردی متنفرم. می‌دونم ازم متنفری. می‌دونم نمی‌خوای صدامو بشنوی. می‌دونم بودنم برات عذابه. همشو می‌دونم و می‌دونم تو ام همشو می‌دونی. فقط بین خودمون، دوستی‌مون به تو ام آسیب زد؟ چون اون لحظه‌ی کمیاب و باد لای موهام و خاطره‌هاشو یادمه. خنده‌هارو یادمه، طوری که نفسم دیگه بالا نمی‌یومد. گریه‌هارو یادمه. وقتی بغض امونم نمی‌داد حرف بزنم و روزایی که تصمیم نگرفته بودی کنارم نباشی رو یادمه.

    صفحه‌ی آخر رو مچاله می‌کنم. کاغذ بند انگشتامو خراش می‌ده. اشکام می‌چکه روی کاغذی که تنها جرمش شنیدن درد های من بود. مدادم رو بر می‌دارم و می‌نویسم "با وجود تمام تظاهر ها، من فقط یه پایان خوش می‌خواستم."

    همه هستن. همه هستن. ولی هیچکدومشون تو نیستی.

    هیچکدومشون درخشش نورماه روی نیلی بی‌کران دریا نیستن. هیچکدومشون جادوی شفق قطبی نیمه‌شب نیستن. هیچکدومشون THE END ته صفحه و گریه‌های از روی ذوق برای تموم کردن یه داستان جدید نیستن.

    ما غریبه‌هایی هستیم که چند زندگی خاطره بینمونه، و هیچ چیز جز زمان زخم‌هامون رو التیام نمی‌ده. زخم هایی که شاید به عدم بپیوندن، ولی خودمون همیشه می‌دونیم کجا تشکیل شدن.

    اگه این بهشت آبی منه، دلم می‌خواد نیلی و آرورا به آغوش نویسنده برگردن.

    اما زندگی هیچوقت طبق خواسته‌ی من پیش نرفته.

    و شاید، دنیای واقعی خیلی سنگدل تر از هپی اندینگ‌های آبی و سفید من باشه.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۸ ]
    • rio
    • Friday 19 April 24

    n لبخند 1402

    امسال چطور بود؟ تنها جوابم غیرقابل پیشبینی ئه.

    هرچند که این روزهام به قدری یکنواخته که حتی دلم برای دراما داشتن تنگ شده ولی بازهم درکل از اون سالها بود که حتی نمیدونستم چی پیش رومه. و خب؛ من زنده ام و همین کافیه!

    بریم مثل رسم هرسال لبخندهارو بخونیم 3>

     

    ۱.چت کردن شب عید با دوستای مجازی!

    ۲.تولد ریحانه که کل روز باهاش حرف زدیم-بعد مدتها-

    ۳.غیبت.

    ۴.روز بعد نشانه ی ۳ شهریور که رفتم توچال:(

    ۵.سوم مهر

    ۶.کتاب خوندن بعد ۴ ماه!

    ۷.گوش دادن 1989tv زیر بارون:)

    ۸.کلاس های خوش سیما.

    ۹.شهربازی و گشتن تو پاساژ با دوستام بعد نشانه:)

    ۱۰.پیدا کردن چندتا خواننده اسپانیایی خیلی خفن

    ۱۱.تموم کردن جذاب ترین نوشته م تا به امروز

    ۱۲.غیبت با ستایش پشت سر دار و دسته ی جوانان رهبری

    ۱۳.سونتین ساله شدن

    ۱۴.شب سالگرد که فهمیدم با خوندن نامه هام بغضم نمیگیره و یکم شاید یه جورایی مووان کردم

    ۱۵.غر زدن پیوی سلین

    ۱۶.چت طولانی با نادری فمیلی و اترنالز بعد از مدتهای بسیار طولانی

    ۱۷.سفر با دوستان با وجود تمام مشکلاتش

    ۱۸.قطع ارتباط با آدمای سمی(جوانان رهبری)

    ۱۹.کسخنده با دوستام و rover خوندن ته کلاس

    ۲۰.پیتزا خوردن تو مدرسه!!

    ۲۱.پرونده های جنایی گوش دادن سر ریاضی و ادبیات

    ۲۲.بعد نشانه با کل کلاس و خوش سیما interstellar دیدن (اینیکی مخصوص توئه میکا جونم)

     

    +هی حالتون چطوره؟ دلم تنگ شده بود براتون:)

    ++هرکی این پستو میبینه بره چالشو.

    +++سه بار سکته کردم تا موفق شدم عکس پستو انتخاب کنم بس که این مرد زیباست.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • rio
    • Friday 8 March 24

    Last day of school

    قطعا من بزرگترین طرفدار مدرسه نیستم. اگه ازم بخوان یه پاور پوینت 55 اسلایدی در مورد انتقادهام به سیستم آموزشی آماده‌ی ارئه دارم. اما نمی تونم بگم از نزدیک شدن به روزهای پایانی تحصیلم با تمام وجود خوشحالم.

    دبیرستان جهنمه. باور نکردنیه که همه ما 3 سال تموم نشدنی رو توی یه جعبه‌ی سیمانی که با بوی اسپری بدن، روغن سرخ شده، پیاز داغ و گالن گالن چای و قهوه پرشده گذروندیم. کل این تایم لاین مسخره یه کابوسه،‌پُره از دراماهای مسخره، اتفاقات بی دلیل و اطلاعات بی‌اهمیت مثل عدد جرمی گوگرد، ساختار DNA و نمودار سرعت زمان که سه چهارم‌شون به محض خروج از مدرسه از ذهن‌مون شیفت دیلیت میشن.

    پس فکر می کنم منطقی باشه اگه بگم برای خلاصی از این عذاب الهی روز شماری می‌کردم.

    سال دهم اگه یه نگاه به جمع ما می‌انداختید، یه گروه بچه‌ی از دنیا بی‌خبر پاک و معصوم می‌دیدید که با دیدن سال بالایی‌ها سرشونو می‌ندازن پایین و یه گوشه برای خودشون اوقات پر می‌کنن. حالا به جای اون فرشته‌های بدون بال، یه مشت مرده‌های انسان‌نما اینجان که از درد معده و سرگیجه‌ی ناشی از کم‌خوابی شبیه از جنگ برگشته‌هان و واحد 5 رو تبدیل به قلمرو اختصاصی گونه‌ی خودشون کردن. زندگی‌شون بین نمونه سوال‌های زیست و جزوه‌های فیزیک در جریانه و به جز شعرهای روی در و دیوار دلخوشی دیگه‌ای ندارن.

    در هر حال با آگاهی از اینکه این جزو آخرین بارهایی‌ه که بین جمع دوستام می‌شینم تا پشت سر عالم و آدم غیبت کنیم. در مورد خواننده‌های مورد علاقه‌مون حرف بزنیم و تکالیف جلسه بعد رو بنویسیم ته دلم حس غریبی دارم به اطرافم نگاه می‌کنم و کسایی رو می‌بینم که امسال شناختم. کسایی که سه ساله تقریبا باهم زندگی می‌کنیم. چند نفری که 6 ساله به این عذاب دچاریم و اونایی که از بدو ورود به مدرسه کنار هم موندیم. من عاشق این جمع نیستم ولی به حضورشون توی زندگیم عادت کردم.

    بعضی‌ها می‌گن دبیرستان به دوستی‌هاش معروفه. باید بگم این یه کلمه غریبه‌ است. پسرها رو نمی‌دونم ولی توی دبیرستان دخترونه چند گروه خاص وجود داره: قلدرهایی که به همه از بالا به پایین نگاه می‌کنن، اکیپ پرنسس‌های مدرسه که توهم سلبریتی بودن زدن، دار و دسته خودشیرین‌های کلاس، تعطیل‌هایی که انگار به زبون دیگه حرف می زنن، اون بندگان خدا که تمام مدت در حال غیبت پشت سر بقیه‌ان و در نهایت ما. کسایی که اصولا آدم حساب نمی‌شن و ذهن‌شون برای لذت بردن از شوخی‌های احمقانه‌ی دبیرستانی‌ها زیادی پیره.

    هرکسی که توی هرکدوم از این اکیپ‌ها باشه عاشق و شیفته بقیه‌شون نیست. اصلا موضوع همینه. تنها بودن توی دبیرستان سخته. مهم نیست چقدر از همه بدت می‌آد. باید کسایی رو پیدا کنی که حداقل کمتر از بقیه حالت ازشون بهم می‌خوره و یه جوری این دوره رو بگذرونی چون درسته که به همه سخت می گذره اما داشتن حداقل یک دوست کمک می‌کنه کمتر حسش کنیم.

    روزها و شب های ما طوری گذشت که انگار خودمون حکم اعدام خودمون رو امضاء کردیم و به این فکر می‌کنم که کردیم. وقتی به بچه‌های توی کلاس نگاه می‌کنم و فقط اون مشکلات جسمی و روانی‌ای که ازشون می‌دونم رو شمردم فرضیه‌ام ثابت می شه. بالای 15 تا حمله‌ی عصبی داشتیم چندتایی افت فشار، یه لشکر معده درد، میگرن، آسم و تنگی نفس، سیاتیک گرفته و مچ پای پیچ خورده و حتی آپاندیس! درسته رشته‌مون تجربیه ولی اینجور ماجراها به حدی عادی شده که از سردرد گرفته تا پارگی رگ‌های کرونر و جهش ژنتیکی به هرحال توی کیف به نفر یه دارویی پیدا می‌شه.

    حالا که نه ولی به آخرین روز و جشن فارغ‌التحصیلی فکر می‌کنم که راه مدرسه رو با اهنگ و صدای خنده می‌گذرونیم انگار که تمام استرس‌ها و گریه‌ها و تکالیف نصفه‌مون رو بین آجرهای مدرسه جا می‌ذاریم.

    انگار می‌گیم هی دیدی تموم شد؟ دیدی تونستیم تمومش کنیم؟ وقتی بهش فکر می‌کردم با خودم گفتم انگار تمام مدت منتظر همین لحظه بودم. مثل شور و شوق توی نویسندگی انگار برای همین جنگیدیم برای لذت رسیدن به پایان.

    این 3 سال لعنتی بهترین دوران زندگی من نبود. اما ذهن انسان ترجیح می‌ده خاطرات مثبت رو به یاد بیاره، من اونقدری با دوستام خندیدم و نفس راحت کشیدم از لو نرفتن خرابکاری‌هامون که اون اعصاب خردیا و اشکامونو جبران کنه.

    حالا وقتی به عقب نگاه می‌کنم، مافیا بازی کردن پنجشنبه‌ها زنگ ورزش رو می‌بینم. لذت شناختن دونه دونه بچه‌هایی که از کلاس آنلاین‌ها، حضوری مدرسه می‌اومدن. اردو مطالعاتی‌هایی که پیچوندیم و رفتیم پشت بوم مدرسه. روزی که دوربین‌ها خاموش بودن و ما گوشه گوشه‌ی مدرسه عکس گرفتیم و زحمت‌هامون برای سلام کاپ و اسوه‌ی حسنه رو به یاد می‌آرم. زنگای زیست پارسال که همه خواب بودن و دعواهای کلاس تاریخ، اسلایمی که توی آزمایشگاه درست کردیم. اولین داستان بلندم که مهر پایان روش خورد، شعارهایی که روی دیوارها نوشتیم و حتی تا سقف هم رسیدن. صدای پیانو و ویولن که توی راهرو‌ها می‌پیچید و اردویی که رفتیم دماوند و با آهنگای انگلیسی مورد علاقه‌ی هممون وسط اتوبوس خوندیم و رقصیدیم توی ذهنم می‌آد. اولین پرسش سه شنبه‌ها و جلسه‌ی اول زیست و کلاس تاریک واحد یک نشانه‌ی آخر تابستون، ذوقمون برای شعر نوشتن و چسبوندن روی دیوار، بک‌گراندهایی که تقریبا هر روز عوض می‌شدن، نون و پنیر خوردن در طول اردوها، روز پدری که از مدرسه بوی نرگس بلند شده بود، شرط بندی سر درس‌های دینی و بستنی‌ای که وسط سرما حسابی بهمون چسبید، مشهد پرماجرا و آخرین بارهایی که موندگارش کردیم از جلوی چشام رد می‌شن.

    میگن هیچ وقت نمی فهمیم کی کاری رو برای آخرین بار در زندگی‌مون انجام می‌دیم کی آخرین بار به پدر و مادرمون می‌گیم دوستشون داریم کی آخرین بار کتاب مورد علاقه‌مون رو می‌خونیم کی آخرین بار زیر بارون قدم می‌زنیم، اما بعضی از این آخرین بارها رو می‌شناسیم .

    حالا که می دونیم آخرین باره، آخرین روز مدرسه است، نمی‌تونیم دل بکنیم می‌خوایم احساساتش رو نفس بکشیم و جاودانه کنیم، می‌خوایم قدم آخر رو حسابی طول بدیم تا ته‌شو نبینیم .

    اما بالاخره وقتشه که جاده‌ی دانش آموز بودن‌مون رو ترک کنیم.

    و بقیش؟

    بقیش رو خودمون باید پیدا کنیم.

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • rio
    • Monday 4 March 24

    ending

    هنوز متنی که برای پایان سال نوشته‌م رو تایپ نکرده‌م، اما از امروز به بعد من دیگه دانش‌آموز نیستم:)

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • rio
    • Wednesday 28 February 24

    Don’t read the last page

    وقتی چشم می‌ندازم به هرچیزی که پشت سر گذاشتم تا مسیری که الان توشم رو پیدا کنم حس عجیبی بهم دست می‌ده. الان، فقط سال کنکورم رو به پایان نیست. سه هفته تا آخرین روز درسی من به عنوان یک دانش آموز باقیه و این دوازده سال مثل جرقه‌ی آتش از جلوی چشمام محو می‌شه.

    از اردوی پر ماجرای مشهد که برگشتیم تهران، در اوج سردرگمی بلاخره به یک باور بزرگ رسیدم، چیزی رو قبول کردم که مدت‌ها بود انکارش می‌کردم و مهر پایان رو زدم به دفتر یک دوستی چندساله که چیزی جز تیکه‌های شکسته و بریدگی های سرانگشت برام نذاشته بود. دیروز وقتی با خانوم عین صحبت می‌کردم گفتم خیلی خوشحال ترم که از این دراماها فاصله گرفتم، لبخند زد و گفت «آره، منم برات خوشحالم.»

    یک پایان دیگه‌هم توی این چندماه داشتم و اون هم داستانی بود که نوشتنش سه ماهی طول کشید. هفت نفر از بچه‌ها تا الان خوندنش و همشون از پلات توییستش تعریف کردن و من رو خوشحال و شگفت زده.

    وضع درسیم اما درست مثل نمودارهای حرکت هماهنگ ساده سینوسیه و الان از بین درصدهای پنجاه و شصت فیزیک و ریاضی براتون می‌نویسم، درحالی که همین نشانه‌ی قبل، جمع درصدهام توی این دو درس چهل نمی‌شد. شیمی افتضاحه و زیست گیاهی مسخره‌ست. اما خب، باید تمومش کنم.

    در این مدت چهارتا کتاب خوندم که برای شخص من یک آمار ناامید کننده محسوب می‌شه. دیزی جونز و گروه شش(غیرقابل انتظار، باور نکردنی)، قطار سریع اللسیر شینکانسن(بد نبود، روند خیلی سریع)، بازی‌های میراث(همین الان بخریدش) و خردم کن-Shatter me-(بی نهایت دوست داشتنی).

    کارنامه‌هارو دادن و دبیر شیمی، با ۹ و هفتاد و پنج منو انداخت و فکر می‌کردم دلیل تراز ۴۰۰۰ تشریحی‌هم همین باشه، اما بعد فهمیدم فیزیک ۱۸ و هفتاد و پنجم توی کارسنج ۱۵ و زیست ۱۷ ام ۱۶ رد شده. اعتراض زدم، و تا جای ممکن که می‌تونستن به کیرشون بگیرن موفق به انجام این‌کار شدن. 💙✨ بعد بازهم بگید چرا وقتی ورودی‌های جدید مدرسه درمورد این جهنم ازم می‌پرسن تنها جوابم یک جمله‌ست: فرار کن.

    چیز بیشتری برای ارائه ندارم به جز اینکه دلم براتون خیلی تنگ شده. اگه برای شماهم همینطوره، شعر زمستان اخوان ثالث که تازگی عاشقش شدم رو بخونید و به یاد هوشی باشید و بدونید منم بهتون فکر می‌کنم~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • rio
    • Thursday 8 February 24

    این گلیم تیره بختی‌هاست..

    ولی چی از این بهتر.. که ده دقیقه آخر کلاس باشه، صدای نم نم بارون بیاد و بوی چای توی کلاس بپیچه، سکوت محض بین بچه ها باشه و فقط و فقط صدای پر احساس و لحن از ته وجود دبیر مورد علاقه‌ت باشه که خوان هشتم رو با ذره ذره قلبش براتون میخونه و همه بغضشونو قورت بدن حتی خود معلم، و وقتی تموم میشه بلند شید و ایستاده تشویق کنید و حواستون باشه که چند دقیقه از هرچی حس بد تو زندگیتونه جدا شدید و رفتید توی همون قهوه خونه‌ای که مکان شعره..

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • rio
    • Thursday 25 January 24
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~