ur secrets!!

خب قصد داشتم بیشتر صبر کنم اما به نظرم وقتشه بخشی از رازهاتون که توی این پست بهم گفتین رو باهمدیگه بخونیم~~

بعضی هاتون کلی نوشتین و درموردش توضیح دادین و ازم خواستین عمومیش نکنم، و با اینکه هدف پستم این بود که همشو بزارم اما بیشتر ذوق زده شدم از اینکه بهم اعتماد کردینو خواستین فقط خودم بخونمشون، ممنونم ازتون و اگه هنوز می‌خواید بگید این پست و پست اصلیش هنوز هست~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Monday 4 April 22

    اطلاعیه✨

    نات فرندز که گذشت، ولی بعد از این هر فیک/مینی‌فیک/وانشات که اینجا گذاشته میشه فایلش رمزدار عه دوستان عزیزم~

    درصورتی که رمز گرفتید و به سایلنت بودنتون ادامه دادید، از سری بعد رمز بهتون داده نمی‌شه🤌

    دلیلش هم اختلاف قابل توجه بین تعداد دانلود ها و نظراته، اگه می‌خواید بدونید چرا روی نظر هاتون انقدر حساسم مرام نامه جدیدو چک کنین^^

  • ۱۴
    • Lynn -
    • Sunday 3 April 22

    مرام‌نامه لونالینز روم؛ آپدیت 14 فروردین

    یه سری قوانین خاص بود که دیدم وجود داشتنشون می‌تونه کمک کنه فضای راحت تری داشته باشم اینجا، سو، بفرمایین ادامه~~

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Sunday 3 April 22

    Secrets

    همه ما رازهای کوچیکی داریم که بابتش درمورد خودمون احساس بدی پیدا می‌کنیم، رازهایی که فهمیدیم یا چیزهایی که درمورد خودمون وجود داره، همه اینا عنوان راز رو دارن.

    اما بعضی وقتا به این فکر می‌کنم که نگه داشتنشون توی خودت می‌تونه شدیدا آسیب زننده باشه.

    و حالا من اینجام، تا کاریو بکنم که مدتها عه به شکل یه ایده توی ذهنم داشتمش، بلکه بتونم کمکی کرده باشم~~ به اولین کار رسمی لونالینز روم خوش اومدین!

    قبلا شبیه این پست رو توی یکی از وبلاگ های میهن، اسم رایترش یاسی بود، بعید میدونم به جز وهکاو کسی بشناستش، دیده بودم و خب نیازشو اینجا هم حس کردم

    از همه شماهایی که وبمو دنبال میکنین و این پستو میخونین میخوام، بهم اعتماد کنین و به صورت ناشناس یکی از این رازهای کوچیک رو توی کامنتای همین پست بهم بگین

    کامنتا روی تاییدن که فقط خودم ببینم، ناشناس بازه و مطمئن باشین تلاشی برای پیدا کردن اینکه کی این نمیکنم، اگه هم باز نیاز به save بودن دارین میتونین اینجا و یا اگه تلگرام دارین اینجا بگین

    چند روز بعد، من یه پست دیگه میزارم و رازهای همتون رو همون حالت ناشناس و یکم با ویرایش سبک نوشتاری که کسی از روی اون نفهمه کی هستین منتشر میکنم که راز خودمم بینشون هست ولی خب اونم ناشناسه

    نتیجش چی میشه؟ شاید تونستیم یکیو پیدا کنیم که مشکلی شبیه به مال خودمون رو داشت، تجربه ای شبیه به تجربه خودمون، و این ممکنه باعث بشه فکر کنیم هی، آدمایی شبیه به خودمم وجود دارن!~

    اگه لایق دونستین که بدونم کی هستین، میتونین خصوصی و شناس رازتون رو بگین و در عوض من هم بهتون راز خودمو میگم، یا وقتی پست منتشر شد بهتون میگم کدومش مال خودمه

    حتی بعد از انتشار پست اصلیش، بازهم میتونین ادامه بدین، اینجا مال حرفای شماست عزیزانم:)

    منتظرتون هستم~~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • Lynn -
    • Sunday 3 April 22

    OneShot:Not Friends

    Fic name:Not Friends

    Genre:Angst, Drama

    Couple:MinSung, HyunLix

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳۵ ]
    • Lynn -
    • Saturday 2 April 22

    شینبی و ته‌یون؟!

    چند وقت پیش یه شایعاتی دراومد که ته‌یون سونیوشیده و شین‌بی ویویز(عضو جیفرند سابق) قرار میزارن

    هیچکدوم از دوطرف توضیحی ارائه ندادن اما حالا...:)))

     

    مبارکهTT سوانز عروس دار شدیممم

  • ۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۸ ]
    • Lynn -
    • Friday 1 April 22

    The lakes

    زندگی کردن در جایی مثل اینجا، درحالی که حتی برای دستشویی رفتن هم نیاز به خدمتکار داری واقعا امن به نظر نمی‌آد. وقتی مادرت ملکه اسپانیا باشد آخرش همین است. خانواده سلطنتیست و مقرراتش.
    مهمانی بزرگی در راه بود که برای مادرم از همه چیز درمورد تنها دخترش مهم تر بود. با لباس پف دار و موهای مشکی که با ربان سبز همرنگ پیراهن بسته شده بودند به تنهایی روی تختم نشسته بودم و یک لحظه آرزو کردم ای کاش همراهم برای مراسم از بین پسرهای قدبلندی که در فکر ازدواج با شاهزاده کشور بودند انتخاب نشده بود. تقه ای به پنجره اتاقم خورد. بلند شدم و بازش کردم و با وجود اینکه می‌دانستم چه کسی با لبخندی به پهنای صورتش می‌تواند پایین پنجره ام ایستاده باشد اما بازهم با ناباوری پرسیدم:تو، اینجایی؟
    پایین پنجره ایستاده بود و می‌خندید:نگو که میخوای به اون مهمونی مزخرف بری سو.
    دامن لباسم را بین دستانم گرفتم و مثل هربار از روی لوله ناودان سر خوردم. وقتی پاهایم به زمین رسیدند گفتم:برای همینه که دوستت دارم لونا.
    لباس بلند پیراهن مانند مشکی رنگی پوشیده بود که کمربند چرمی داشت اما دامنش آن‌قدر ها هم پفدار نبود. دستش را سمت موهایم برد و روبان سبز رنگش را کشید تا همانطور که همیشه دوست داشتم موهایم روی شانه هایم بریزند. کفش های پاشنه دارم را درآوردم و به چشم های قهوه ای کمرنگش خیره شدم. تمام وجود لونا بی نقص بود، نگاهم سمت لب‌های سرخش که به خاطر گاز گرفتن های پی‌درپی اش خون افتاده بودند کشیده شد. قبل از آنکه بخواهم دعوایش کنم یاد چیزی افتادم که نباید. با لبخند تلخی گفتم:مادرم درمورد من و تو فهمیده لونا.
    با ناباوری نگاهم کرد، ادامه دادم:مهمونی امشب رو ترتیب داد که منو با یکی از اون پسرها آشنا کنه، گفت عشق بین من و تو، بین دوتا دختر، نشونه شیطانه.
    صورتم را بین دستانش گرفت و زمزمه کرد:باید چیکار کنم سوفیا؟
    لبخند زدم:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا میخواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم.
    بین جنگل دویدیم، باد را بین موهایم حس می‌کردم، لونا تمام اولین بارهایم بود. اولین دوستم، اولین باری که احساس زنده بودن کردم، اولین عشقم، اولین بوسه ام. و بعد کنار دریاچه بودیم، بهترین مکان برای گریه کردن، و آنجا بودیم تا بخندیم. تا بین گریه هایمان بخندیم اما من به اندازه کافی غمگین بودم.
    درحالی که به آرامی کنار هم می رقصیدیم، صدایی را شنیدم که نباید. زمزمه کردم:سربازها، اونا دارن می‌آن.
    انگشت اشاره اش را روی لب‌هایم گذاشت:مهم نیست اگه کنارت بمیرم سوفیا.
    سرم را تکان دادم:کنارم نه، با من.
    نجوا کردم:منو ببوس لونا.
    و آخرین بوسه مان دوشادوش فرشته مرگ بود که فکر می‌کنم حتی او هم به اندازه ما عاشق بود. عاشق دختر یا پسری شده بود که مجبور بود جانش را بگیرد اما او با کسی سخن نمی‌گفت، ما نیز، مایی که تنها گناهمان عاشق شدن بود.

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Lynn -
    • Thursday 31 March 22

    Daylight

    از شب ها خوشم می‌اومد، وقتی هوا تاریک تر از اونه که بتونی جلوتو ببینی، وقتی فقط خودتی و خودت و ذهنی که شروع به رویا پردازی می‌کنه، فکر می‌کنم این همون چیزیه که کل زندگیم دنبالش بودم، اون رهایی و آزادی ای که توی شبا بهت دست می‌ده و حس اینکه کسی تورو نمی‌بینه و تو هم کسیو نمی‌بینی و می‌تونی همه چیز رو صد برابر بهتر و بیشتر حس کنی،

    اما از طرفی، همه همیشه توی نور بدتر به نظر می‌رسیدن. وقتی زیر روشنایی می‌رفتی، کل بدی هات فاش می‌شد. من همیشه روشن بودم. همیشه به رک و صادقی روشنایی روز بودم و همیشه حقیقتو می‌گفتم، اما بابتش مجازات می‌شدم. درحالی که سعی می‌کردم روابط شکست خورده‌ام رو درست کنم خودم ضربه می‌خوردم.

    شاید هم من سرکش تر از این حرفام که بتونم توی شب ها زندگی کنم. چشم هام رو بسته بودم و واقعیت رو نمی‌دیدم اما الان بیدارم، کاملا بیدار، و تنها چیزی که می‌بینم روشنایی روزه. الان بزرگ تر از اینم که بخوام درمورد مفهوم عشق و دوستی رویاهای بچگونه داشته باشم. زمانی بود که فکر می‌کردم عاشقش بودن قرمزه و الان، همه چیز رو رها می‌کنم و وارد روشنایی روز می‌شم. و آخرش، این روشنایی روزه که نجاتم می‌ده.

     

    +اصلا اینجوری نبود که براش فکر کرده باشم، فقط شروع کردم به نوشتن و همه کلمه ها و لیریک آهنگ روی هم سر خوردنو شدن این~

  • ۱۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 29 March 22

    بازی های بچگونه سرنوشت

    برام عجیبه، همه چیز، رد شدن روزهایی که موقع حضور خودشون برام بی نظیر و رویایی بودن اما الان به جز یه مشت خاطره ته صندوقچه افکارم چیزی نیستن. عجیبه که آدما به سادگی رد شدن عقربه ها می‌تونن عوض شن. کسی که زمانی دوست صمیمیت بود الان کسی جز یه غریبه نیست. فقط، نمی‌تونم درک کنم، نمی‌تونستم درک کنم یه روز تورو هم از دست بدم. یادت می‌آد؟ همه بهمون حسودی می‌کردن. همه دوستی شبیه به ما برای هم رو آرزو می‌کردن. اما الان چی؟ وقتی اسمت می‌آد کل روزهای گذشته از جلوی چشمام رد می‌شن. کجارو اشتباه رفتیم؟ کجا پامون لغزید؟ کجا تبدیل شدم به این، کجا تو تبدیل شدی به این، چی‌شد که انقدر عوض شدیم؟ هنوزم وقتی اسمت می‌آد لبخند بامزه و شوخی هایی که فقط بین خودمون داشتیم به ذهنم می‌آن، برای تو هم اینجوریه؟ تو ام وقتی اسممو می‌شنوی یاد بازی های بچگی‌مون می‌افتی مونَمی؟ بهم بگو فقط من نیستم، بگو من نیستم که درست می‌گم و حقیقت جور دیگه ایه، بگو فقط من نیستم که هنوز طبق عادتم روز تولدتو توی تقویمم علامت می‌زنم، بگو فقط من نیستم که دلتنگ تویی ام که زندگیمو به عمق تاریکی کشوندی اما بازهم منتظرم تا اسممو از زبون تو بشنوم، بگو فقط من نیستم که احمقم، ولی فقط منم، چون تو قرار نیست یادت بیاد، قرار نیست هیچی از بازی های بچگونه سرنوشتو یادت بیاد که مارو کنار هم گذاشت، و این دردناکه مونَمی، دردناکه که فقط منم که هنوز به یاد توام...:)

     

    +مخاطبش آدم واقعی ایه، ولی اونقدر ها هم دلتنگش نیستم، بیشتر دلم برای روزهای خوبمون تنگ شده..

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Sunday 27 March 22

    گریزی به سوی کتاب عیدانه:قتل در قطار سریع السیر شرق

    سلااام!

    قبل از اینکه بریم پستو بخونیم، باید درکمال خشنودی اعلام کنم من بلاخره برگشتم خونه و این پست رو درحالی که پشت میزم نشستم و بعد برگشتن از شکست توی ماموریت دزدیدن شکلات از آشپزخونه مینویسم~

    بعد از این پست احتمالا برم سراغ ادامه یه داستانی، بعدم برم اولدر ادیت کنم*-* دلم برا وقتایی که نت خوب بود تنگ شده بود.....

    زیاد حرف نمیزنم بریم سراغ کتاب.

     

    قتل در قطار سریع السیر شرق(5/5)

     

    اگه منو بشناسید، حتما میدونید چقدر عاشق ادبیات جنایی و داستان های معمایی ـم. و صد البته آگاتا کریستی علاوه بر اینکه یکی از نویسنده های مورد علاقه منه، یه الگوعه برای منی که ژانر معمایی رو شروع کردم به نوشتن. و این کتاب که یکی از کتاب های مجموعه پوآرو ـه از اونایی بود که حداقل یک بار ارزش خوندن داره.

    من خودم تازه فهمیدم اما یکی از قوانینی که توی کتاب های جنایی هست اینه که اسم قاتل باید حتما توی صفحات اولیه کتاب ذکر شده باشه. و اگه با این دید تا آخر کتاب جلو برید متوجه میزان حرفه ای بودنش میشید به طوری که من واقعا شوکه شدم وقتی به آخرش رسیدم، اصلا چیزی که فکر میکنید اتفاق نمیفته باورم کنید:)

    اینکه بدون اسپویل کردن ازش حرف بزنم کار سختیه پس بدون حرف خاصی به خودتون میسپارم که بخونیدش.(برای اون دوستانی که اندکی خسته تشریف دارن، فیلمش هم هست خیلیم خوب ساخته شده هرچند کتاب جزئیات بهتری داره)

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Sunday 27 March 22
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~